بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

من سرگذشت یأسم و امید

من سرگذشت یأسم و امید

من سرگذشت یأسم و امید

واسلاو هاول و 3 نفر دیگر
3.7
11 نفر |
5 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

12

خواهم خواند

13

این کتاب مجموعه جستارهایی است که نویسندگان آن ها به زبانی شیوا تجربه شان را از بخشی از تاریخ انسان بودن روایت میکنند. روایت هایی از امید، شهامت و مقاومت هر آنچه در زمانه‌ی بیم در تاریکنای یأس قلبمان را روشن میکند و یادمان می آورد چه بسیار آدمیانی که در طول این تاریخ پر از نقطه های سیاه و سفید و سرخ و خاکستری رنج بسیار کشیده اند اما در مسیر پاسداشت آزادی و برابری برای همگان در مراقبت از شأن انسان و احقاق حق طبیعت گیاه و آب و خاک و هر آنچه جان دارد و جان شیرینش خوش است پا پس نکشیده اند. پل روگات لوب در این کتاب جستارهایی از نویسندگانی همچون واسلاو هاول، آرونداتی روی، آریل دور فمن و... گردآوری کرده و کوشیده کتابش آنتولوژی ای باشد در باب امید سیاسی. من سرگذشت یأسم و امید بسیار مورد توجه همگان قرار گرفت و شد سومین کتاب سیاسی سال ۲۰۰۴ به انتخاب انجمن کتاب آمریکا و برنده جایزه ناتیلوس برای بهترین کتاب در زمینه تغییر اجتماعی.

لیست‌های مرتبط به من سرگذشت یأسم و امید

یادداشت‌های مرتبط به من سرگذشت یأسم و امید

سارا

1403/01/31

            «به باور من، زندگی بهتر از مرگ است حتی فقط به همین دلیل ساده که زندگی کمتر از مرگ ملال‌آور است و تازه هلو هم دارد.»

این رو آلیس واکر توی دوازدهمین جستار این کتاب، «فقط عدالت می‌تواند»، نوشته. این مفهومیه که سراسر کتاب موج می‌زنه: تلاش انسان‌ها برای زندگی کردن، آزادانه و برابر کنار هم زندگی کردن.
«من سرگذشت یأسم و امید»، مثل اسمش، سرگذشت آدم‌هاییه که توی تاریک‌ترین روزهاشون امیدوار موندن؛ برای رسیدن به آرمان‌هاشون، برای تجربه کردن انسان‌ها در بهترین حالتشون؛ یعنی زمانی که رو به سوی کمال دارن: «انسان نمی‌تواند در این جهان زندگی کند، مگر آنکه باور داشته باشد امیدی هست.»
یه سری از کتاب‌ها هستن که موقع خوندنشون دلمون می‌خواد تک‌تک کلماتشون رو مزه‌مزه کنیم و هر جمله رو چندین و چندبار بخونیم. این کتاب برای من اون شکلی بود: کتابی که زیاد بهش رجوع می‌کنم درآینده. می‌تونستم با یه سرچ ساده ردّ به‌ جا مونده از تلاش آدم‌هایی که اون جستار رو نوشته بودن یا اسمشون می‌اومد رو هم میون اخباری که اون زمان منتشر شده بوده پیدا کنم و نتیجه‌‌ی اون تلاش‌ها رو، که زمان خودشون به نظر بی‌فایده می‌اومدن، ببینم.
بیشتر از همه با جستار «ما همه خالد سعیدیم» احساس نزدیکی کردم. دنبال صفحه‌‌ی فیسبوکی که نویسنده‌ی جستار، وائل غنیم، بعد از کشته شدن خالد سعید ساخته بوده هم گشتم‌. پیدا نکردم خودِ اون صفحه رو ولی اثری که به جا گذاشته رو تونستم ببینم. نمی‌دونم اون صفحه هنوزم وجود داره یا نه، ولی حتی وجود نداشتنش هم برام نشونه‌ای از زندگیه: حس همدردی و خشم، انجام دادن یه کار با وجود ترسی که توی وجودمونه، تلاش کردن، تلاش کردن و تلاش کردن برای رسیدن به آرمان‌هامون و در نهایت به جا گذاشتن ردّی از اون تلاش‌ها حتی اگه دیگه خودمون نباشیم.
عنوان کتاب هم کاملاً درخور و مناسبه. «من سرگذشت یأسم و امید» سطر اول یکی از «شبانه»های دفتر «هوای تازه»‌ی احمد شاملوئه. شعری ‌که از عطش می‌گه توی جایی که آبی نیست و از نیاز به شعله توی شبی که هیچ نشونه‌ای از روشنایی نداره. و توی قعر ناامیدی و تاریکی و بی‌آبی، خورشید شروع می‌کنه به درخشیدن. درنهایت، شاعر که قبل‌تر یأس رو متعلق به خودش می‌دونست، به امیدش احساس تعلق می‌کنه: «من سرگذشت یأس و امیدم»؛ مثل این کتاب و پایان‌بندی‌ش: «دیگر هیچ‌کس هیچ مشکلی را در هیچ‌کجای دنیا حل‌ناشدنی نمی‌پندارد. برای شما هم امیدی هست». 
مترجم کتاب، آزاده کامیار، هم آدم جالبیه برام. بیشتر کتاب‌هایی که ترجمه کرده، کتاب‌های کودک و نوجوان‌ان. مثل خود این کتاب، برام نمادیه از همون چراغ، همون امیدی که توی تاریک‌ترین و سخت‌ترین شرایط هم حضورش رو می‌شه حس کرد. ممنونم ازش. :)

«من سرگذشت یأسم و امید» تهِ دلم جزو کتاباییه که باید پنج‌تا ستاره داشته باشن. با این وجود ستاره‌ی آخر رو پیش خودم نگه می‌دارم. نگهش می‌دارم برای روزی که اون ۳۷تا جستار دیگه هم تونسته‌ن چاپ بشن و اون چراغی که شب‌ها کشته می‌شد، برافروخته شده و همه‌جا رو روشن کرده.
          
            دوباره مدتیه افتاده‌ام به کم‌خوانی، و درنتیجه‌ش کم‌نویسی و حتی کم سر زدن به اینجا، چون باز کردنش استرس‌ همه‌ی کتاب‌های نخونده رو آوار می‌کنه رو سرم، درنتیجه تلاش می‌کنم فرار کنم ازش.
اما این رو بعد از روزها پراکنده یا تکراری خوندن دست گرفتم و بعد از مقدمه‌ی مترجم درحالی‌که نفسم حبس شده بود گذاشتمش کنار، احساس کردم کتاب موردعلاقه‌ی جدیدم رو پیدا کرده‌م، و برای اون روز کافی بوده و لازم دارم همین‌قدر ذره‌ذره بخونمش. 
و تا تونستم طولش دادم. شبی تقریبا یک جستار می‌خوندم، و از یه جایی به بعد که دیگه داشت سختم می‌شد و لذت بردنم بیش از اونی بود که بعد از یک جستار 2-3صفحه‌ای بتونم متوقف شم و بذارمش برای فردا، فقط خودم رو با این یادآوری امیدوار می‌کردم که حجم اصلی کتاب تقریبا سه برابر این مقداره، بلکه‌ هم بیشتر، و این مقدار رو تونسته‌ن براش مجوز ترجمه بگیرن فقط. و می‌شه بعدش برم سراغ بقیه‌ش.
در یک کلام بخوام بگم معرکه ست. ایده بی‌نظیره اصلا، حتی پیش از شروع خود جستارها. ایده‌ی اینکه آدم‌ها در سیاه‌ترین دوران‌ها و سخت‌ترین شرایط، که معمولا به نوعی از دیکتاتوری می‌رسه ریشه‌ش، چطور دووم آورده‌ن و ادامه داده‌ن و چه چیزی روزنه‌ی امیدی بوده براشون که باعث ادامه دادن می‌شده، و دونستن شرایط آدم‌های مختلفی که در ظاهر فرسنگ‌ها از ما دورن اما در نهایت نوع ناامیدی و تاب آوردنشون به رغمش بهمون شبیهه، چقدر می‌تونه کمک کنه ما هم هنوز دلیلی برای ادامه دادن پیدا کنیم. و برای این کار جمع‌آورنده رفته سراغ یک عالم کتاب مجموعه‌جستار و زندگی‌نامه‌ و خودزندگینامه و خطابه و همه‌چیز، و بخش‌های باورنکردنی‌ای ازشون کشیده بیرون. اسامی آشنا توش خیلی زیاده، از نلسون ماندلا و مارتین لوتر کینگ گرفته (که من مطمئن بودم قراره اینها دیگه لااقل شعاری و کلیشه باشه و نبودن،هر دو جستار از دوران‌های زندانشون انتخاب شده بود و دوتا از جستارهای موردعلاقه‌م شدن اصلا، وقتی مثلا ماندلا از ارتباط ویژه‌ش با زندان‌بان‌هاش می‌گفت و بعد بحث رو به این می‌رسوند که بعد از آزادی از اون زندانه که برای اولین بار درگیر این می‌شه که می‌خواد برای آزادی‌ای بجنگه که ستم‌دیده و ستمگر، زندانی و زندان‌بان هر دو بهره‌ای داشته باشن ازش) تا واسلاو هاول یا دورفمن که من درواقع کتاب رو پیش از هر چیز به‌خاطر اسم این یک نفر خریده بودم ولی در عمل دیدم حتی معرکه بودن همیشگی دورفمن وقتی این بار به سراغ نقد خودشون رفته و نه مثل اکثر مواقع به سراغ نقد کردن پینوشه‌ایست‌ها، وقتی از دوقطبی‌ای حرف می‌زنه که در جامعه‌شون به وجود اومده و این بار به این توجه که خودش و دوستانش چقدر در این وضعیت مقصرن، فارغ از نهاد حکومت و همه ی طرفدارانش، فقط بخشی از معرکه بودن کل منسجمیه که کتاب رو تشکیل داده، و تا حتی نام‌های کاملا ناشناس و غریبه‌ای مثل وائل غنیم که جستار معرکه‌ای داره با نام «ما همه خالد سعیدیم»، درباره بهار عربی و گروه فیسبوکی کوچکی که یک روز یک‌نفره و ناشناس شروعش می‌کنه چون می‌بینه نمی‌تونه فقط بشینه و کشته شدن یک بی‌گناه رو تاب بیاره و هیچ کار نکنه، و بعد تبدیل به چه حرکت عظیمی می‌شه. یا پیتر آکرمن و جک دووال که رفته‌ن سراغ مادران ناپدیدشدگان آرژانتین، دادخواهی آرام و کم‌جمعیتی که توسط این مادرها که فرزندانشون ازشون گرفته شده شروع می‌شه و بعدها تبدیل به اتفاق بزرگی می‌شه. یا تک‌تک جستارهای دیگه، که بعضا حتی یک یا دو صفحه بودن اما همون‌ها هم کافی بود برای اینکه بفهمی تنها نیستی، که حرکات فردی و بی‌حاصل و کوچکت ممکنه نتیجه‌ای فرای تصورت داشته باشن، و که این ترکیب یاس و امید بالاخره به جایی می‌رسه، اگر نه امروز و فردا اما حتما پس‌فردا یا روز بعد از اون.