پرنیان سجادپور

@parniaans

2 دنبال شده

7 دنبال کننده

                      
                    

یادداشت‌ها

نمایش همه
                بهمن فرسی توی شب یک شب دو می‌گه «ادبیات واقعی و صمیمانه دفترچه‌های خاطرات هستند که کرورها در نهانخانه‌های آدم‌ها حفظ می‌شوند و هرگز هم برای سراسر خوانده شدن به کسی عرضه نمی‌شوند. ادبیات واقعی همین نامه‌ها هستند که در لحظه زاده می‌شوند و می‌میرند». از این رو خوندن نامه‌ها برای من هیجان عجیبی داره. مثل اینه که پا گذاشتی توی حریم شخصی یک نفر. وقتی این نامه‌ها رو می‌خوندم، با عباس کیارستمی‌ای روبه‌رو نبودم که همیشه تحسینش کرده‌ام و فیلم‌ها و عکس‌هاش رو دوست دارم؛ با عباس‌نامی روبه‌رو بودم که داره برای همسر و فرزندانش نامه می‌نویسه. نامه‌هایی که توشون خودشه. تلاشی نکرده برای مخاطبان زیادی جالب و زیبا به نظر بیان و نمی‌دونسته روزی این همه آدم قراره بخوننشون. 
یه انتقادی که به کتاب وارده به نظرم، اینه که برای من خوندن دست‌خط کیارستمی یکم دشوار بود. کاشکی در کنار این که خود نامه‌ها چاپ شده‌ان، یه قسمت هم به صورت تایپ‌شده متن نامه‌ها رو چاپ می‌کردن. این‌طوری برای کسی مثل من، هم اون حس و حال دیدن دست‌خط نگارنده حفظ می‌شد و هم می‌تونستم بفهمم چی داره می‌گه! :)) چون بعضی جاها از بس ناخوانا بود که از روشون می‌پریدم. نامه‌ها به فرزندانش کمی خواناترن. که خب طبیعیه و احتمالاً با آگاهی این‌طوری نوشته‌شده‌ان. اونا رو هم در کل بیش‌تر از بقیه قسمت‌های کتاب دوست داشتم. چندتاشون توی برگه‌های کانون پرورش فکری نوشته‌شده‌بودن که رقیقم کرد. 
کتاب در کل یکم بی‌سروتهه. نمی‌دونم نامه‌ها ترتیب خاصی دارن یا نه. عکسای استفاده شده رو خیلی دوست داشتم و تا آخر کتاب هم فکر می‌کردم خود کیارستمی اونا رو گرفته ولی بعد فهمیدم که نه.
نقاشی‌های ساده‌اش از وسایل روزمره برای پسرش احمد هم برام خیلی زیبا بود. سر اون سه تا کلیدی که براش نقاشی کرده بود و نوشته بود «اینم سه‌تا کلید برای پسر خوبم که به‌من یاد داد وقتی چیزی نوشتنی ندارم، برایش نقاشی کنم» هم قلبم مچاله شد. حس کردم این‌جا کیارستمی خیلی «بابا»ست.
        
                پارسال در هفته‌ی سالگرد هواپیما با بازگو خیلی اتفاقی «لنگرگاهی در شن روان» رو شروع کردیم و من از این همزمانی خیلی در هراس بودم. Notes on Grief آدیچی که به تجربه‌اش در مواجهه با مرگ پدرش می‌پردازه، به‌عنوان اولین جستار اون کتاب آورده شده بود. یادمه که وقتی داشتم می‌خوندمش، بعد از سال‌های متمادی شروع کردم با کتابی گریه‌کردن. مفهوم سوگ مثل مفهوم خانه برای من چیزیه که هیچ وقت خسته‌ام نمی‌کنه و هر چه‌قدر بیشتر در موردش می‌خونم، مشتاق‌تر می‌شم. اون چند هفته‌ای که داشتیم به این کتاب می‌پرداختیم یک سری احساساتی برای من در مورد آبان، هواپیما و آدم‌های ازدست‌رفته‌ام روی سطح اومد که قبلش هر کاری می‌کردم بهشون دسترسی نداشتم و نتونسته بودم درست سوگواری کنم. پیش می‌اومد که با روایت‌های شخصی گریه‌مون بگیره و زخم‌های همدیگه رو لیس بزنیم و دست در هم حلقه کنیم. لنگرگاهی در شن روان رو من با این کتاب/جستار آدیچی به‌خاطر می‌آرم و ازش ممنونم که به من بالاخره ذره‌ای فرصت سوگواری داد. 
«بروید خانه. چرا آمده‌اید خانه‌ی ما تا آن دفترچه‌ی نا‌آشنا را خط‌خطی کنید؟ چطور به خودتان اجازه می‌دهید این ماجرا را واقعی کنید؟ آدم‌های خوش‌قلبی که برای تسلیت آمده‌اند همدست مرگ به‌نظر می‌رسند. حس می‌کنم هوا پر از توطئه است. وقتی به آدم‌هایی فکر می‌کنم که سن‌شان از هشتادوهشت سال، از سن پدرم بیشتر است و زنده و سالم‌اند، انگار خار غلیظ توی قلبم فرو می‌رود. خشمم می‌ترساندم. ترسم می‌ترساندم. ته‌ته دلم یک جور شرم هم هست: چرا این‌قدر خشمگینم؟ چرا این‌قدر ترسیده‌ام؟ از رفتن به بستر و از بیدار شدن می‌ترسم. از فردا و همه‌ی فرداهای بعدش می‌ترسم. باورم نمی‌شود که پستچی طبق معمول برایم نامه می‌آورد و این‌جا و آن‌جا برای سخنرانی دعوتم می‌کنند و سرخط خبرها روی صفحه‌ی تلفنم ظاهر می‌شود. چطور ممکن است وقتی روحم مدام ترک می‌خورد و تکه‌تکه می‌شود، دنیا همین‌طور ادامه داشته باشد و بی هیچ تغییری نفس بکشد؟» 
چیزی که در هر بار مواجهه با سوگ برام هیچ‌وقت عادی نمی‌شه اینه که در پروسه‌ی سوگواری آدم باورش نمی‌شه که اون بیرون زندگی هنوز ادامه داره و همه‌چیز طبق روال قبلی در حال رخ‌دادنه؛ در حالی که تو در این‌جا نشسته‌ای و جگرت آتیش گرفته و نفست بالا نمی‌آد.
        

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها