زهرا پناه

@zahra.panah

3 دنبال شده

23 دنبال کننده

                      
                    
zahra.panaah

کتاب‌های نویسنده

یادداشت‌ها

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

پست‌ها

فعالیت‌ها

زهرا پناه پسندید.
زهرا پناه پسندید.
            پرنس میشکین یکی از خاص‎ترین شخصیت هایی است که داستایفسکی خلق کرده. او یک انسان در خود مانده به نظر می‎رسد که سادگی بیش از حد دارد و در حقیقت در مرحله آرمان‎های اجتماعی، جا مانده است. البته این تعریف از زاویه دید کسانی  است که بیرون از شخصیت پرنس میشکین او را مشاهده و قضاوت می‎کنندو او را ابله می‎دانند. زیرا اصلی‎ترین معیار آن ها را سنجیدن روان خودشان است .داستایفسکی با زیرکی بین شخصیت قهرمانش و شخصیت برخواسته از جامعه یک مواجه ایجاد می کند که در آخر کار مخاطب داستان ابله می تواند درک کند که شخصیت خالص و بی لکه پرنس میشکین از حقیقت سرچشمه می‎گیرد. پرنس میشکین به گونه ای ترسیم شده ات که برای نیکی کردم گاهی از خودش عبور می‎کند. تا جایی که  به عزت‎نفسش خدشه می‎زند.
نکته دیگر داستان مفهوم عشق است.
در آثار داستایفسکی عشق نه تنها برای عشق نیست بلکه عشق و میل الهی هم به هیچ عنوان مطرح نمی‎شود بلکه عشق المانی برای نمایاندن رنج است. مثلا در جنایت‎و‌مکافات بین راسکولنیکف و سونیا جریانی که عشق را می‎سازد ماهیت رنج دارد. هر دوی آن‎ها در رنج برای برای بشریت در این جریان افتاده‎اند و همین مفهوم در داستان ابله از بشریت به سمت مسیح  می‎رود با این تفاوت که او سرچشمه عشق را نیکی کردن می‎داند نه سیر و سلوک عاشقانه الهی. او به انسان و ارزش های وجودی انسان عشق می‎ورزد و در این مسیر با خود صادق است. او انسان را برای انسان می‎خواهد و برای همین تفکرش رنج می‎کشد و باز هم می‎توان گفت که ماهیت عشق در ابله هم مثل جنایت و مکافات رنج است نه یک مقوله رمانتیک جسمانی.
و نکته بعدی این‎که با یک نگاه ساده و شماتیک می‎توان گفت: ویژه ترین صحنه‎ای که در داستان ابله وجود دارد. صحنه انسانی است که در قرار است تا چند دقیقه بعد اعدام شود. این تجربه خود داستایفسکی است که جوخه اعدام و مرگ را در نزدیک‎ترین حالت به خود می‎بیند و بعد از آن است که می تواند این موقعیت را به گونه‎ای ترسیم کند که نه تنها شخصیت هایش که مخاطبانش را نیز به بازی بکشاند و یک صحنه مواجه بسازد که در پی آن موقعیت های خاص فکری فراهم کند.  اما این سوال مطرح است که آیا واقعا هدف داستایفسکی این بوده است که مرگ و پایان فرصت بازی را نشان دهد؟
به نظر من داستایفسکی می خواسته است عجز بشر را نمایان کند و رنجی که از این عجز می برد.
در رمان ابله یک جریان برقرار است که در آن هم فردیت شخصیت و هم جامعه در حال کنش و واکنش هستند و دوربین نویسنده همزمان هم کلوزآپ و هم لانگ شات را می بیند و در میانشان موازنه برقرار می کند و به نظر من ابله با محوریت آرمان‎های اخلاقی در حقیقت مقدمه ای می شود برای رسیدن به مقوله شکستن شک و پدیدار شدن نور ایمان با رمان برادران کارامازوف.
در راهی داستایفسکی با خود می پیماید،در جنایت و مکافات او با روح طغیانگر خود مواجه می شود و خودش علیه خودش قیام می کند اما در ابله یک قدم پا فراتر می گذارد و زاویه نگاهش را تا حد جامعه وسعت می دهد. در ابله تعارض درونی به تعادل رسیده است اما جامعه قدرت و ظرفیت پذیرش آن را ندارد. به همین علت داستان با یک پایان تلخ به اتمام می رسد.
من ابله را با ترجمه سروش جبیبی و مهری آهی خواندم
          
زهرا پناه پسندید.
            زنده یاد سعید تشکری در «موقف» روایتگر ماجرای دعبل، شاعر شیعی مرید اهل‌ بیت (ع) در زمان امام هشتم (ع) است.
حکایت جوانی شاعرپیشه و عاشق که به خواست معشوق، می‌رود شاعری شود که  با کلامی برنده و محکم و شعرهایی بسراید تا به دعبل خزاعی که ما میشناسیم مبدل شود. او سرانجام با آنچه از جان کلامش برمی‌آید، با وجود بعد مسافت، موقف سرزمین امام هشتم(ع) می‌شود. شعری را می سراید که امام رضا(ع) بیتهای پایانی آن را کامل می کند.

یک صفحه از کتاب:

سفرمان از بغداد است تا مرو.
خراسان مقصد ماست.
مقصد همه عاشقان او.
شاعری میراث خانوادگی ماست، همراه دعبل و در دانه ی خانه اش عالیه عازم سفریم.
همه این سال ها کنار برادر بوده ام.
درغم و شادی.
در شاگردیِ شعر.
در وصال محبوبش عالیه.
در ولایتمداری اُسوان.
و هرجا نتوانستم کنار اوباشم و او را همراهی کنم، طناب داری که بر شانه اش گذاشتم جای من با او بود.

دوست داشتم خطا نکند، اما آدمیزاد شاید درس می گیرد از تجربه های تلخِ اشتباه قدم برداشتن.
شاید که هر بار زمین وخوردن، قدم ها را برای گام بعدی استوار کند.
حالا قدم های دعبل استوار است. خداوندا بگذار که استوار بماند.سستی از ما نیست، نگذار دیگران بر راهمان سنگِ نرسیدن بگذارند.راهمان را برای رسیدن به خانه ی مولا هموار کن.
خداوندا ! سفرمان را مبارک گردان...
آمین. 

موقف در سال 1398 جایزه کتاب سال خراسان رضوی کسب کرد. همچنین کتاب صوتی این اثر در سیزدهمین جشنواره کتاب سال رضوی(1401) برگزیده شد.
          
زهرا پناه پسندید.
            عزاداران بیل
غلامحسین ساعدی

ساعدی را با قلم روان و البته آثار درخشانی چون تاتار خندان و عزاداران بیل می شناسیم
در عزاداران بیل
ساعدی خواسته بود، قلمش را به سادگی بزند.  تا روزگار مردمانی ساده، را تصویر نماید که روز و شبشان با رنج، عجین شده است.  تصور می کنم فرم داستان به همین علت ساده و‌روان است. در دل سادگی، می خواهد از سادگی و‌ساده لوحی حرف بزند.
او مشت نمونه خروارش را با بیلی ها نوشته است، تا مردمان رنج کشیده ی  دورانش را معرفی نماید.
مردمی که هم تحت سلطه و ستم بودند و هم با اصلی به نام خردورزی ، نسبتی نداشتند.
داستان حالت اپیزودیک دارد و تمام قسمت های آن، مثل زنجیر به هم متصلند. انگار سریالی تماشا کنیم،  که عناصرش یکسان است، اما در هر نقطه و در هر گوشه ای، داستان و‌قصه ای مجزا در جریان باشد. مثل واقعیت زندگی هر کدام از ما.
نوع نگاه ساعدی در عزاداران بیل، تمثیلی و سمبولیک نیست. زیرا واضح و عیان شیوه ی  معیشت و تفکر  مردمش را قلم می زند. 
مرگ در عزاداران بیل، یکی از المان های پررنگ است. چه مرگ انسان و چه مرگ حیوان ملموس و بسیار واقعی جریان دارد و غم از در و دیوار بیل می بارد اما، رشته ی امید هرگز در داستان قطع نمی شود. اگر چه سیه روزی کامل است اما بیلی برای هر قدم نزدیک شدن به روشنی در تکاپو هستند.
ساعدی استادانه، سادگی از حد به در شده هم عصرانش را ترسیم می کند، که حقوق خود را نمی شناسند و در رنج ندانستن و بی خردی دست و‌پا می زنند.
به قول داستایفسکی: « همه ملت ها سقف آزادی دارند. سقف آزادی رابطه ی مستقیم با قامت فکری مردمان دارد، در جامعه ای که قامت تفکر و همت مردم کوتاه باشد، آدم های بزرگ سرشان به سقف می خورد و حذف می شوند..»
مانند « اسلام» البته شاید اسلام به آن بزرگی و خردمندی که داستایوفسکی می گوید نبوده است اما در حد و میزان خود، بیل را تاب نمی آورد و می رود. 

آثار و اندیشه ی غلامحسین ساعدی زنده و‌روشن است. او ادبیات را زندگی کرده است و زندگی را از نگاه ادبیات، هویدا می سازد. 
تاتارخندان هم ورق دیگری از زندگی را نمایان می سازد و‌حسی که به ذهن متبادر می کند از جنس نشاط است و‌ باز هم امید، عنصر گمشده ی آن روزها و شاید این روزها
من بعد از خواندن عزادران بیل به این فکر افتاده ام که قلب ساعدی برای خاطر بیلی ها، ناهنگام ایستاد
          
زهرا پناه پسندید.
            سید میثم موسویان، در بینام پدر، ذهن خوانی می کند. او پیش از آن که داستانش را مخاطبان بخوانند ذهن مخاطب را کشف می کند و چیستی و چرایی داستان بی نام پدر را بر مبنای برهم خوردن تعادل ذهنی مخاطب و پرسش هایی که ممکن است در ذهن او پدیدار شود، پیریزی میکند. انتخاب سوژه و همین طور وقایع تاریخی در عصر پهلوی از یک سمت و چیدن نقاط بحرانی داستان به گونه ای که در خطوط روایت، خدشه وارد نشود، از سمت دیگر، سبب میشود که مخاطب بخواهد رمان را لاجرعه سر بکشد.
درست است که نویسنده همان اول کار، مخاطب را به وسط قصه پرتاب می کند اما مخاطب از یک فضای مه آلود و پر سوال داستان را آغاز می کند. در همین نقطه شروع، تعادل ذهنی مخاطب بر هم می‌خورد و ایجاد انگیزه در مسیر ادامه داستان شکل می گیرد.
شکل بیان و روایت در داستان بی نام پدر نوعی سیالیت نرم و لطیف دارد که نمودار داستان را دارای یک نقطه اوج و تعداد زیادی گره داستانی می کند. یعنی چه در صعود و چه در فرود و چه در نقاط بحرانی، داستان از ریتم نمی افتد. به همین دلیل است که قصه روان و جذب کننده پیش می رود.
داستان در سه خط روایی پیش می رود. اینکه این سه خط داستانی بتوانند در همه تنیده و یکپارچه شوند و نمودار منطقی برای قصه بسازند حاصل فرم است. یعنی نویسنده نشان می دهد اگر تکنیک مبتنی بر پیرنگ باشد، منجر به فرم می شود. از طرفی پیرنگ قصه هم دست نویسنده را در فرم باز گذاشته است و نویسنده در یکی از فنی ترین حالات داستانی، قصه اش را پیش می‌برد.
بی نام پدر از زبان چند راوی روایت می شود و همین مورد هم کمک می کند مخاطب نسبت به پیشرفت صفحات داستان، هشیار باشد و با دقت بخواند به همین دلیل شاید بی نام پدر مخاطب جدی تری در ادبیات و رمان، طلب کند.
داستان در بستر میان مونولوگ و دیالوگ پیش می رود و نکته ای که آن را جذاب می کند، تغییر لحن هاست. در بی نام پدر هر شخصیتی لحن خودش را دارد. می توان از لحن، متکلم را شناخت و لحن هر شخصیت بر اساس شخصیت او پیریزی شده است.
می خواهم داستان بی نام پدر را داستان شخصیت ها بدانم. شخصیت های مختلف در داستان که بر هم و بر محیط در بستر زمان و مکان داستان، بدون وقفه اثر می گذارند و این جریان متوقف نمی شود. به همین علت داستان از نوعی حیات و حرکت برخوردار است.
قصه حول شخصیتی میچرخد که بی آنکه سیاه نمایی شود، سیاه است؛ نه خاکستری.
شخصیت اصلی داستان در روند تاریخ دست به کارهایی می زند که هر کدام از آن ها را می توان به نوعی «بزنگاه تاریخی» و موثر در سیاست دانست.
ویژگی اصلی داستان، خلاقیت در نظرگاه است. نوعی سنت شکنی و یک کار سخت. این که دنیای داستان را یک انسان سیاه پیش می برد و نویسنده اصلا سعی ندارد که از سیاهی این شخصیت کم کند و تاثیرگذار تر اینکه ارزش های وجودی انسان را نیز از نگاه شخصیت اصلی تفسیر می کند. از خلاقیت در نظرگاه داستان، می توان به داده های سیاسی عصر پهلوی و بعد از آن به تحلیل داستانی آن نیز اشاره کرد.
نویسنده در داستان بی نام پدر قصد پیام دادن و محتوا ساختن ندارد به همین دلیل است که می تواند در قالب تکنیک و فرم، حس ایجاد کند.
نویسنده در روایت خود المان های مختلفی را قرار می دهد که بتواند فضای قصه را به دو برهه زمانی مورد بحث در داستان نزدیک کند و تصویر و اتمسفر تاریخی بر داستانش بنشاند. خودرو، شکار، قمار:و ... المان هایی هستند که حس و حال زمان را در داستان تولید می کنند.
نکته دیگر، آن خطی از داستان که درباره فدايیان اسلام روایت می کند. خطوط داستانی درهم پیچیده و یک دست پیش می روند و به همین دلیل است که انسجام داستانی تا نقطه آخر برقرار باقی می ماند.
نویسنده در داستان خود تعابیر جالبی می آورد که نشانگر زیست و درک زیستی خود بوده است مثلا: «خدا لعنت کند کسی را که به این ها گفته پشه کوره! از هفت جد و آباد من بیناترند...»
پشه کوره یا اصطلاحات از این دست خاص  گویش خاصی از کشور هستند که در داستان جا افتاده و نشسته اند.
در نگارش رمان تاریخی نویسنده همیشه با محدودیت و سوال مواجه است. مخاطب هم گاهی تفاوت میان رمان و روایت مستند را نمی داند و انتظار دارد هر آنچه در رمان تاریخی می خواند را در تاریخ پیدا کند. با این همه، هنر رمان تاریخی در این است که بتواند در ورطه تاریخی، صور خیال را جوری وارد کند که بافت داستان یک دست شود. نکته ای در رمان بی نام پدر به خوبی مشهود است. او از دل تاریخ بیرون کشیده برای ساخت درام، عناصری وارد می کند که جدا افتاده از اصل جریان نیستند و مخاطب نمی تواند عناصر و شخصیت های خیالی و حقیقی را از هم جدا کند.
در داستان وقایع تاریخی کپیـ- پیست نمی شوند. بلکه بر اساس داستان باز آفرینی شده و در خط داستانی چیده می شوند.
یکی دیگر از وجوه رمان هم پرداختن به قائله اقوام کرد است. نویسنده می تواند برای ذهن مخاطب علاقه مند تصویر خوبی بسازد بی آنکه قضاوت یا جهت دهی ذهنی کرده باشد.
یکی از بهترین و به یادماندنی ترین نکاتی که در این داستان وجود دارد پایان آن است. پایان داستان به گونه ای است که در ذهن مخاطب تا مدتی آماس می شود و مخاطب را خود نگاه می دارد.
          
زهرا پناه پسندید.
            رگتایم را می‌توان آوردگاه ادبیات علیه توسعه طلبی و زیاده‌‌خواهی دانست. یک قصه بر اساس مولفه‌های پست مدرن که هدفش انتقاد و اعتراض است.
زبان اگرچه طنزآلود است اما نمی‌توان بر تابلوی غمبار قیمت جان انسان‌ها در برابر صنعت و مدرنیسم پرده کشید.
در رگتایم انسان موجودی آشفته و سرگردان در دنیای فرو رفته در عصبیت ها و ناهنجاری های فراوان، تصویر می‌شود. گره اصلی و بحرانیترین دلیل برهم خوردن تعادل در داستان، تصویر سازی از نژاد پرستی افراطی در ایالات متحده است.
جامعه ای که در آن عدهای عده دیگر را  بر اساس استبداد فکری نژادپرستانه خود استعمار میکنند.
نویسنده در داستانش آدمها را چند بخش می کند. تکلیف دسته اول که معلوم است. صاحبان قدرت و ثروت. همان اهالی سفید پوست آمریکایی. اما قصه ازدسته دوم است. یکی مهاجران و دیگری سیاهان. قاعده  بازی در داستان را اینها میسازند. نسبت ها معلوم است. اقتصاد و بقای حکومت نیازمند صنعت است، پس سیاست را میخرد و سیاست جان انسان ها را دست مایه می سازد. در حقیقت داستان، جان آدمی وجه مبادله میان اصحاب قدرت با اصحاب ثروت است. اما در همین برهه نیز جامعه سرمایهدار آمریکا دستخوش بعض جریان های مطالبه جو و معترض به نظام طبقاتی میشود و گویی جامعه امریکا کمکم از بی حسی و انجماد خارج میشود.
یکی از وجوه بارز رگتایم رنج است. رنجی که فرد آنقدر بدان پیچیده شده که گاهی آن را نمی بیند. زیرا آرزویی ندارد. معیشت مردم یعنی تلاش بی¬وقفه برای بقا. نان بخور و نمیر و کار و کار و کار.
حق برخورداری هم اگر هست نه برای  مهاجران محفوظ است و نه برای سیاهان.
این قصه البته قصه آشنایی در عصر حاضر و جهان پیش رو در ایالت متحده آمریکاست. اگر در زندگی مهاجران دقت کنیم بقای آن ها در تلاش بی وقفه است و سیاهان از حقوق فردی برخوردار نیستند و همچنان سیاست در خدمت اقتصاد است و باقی شعارهای نخ نما و فرسوده و تکراری...
البته نکته ای که در این خصوص می توان گفت استفاده دکتروف از فاکتور یک خانواده یهودی مهاجر در داستان است. اینکه برای رواین مهاجران نویسنده از یک خانواده یهودی استفاده می کند جای تامل دارد. اما می تواند این نکته را برساند که در اعتراض به نظام سرمایه داری امریکایی، گونه های فکری نظیر سوسیالیست ها یا رادیکال ها مد نظر هستند.
ارکان داستان رگتایم بر مولفههای پست مدرن استوار است. زیرا در گره و پیرنگ داستانی، افراد مهم هستند و شخصیت قهرمان تابع شخصیت های دیگر قصه  و همه در کنش با یکدیگرند. در واقع داستان بستری از شخصیتهای متعدد و حتی گذرا اما تاثیربخش و کنشمند است. از سوی دیگر محوریت داستان حول یک نقطه بحرانی شسته رفته و مشخص نمیچرخد و میتوان گفت جریان گریز است و برای حرفی که میزند از قواعد پیروی نمیکند. دغدغه های انسانی را نمی خواهد فرموله کند. بلکه دنبال یافتن راهی برای بیان خود  از شیوهها و نظرگاههای خود است.
          
زهرا پناه پسندید.
            خواندن در باب حضرت حسین علیه السلام و واقعه عاشورا سخت است. اول از این‌رو که برای آنانی که اهل این دستگاه هستند و نمک خورده‌ی حضرت شده‌اند، بحث جدید چندانی در حوزه‌ی مطالعات عمومی وجود ندارد. هرچه بوده را از کودکی پای منبر و روضه شنیده‌اند.
برایشان جویده‌اند و در دهانشان گذاشته‌اند بعد هم چای روضه را پخش کرده‌اند تا برود پایین و به جانشان بنشیند.
خلاصه کنم این‌ها جماعتی هستند که از قیمه‌ی حضرتش گوشت رویانده‌اند بر بدن.
توقع مطالعه داشتن از ایشان در این باب از این رو سخت است. این‌ها هرچند نبودند که حسین ارواحنا له الفدا را یاری کنند ولی پای غمش عمر گذاشته‌اند و مو سفید کرده‌اند.
از باب دیگر هم مطالعه کردن برایشان سخت است.
باب محبت را عرض می کنم. سختشان است سر فرو برند در متون قدیمی و بخوانند آنچه گذشت را. آنچه گذشتی که قدیم‌ خیلی خشک و بی ‌رحمانه نوشته می‌شده است. آنچه گذشتی که یک دفعه در سه جمله جوان را پیر می کند. سخت است نشستن پای قلم‌هایی که یک دفعه و بی مقدمه، بدون غزل و عرض ادب، بدون این‌که زیارت وارث بخوانند و مکرر ذکر صلوات بگیرند، می‌نویسند ....و الشمر جالس علی صدر ... 
نمی شود، والله که نمی‌شود. 
خلاصه کنم پای صحبت‌های ابی مخنف، مقرم، امین، خوارزمی، شیخ عباس و ابن طاووس نشستن سخت است.
اما نوشتن در این باب به مراتب سخت‌تر هم هست.
در این چالش نویسنده باید داستانی را بنویسد که مخاطب همه‌ش را می‌داند. اصلا از هرجایش بنویسد مخاطب نه تنها آن داستان را می‌داند که داستان را از زوایای دیگر هم بلد است. بدتر این‌که داستان را خشک و خالی و تنها هم نخوانده است. داستان را با صدای آدم‌های خوش صدایی که سال‌ها تمرین کرده‌اند، در بین جمعی از عشّاق شنیده، موقع ورودش به حلقه‌ی وصل مقدمش را گرامی داشته‌اند و تکریمش کرده‌اند، پیش از شروع کامش را شیرین کرده‌اند و پس از آن هم چلو داده‌اند که یک وقت خدای نکرده مهمان مادر سادات ضعف نکند. 
خلاصه کنم، مهمان مادر سادات خیلی محترم است و از بخت بد نویسنده همه‌ی داستان را هم می‌داند.
حالا بیچاره نویسنده‌ای که بخواهد در این باب بنویسد و بیچاره‌تر آن نویسنده‌ای که  بخواهد خوب هم بنویسد.
اما کتاب «نشان حُسن» از آن کتاب‌های درست و حسابی‌ست که مخاطب کاربلد و داستان شنیده را هم می‌نشاند پای مطالعه. خانم «لیلا مهدوی» کتابی نوشته با چند راوی و حول چندین شخصیت از زمانه‌ی امام حسین علیه السلام که همه شان هم شناخته شده و آشنا هستند.
خانم نویسنده رفته است سراغ اولاد حضرت مجتبی علیه السلام و روایت آن ها را از پیش از حرکت کاروان حضرت حسین علیه السلام از مدینه به سمت مکه روایت کرده است. روایت زندگی حضرات ابن الحسن علیه السلام را در نشان حسن می توانید بخوانید و مهمان سفره‌ی حضرات بشوید.
چیزی من باب داستان عرض نکردم که احتمالا خودتان بلد هستید و در بیشتر شهرهای ایران، دو شب در دهه اول محرم را هم مهمان سفره‌ی کریم آل طاها بوده‌اید. البته کتاب بیش از این‌ها اطّلاعات دارد که به مخاطبش برساند مثلا اینکه حضرت مجتبی علیه السلام فرزندان دیگری هم حاضر در کربلا داشته است و ما در روضه‌ها از این حضرات کمتر شنیده‌ایم. روایت شامل حال «حسن بن حسن» معروف به «حسن مثنی» هم می شود.
از سوی دیگر آن خشکی که در متون قدیمی داریم و پیشتر راجع به آن نوشتم هم در اینجا خبری نیست. ما در این اثر با رمان مواجه‌ایم و نویسنده بر خلاف کتب تاریخی دستش باز بوده که از عنصر خیال هم بهره گیرد. البته به کارگیری عنصر خیال جایی در لبه‌ی واقعیت بوده و در حد فهم نگارنده‌ی این متن جایی هم از حد خارج نشده است و تحریفی در وقایع تاریخی هم صورت نگرفته است.
از سوی دیگر خانم نویسنده توانسته خیلی خوب رمانی در فضای عاشورا و کربلا بنویسد و حرمت حضرات معصومین را هم به خوبی نگه دارد. با همه‌ی این اوصاف باید از ایشان تشکر کرد. ان شاء الله که خودش و انتشارات «کتابستان» خیر ببینند. برای حال و هوای این روزها هم بسیار مناسب است. 
خلاصه کنم 
بر فرس تندرو هرکه تو را دید گفت 
برگ گل سرخ را باد کجا می‌برد
اصلاً شاید نشان حُسن همان نشان حَسَن بوده، کسی چه می‌داند؟