Nahal

Nahal

@Nahal_256

10 دنبال شده

2 دنبال کننده

            اگر ادبیات نبود زندگی تحمل ناپذیر میشد 

+گوته
          

باشگاه‌ها

باشگاه کارآگاهان

719 عضو

خدمتکار

دورۀ فعال

عَقلِ سُرخ

202 عضو

تاریخ فلسفه

دورۀ فعال

ملکهٔ جنایت 👸🏼🔪

241 عضو

قتل در خانه کشیش

دورۀ فعال

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

فعالیت‌ها

Nahal پسندید.
تیستو سبز انگشتی
تیستو یک پسر بلوند و چشم آبی است که هیچ نقصی توی زندگی‌اش نیست. یک جایی توی زندگی متوجه می‌شود که انگشتان سبزی دارد و با کمک همین انگشتان سبز و روح پاک کودکی به جنگ زشتی‌ها و بدی‌های جامعه می‌رود و خیلی هم موفق هست. همه چیز زیبا و درخشان است تا وقتی که یک جایی آن دور دورها بین این‌طرفی‌ها و آن طرفی‌ها جنگ درمی‌گیرد. جنگ بر سر بیابانی است که هیچ چیز ندارد، هیچ چیز الا نفت. سر آقای پدر شلوغ می‌شود چون کارخانه اسلحه سازی دارد و حالا هم به این طرفی‌ها سلاح می‌فروشد و هم به آن‌طرفی‌ها. تیستوی مهربان که نمی‌تواند ویران شدن خانه‌ها و بی‌‌پدر شدن بچه‌های دیگر را ببیند توی همه سلاح‌ها گل می‌کارد و جنگ سر نمی‌گیرد و آقای پدر متحول می‌شود و کارخانه اسلحه سازی‌اش می‌شود کارخانه گل سازی. 
داستان قرار است صلح‌طلب و ضد جنگ باشد و خب موفق هم هست، خیلی هم لطیف و شاعرانه است. تمام یادداشت‌های کتاب هم مثبت است و همه عاشق کتاب شده‌اند. من هم اگر یک مادر اروپایی بودم حتما عاشقش می‌شدم و داستان را چندین بار برای بچه‌های بلوند و چشم رنگی‌ام می‌خواندم تا بفهمند چقدر جنگ بد است و صلح چقدر لطیف و زیباست. ولی دست بر قضا من وسط خاورمیانه مادری می‌کنم، تکه‌ای از همان جاهایی که نویسنده بیابان بی آب و علفی خوانده که فقط نفتش مهم است. صلحی که در کتاب از آن صحبت شده برای بچه‌های مو مشکی من جز خواری و بی‌وطنی هیچ ندارد. اینجا اگر جلوی دشمن نرمش کنی و گل تقدیمش کنی، بدون ذره‌ای رافت خانه‌ات را با خاک یکسان می‌کند. اینجا سلاح اسباب تجارت نیست، یک جورهایی ضامن بقاست و زیر سایه‌ همین قدرت نظامی‌است که بچه‌های من توانسته‌اند تابستان توی باغچه کوچکشان سبزیجات بکارند و سبزی انگشتان خودشان را ببینند.
کتاب خوبی‌است ولی فکر و ایده‌اش به کار خاورمیانه نمی‌آید که هیچ، مضر هم هست. 
پ.ن: ببینید توی عکس این‌طرفی‌ها و آن‌طرفی‌ها چقدر کوچک و حقیر و بی‌هویت‌اند. حتی کشورشان هم اسم درست و حسابی ندارد. نمی‌دانم، شاید هم من سخت می‌گیرم.
          تیستو یک پسر بلوند و چشم آبی است که هیچ نقصی توی زندگی‌اش نیست. یک جایی توی زندگی متوجه می‌شود که انگشتان سبزی دارد و با کمک همین انگشتان سبز و روح پاک کودکی به جنگ زشتی‌ها و بدی‌های جامعه می‌رود و خیلی هم موفق هست. همه چیز زیبا و درخشان است تا وقتی که یک جایی آن دور دورها بین این‌طرفی‌ها و آن طرفی‌ها جنگ درمی‌گیرد. جنگ بر سر بیابانی است که هیچ چیز ندارد، هیچ چیز الا نفت. سر آقای پدر شلوغ می‌شود چون کارخانه اسلحه سازی دارد و حالا هم به این طرفی‌ها سلاح می‌فروشد و هم به آن‌طرفی‌ها. تیستوی مهربان که نمی‌تواند ویران شدن خانه‌ها و بی‌‌پدر شدن بچه‌های دیگر را ببیند توی همه سلاح‌ها گل می‌کارد و جنگ سر نمی‌گیرد و آقای پدر متحول می‌شود و کارخانه اسلحه سازی‌اش می‌شود کارخانه گل سازی. 
داستان قرار است صلح‌طلب و ضد جنگ باشد و خب موفق هم هست، خیلی هم لطیف و شاعرانه است. تمام یادداشت‌های کتاب هم مثبت است و همه عاشق کتاب شده‌اند. من هم اگر یک مادر اروپایی بودم حتما عاشقش می‌شدم و داستان را چندین بار برای بچه‌های بلوند و چشم رنگی‌ام می‌خواندم تا بفهمند چقدر جنگ بد است و صلح چقدر لطیف و زیباست. ولی دست بر قضا من وسط خاورمیانه مادری می‌کنم، تکه‌ای از همان جاهایی که نویسنده بیابان بی آب و علفی خوانده که فقط نفتش مهم است. صلحی که در کتاب از آن صحبت شده برای بچه‌های مو مشکی من جز خواری و بی‌وطنی هیچ ندارد. اینجا اگر جلوی دشمن نرمش کنی و گل تقدیمش کنی، بدون ذره‌ای رافت خانه‌ات را با خاک یکسان می‌کند. اینجا سلاح اسباب تجارت نیست، یک جورهایی ضامن بقاست و زیر سایه‌ همین قدرت نظامی‌است که بچه‌های من توانسته‌اند تابستان توی باغچه کوچکشان سبزیجات بکارند و سبزی انگشتان خودشان را ببینند.
کتاب خوبی‌است ولی فکر و ایده‌اش به کار خاورمیانه نمی‌آید که هیچ، مضر هم هست. 
پ.ن: ببینید توی عکس این‌طرفی‌ها و آن‌طرفی‌ها چقدر کوچک و حقیر و بی‌هویت‌اند. حتی کشورشان هم اسم درست و حسابی ندارد. نمی‌دانم، شاید هم من سخت می‌گیرم.

        

10

Nahal پسندید.
          مقداری که دیروز خوندم ولی حدود سی ساعت گوشی نداشتم که بخوام ثبت کنم

شعر «بدون اغراق دربارۀ مرگ»

 

شوخی سرش نمی‌شود،
ستاره‌ها، پل‌ها
نساجی، معادن، کشت و زرع
کشتی‌سازی و کیک پختن را نمی‌فهمد.

در موردِ برنامه‌هایِ فردا که حرف می‌زنیم
می‌دود میانِ صحبت‌هامان و حرفِ آخر را می‌زند
که خارج از موضوع است.
 
حتا چیزی را که کاملاً مربوط به حرفۀ اوست
بلد نیست:
نه گور کندن
نه تابوتی سرهم کردن
نه جمع و جور کردنِ ریخت‌وپاش‌هایش.
مشغولِ کُشتن است
و این کار را ناشیانه انجام می‌دهد
بدون نظم و نظام و بدونِ تجربه.
انگار بارِ اول است که رویِ هرکداممان تمرین می‌کند.

پیروزی جایِ خودش
اما شکست‌ها را ببین
تیرهایی که به خطا رفته‌اند
و تلاش‌هایی که از سر گرفته می‌شوند!

حتا گاهی از سرنگون کردنِ مگسی در هوا
عاجز است
در مسابقۀ خریدن،
به هزارپاها می‌بازد.

این‌همه پیازداران و حبوباتِ غلاف‌دار
شاخک‌ها، باله‌ها، آبشش‌ها
پرهایِ فصلِ جفت‌گیری و پشمِ زمستانی
شاهدی‌ست بر کارِ کاهلانۀ به تعویق افتاده‌اش.

سوءنیّت کافی نیست
و حتا کمکِ ما در جنگ‌ها و کودتاها
تا به حال، کم بوده است.

قلب‌ها درونِ پوستۀ تخم‌ها می‌تپد
اسکلت نوزادها رشد می‌کند
دو برگچه و در افق حتا درختانی بلند
نصیب بذرها می‌شود.

آنکه می‌پندارد مرگ مقتدر است
خود دلیلی زنده بر مقتدر نبودنِ آن است

زندگی‌ای پیدا نمی‌شود که دست کم یک لحظه
جاودان نبوده باشد.

مرگ
همیشه در فاصلۀ همین لحظه تأخیر می‌کند.

بیهوده دستگیرۀ دری نامرئی را
تکان می‌دهد.
هرچه را که به دست آورده‌ای
نمی‌تواند از تو پس بگیرد.
        
آدم ها روی پل

8

Nahal پسندید.
آنا کارنینا

2