مرتضی حسین زاده

@siboni
                      
                    

یادداشت‌ها

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها

            داستان عجیب و جالبی بود و پایان جالبتری هم داشت...خیلی منو به فکر واداشت....از این داستان یاد گرفتم که وانمود کردن به خوب بودن من رو آدم بهتری نمیکنه و بیشتر آدم ها دروغین بودنش را میفهمن‌... و مهمترین چیزی که این قصه یاداوری کرد اینه که خوب مطلق وجود نداره و گاهی برای خوب بودن باید بد بود(منظورم اینه که اگر توی جنگی مظلوم باشی و نخوای ظالم را بکشی کشته میشی و کشته میدی پس باید بجنگی و بکشی و این به معنی بد بودن نیست)....این موضوع باعث شد به این فکر کنم که درباره اعدام حکم چیه ؟ اختلاس گری که حق میلیون ها آدم رو خورده باید زنده بمونه؟ کسی که به ناحق جان عزیز کسی را گرفته باید زنده بمونه؟ باید به ظالم فرست دوباره داد تا بار دیگه ظلم کنه؟

بخش هایی از کتاب: 

سکه های شیطان را که میخواستند خرج کنند مبدل به برگ  خشکیده میشوند...نیکی های من هم همینطور است دست به آنها بزنی مبدل به نقش می شوند...(داستانو بخونید بهتر متوجه منظورش میشید) 

من خواستم که نیکو کاری هایم مخرب تر از بدکاری هایم باشد...
و موفق هم شدی ،با یک روز تقوا  بیشتر آدم کشتی تا با سی و پنج سال شرارت... 

تو مرده ای و جهان همچنان پر است...جای تو پیش هیچ کس خالی نیست...مضحکه نیکی با یک قتل به پایان رسید... 

من میخواهم آدمی باشم میان دیگر آدم ها 

من عشق و محبت خالص میخواستم ،چه حماقتی...همدیگر را دوست داشتن یعنی به دشمن مشترک کینه ورزیدن. پس من با کینه شما پیوند میبندم. من خوبی را میخواستم چه صفاحتی...روی زمین و در این زمان خوبی و بدی جدا نیست پس من بد بودن را میپزیرم تا بتوان خوب بشوم 

اجازه بده من یک آدم معمولی باشم
ولی تو یک آدم معمولی هستی...مگر تصور میکنی که ارزش رئیس بیشتر از مرئوس است؟ 

من نه تنهایی را می شناختم،نه شکست و نه دلهره را اما حالا بی پناه در مقابل آنها قرار گرفته‌ام