بریدۀ کتاب

بریدۀ کتاب

صفحۀ 120

لبخند محوی تو صورت مرد نشست و رفت طرف تنه ی خالی یک درخت. حرکاتش فرزتر از آن بود که انتظارش را داشتم. دستش را برد تو شکم درخت و با انگشت های چروکیده اش یک کیسه ی چرمی را بیرون آورد .

لبخند محوی تو صورت مرد نشست و رفت طرف تنه ی خالی یک درخت. حرکاتش فرزتر از آن بود که انتظارش را داشتم. دستش را برد تو شکم درخت و با انگشت های چروکیده اش یک کیسه ی چرمی را بیرون آورد .

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.