""من خوب می دانم که زندگی یکسر صحنه ی بازی است ، من خوب می دانم اما بدان که همه برای بازی های حقیر آفریده نشده اند"" هر چه فکر میکرد یادش نمی آمد بقیه اش چی بود؟ چند بیت بعد: "" به روزهای اندوهباری بیندیش به روزهای ... "" و بعد نتوانست ادامه بدهد. فقط تکه ی آخر شعر خوب یادش مانده بود: "" به یاد داشته باش که روزها و لحظه ها هیچ گاه باز نمی گردند به زمان بیندیش ، و شبخون ظالمانه ی زمان : زمستانی طولانی و سخت در پیش خواهیم داشت زمستانی که از یاد نخواهد رفت دیگر چه می توانم گفت جز این که لباس های زمستانی ات را فراموش نکن .""