بریدۀ کتاب
1402/9/7
4.3
56
صفحۀ 100
به گفتن اینکه اشتها ندارم اکتفا کردم.یک تکه نان برداشتم و رفتم توی حیاط.به زور نان را سق زدم تا ضعف معده ام از بین برود.چند لیوان چای هم سر کشیدم،عطشم برطرف شود و خستگی از تنم برود.بعد رفتم و سفره را جمع کردم و رختخواب ها را آوردم.در همین حال به خودم می گفتم:وقتی قرار است آدم بمیرد،دیگر این چیز ها چه ارزشی دارد.خوردن و خوابیدن چه معنایی دارد.خیلی ساده تر از اینها می شود زندگی کرد.
به گفتن اینکه اشتها ندارم اکتفا کردم.یک تکه نان برداشتم و رفتم توی حیاط.به زور نان را سق زدم تا ضعف معده ام از بین برود.چند لیوان چای هم سر کشیدم،عطشم برطرف شود و خستگی از تنم برود.بعد رفتم و سفره را جمع کردم و رختخواب ها را آوردم.در همین حال به خودم می گفتم:وقتی قرار است آدم بمیرد،دیگر این چیز ها چه ارزشی دارد.خوردن و خوابیدن چه معنایی دارد.خیلی ساده تر از اینها می شود زندگی کرد.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.