بریدۀ کتاب

بریدۀ کتاب

صفحۀ 153

- حسین جا تا کسی نگفته خودت بگو چند تا از بچه‌های من شهید شدند؟ - رضا مجروح شد، خواستیم برسونیمش بیمارستان شهید شد. - رضا شهید شد؟ - بله مادر! - بگو حسن هم شهید شده! - بله مادر! یاد خوابی که دیده بود، خوابی جلوتر از خواب تازه افتاد. مردی بلند قد و زیبا با عبایی سبز رنگ جلوی در ایستاده بود. خود او در را باز کرده بود. دفتر و خودکاری دست او داد. - در این برگه‌ی سفید سه تا امضا کن. خودکار را گرفت و سه امضا کرد و دفتر را به مرد داد. او سری تکان داد و رفت. - مادر! تکانی خورد و مات و مبهوت به حسین خیره شد. اگر درخت توت بود، همه توت‌هایش را می‌تکاند. حسین دستش را گرفت و آوردش وسط حیاط، او را لبه‌ی حوض نشاند، زیر درخت توت. باد نمی‌آمد، اما درخت همه توت‌هایش را تکاند روی سر او. چه چرخی می‌زد، چه دست افشانی‌ای می‌کرد. به هر سه فکر کرد؛ هر سه پسر. روی زمین افتاد و سجده کرد. حسن هیچ وقت زود قضاوت نمی‌کرد ... نماز شب علی ترک نمی‌شد... رضا به صله رحم خیلی اهمیت می‌داد ... شیخ محمد سایه‌وار آمده و کنار پایش چمباتمه زده بود. سربرداشت. نگاهی به چشم‌های او کرد. کاسه‌ی خون بود چشمهای مردش. - شیخ محمد حالا دیگه خاطرت جمع شد؟ بچه‌هات رو خوب تربیت کردم؟

- حسین جا تا کسی نگفته خودت بگو چند تا از بچه‌های من شهید شدند؟ - رضا مجروح شد، خواستیم برسونیمش بیمارستان شهید شد. - رضا شهید شد؟ - بله مادر! - بگو حسن هم شهید شده! - بله مادر! یاد خوابی که دیده بود، خوابی جلوتر از خواب تازه افتاد. مردی بلند قد و زیبا با عبایی سبز رنگ جلوی در ایستاده بود. خود او در را باز کرده بود. دفتر و خودکاری دست او داد. - در این برگه‌ی سفید سه تا امضا کن. خودکار را گرفت و سه امضا کرد و دفتر را به مرد داد. او سری تکان داد و رفت. - مادر! تکانی خورد و مات و مبهوت به حسین خیره شد. اگر درخت توت بود، همه توت‌هایش را می‌تکاند. حسین دستش را گرفت و آوردش وسط حیاط، او را لبه‌ی حوض نشاند، زیر درخت توت. باد نمی‌آمد، اما درخت همه توت‌هایش را تکاند روی سر او. چه چرخی می‌زد، چه دست افشانی‌ای می‌کرد. به هر سه فکر کرد؛ هر سه پسر. روی زمین افتاد و سجده کرد. حسن هیچ وقت زود قضاوت نمی‌کرد ... نماز شب علی ترک نمی‌شد... رضا به صله رحم خیلی اهمیت می‌داد ... شیخ محمد سایه‌وار آمده و کنار پایش چمباتمه زده بود. سربرداشت. نگاهی به چشم‌های او کرد. کاسه‌ی خون بود چشمهای مردش. - شیخ محمد حالا دیگه خاطرت جمع شد؟ بچه‌هات رو خوب تربیت کردم؟

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.