تو طول داستان اوه عوض نشد،ولی اومدن همسایه ی جدید و اتفاقاتی که افتاد باعث شد اوه انگیزه ای برای زندگی پیدا کنه،حتی اگه از اون انگیزه ها متنفر بود ولی به خاطر شخصیتی که داشت انجام اونارو وظیفه ی خودش میدونست و همین باعث شد کم کم بقیه بشناسنش و بتونن باهاش ارتباط بگیرن،ادم میفهمه چقد میتونه توی زندگیه بقیه اثر گذار باشه و راحت از اطرافیانش گذر نکنه