در غم فقدان پدرم: یاداشت هایی بر سوگ و اندوهدر غم فقدان پدرم: یاداشت هایی بر سوگ و اندوهچیمامانداانگازی آدیچی و 2 نفر دیگر4.73 نفر |3 یادداشتخواهم خواندنوشتن یادداشتبا انتخاب ستارهها به این کتاب امتیاز دهید.در حال خواندن1خواندهام5خواهم خواند2توضیحاتمشخصاتنسخههای دیگرکتاب در غم فقدان پدرم: یاداشت هایی بر سوگ و اندوه، نویسنده چیمامانداانگازی آدیچی.یادداشتهای مرتبط به در غم فقدان پدرم: یاداشت هایی بر سوگ و اندوهملیحه سادات حق خواه1401/03/21 وقتی میخوندمش یه جاهایی حس میکردم انگار نویسنده دستشو دورم گرفته و میگه: منم همینطور. فک کنم همین کافی بود برام. کتاب یادداشتهای نویسنده بعد از فوت پدرش در مورد رابطشونه. من ترجمه این کتاب از نشر کوله پشتی رو به نام "در غم فقدان پدرم" خوندم. 01Zahra1402/07/16 نویسنده پدرشو تو دوره کرونا از دست میده و نتیجش میشه این کتاب با قطر کم ولی جمله به جمله ی عمیق و نزدیک به کسایی که این فقدانو دارن که یه وقتی نمی دونی نوشته های خودتو داری میخونی یا یه نویسنده ی دیگه رو 00پرنیان سجادپور1403/01/10 پارسال در هفتهی سالگرد هواپیما با بازگو خیلی اتفاقی «لنگرگاهی در شن روان» رو شروع کردیم و من از این همزمانی خیلی در هراس بودم. Notes on Grief آدیچی که به تجربهاش در مواجهه با مرگ پدرش میپردازه، بهعنوان اولین جستار اون کتاب آورده شده بود. یادمه که وقتی داشتم میخوندمش، بعد از سالهای متمادی شروع کردم با کتابی گریهکردن. مفهوم سوگ مثل مفهوم خانه برای من چیزیه که هیچ وقت خستهام نمیکنه و هر چهقدر بیشتر در موردش میخونم، مشتاقتر میشم. اون چند هفتهای که داشتیم به این کتاب میپرداختیم یک سری احساساتی برای من در مورد آبان، هواپیما و آدمهای ازدسترفتهام روی سطح اومد که قبلش هر کاری میکردم بهشون دسترسی نداشتم و نتونسته بودم درست سوگواری کنم. پیش میاومد که با روایتهای شخصی گریهمون بگیره و زخمهای همدیگه رو لیس بزنیم و دست در هم حلقه کنیم. لنگرگاهی در شن روان رو من با این کتاب/جستار آدیچی بهخاطر میآرم و ازش ممنونم که به من بالاخره ذرهای فرصت سوگواری داد. «بروید خانه. چرا آمدهاید خانهی ما تا آن دفترچهی ناآشنا را خطخطی کنید؟ چطور به خودتان اجازه میدهید این ماجرا را واقعی کنید؟ آدمهای خوشقلبی که برای تسلیت آمدهاند همدست مرگ بهنظر میرسند. حس میکنم هوا پر از توطئه است. وقتی به آدمهایی فکر میکنم که سنشان از هشتادوهشت سال، از سن پدرم بیشتر است و زنده و سالماند، انگار خار غلیظ توی قلبم فرو میرود. خشمم میترساندم. ترسم میترساندم. تهته دلم یک جور شرم هم هست: چرا اینقدر خشمگینم؟ چرا اینقدر ترسیدهام؟ از رفتن به بستر و از بیدار شدن میترسم. از فردا و همهی فرداهای بعدش میترسم. باورم نمیشود که پستچی طبق معمول برایم نامه میآورد و اینجا و آنجا برای سخنرانی دعوتم میکنند و سرخط خبرها روی صفحهی تلفنم ظاهر میشود. چطور ممکن است وقتی روحم مدام ترک میخورد و تکهتکه میشود، دنیا همینطور ادامه داشته باشد و بی هیچ تغییری نفس بکشد؟» چیزی که در هر بار مواجهه با سوگ برام هیچوقت عادی نمیشه اینه که در پروسهی سوگواری آدم باورش نمیشه که اون بیرون زندگی هنوز ادامه داره و همهچیز طبق روال قبلی در حال رخدادنه؛ در حالی که تو در اینجا نشستهای و جگرت آتیش گرفته و نفست بالا نمیآد. 00