بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

محدثه کوهپایی

@Miim

11 دنبال شده

7 دنبال کننده

                      هيهات هيهات از خود چگونه توان گريخت، هر جا كه گريزى خود با خود باشى!
                    

یادداشت‌ها

                 برای اینکه کاریزماتیک بودن امام موصی صدر را درک کنید باید ارتباط مستقیم با افراد خاندان صدر داشته باشید. وقت هایی که حرف میزنند میتوانید سایه ی یک نسل و آدم ها را روی رفتار و گفتارشان ببینید.
راستش از نظر من خاندان صدر نمونه بارز ژن خوب هستند.

خاطرات را دوست داشتم ، نوع روایت و قلم نویسنده را بیشتر. 
خاطرات صدرالدین بهترین قسمت کتاب بود. در خانواده هایی که پدر و مادر افراد خاص‌اند بچه ها همیشه زیر سایه آنها میمانند و نمیتوانند آنجور که باید رشد کنند. این یک حقیقت است که درچنین خانواده‌‌ای انقدر حضور پدر و مادر پررنگ است که کسی بچه ها را نمیبیند‌.

برای من جالب است که علاوه بر ارثی بودن کاریزما در خاندان صدر ، زن دوستی و علاقه به اسم حورا هم ارثی است. چرا؟ چون یکی از نزدیک ترین افراد خانواده من که به تازگی فوت کردند شاگرد محمد باقر صدر بودند، اولین فرزندشان که دختر است ؛ وقتی به دنیا می آید ایشان بنا به شرایط فرهنگی جامعه ناراحت میشوند دلشان پسر میخواسته ، به محمد باقر صدر نامه مینویسند ، ایشان توی نامه کلی از خیر و برکت وجود دختر مینویسند ، مبلغی پول به عنوان هدیه میگذارند درون پاکت و تاکید میکنند اسم دختر را حورا بگذارند:)


        
                دیروز که تقویم را چک میکردم دیدم امروز زادروز بوبن است ، برای همین تصمیم گرفتم یکی از کتاب هایش را بخوابم
این کتاب و چند کتاب دیگر از بوبن را یکی از دوستانم که دیگر ایران نیست ، قبل از رفتنش به من هدیه داد ، کتاب برخلاف کتاب های خودم جلد شده‌ست ؛ و اولش اسم دوستم نوشته شده است... اسمش را که خواندم دلم برای تمام لحظه هایی که باهم داشتیم تنگ شد.
( و اینجا بود که یقین کردم بهترین هدیه کتاب است ، چون فناناپذیری کلمات باعث میشود در گذر زمان از تمام آدم ها ، دوستی ها ، عشق ها عبور کند و همچنان باقی بماند) 
کتاب را نه دوست داشتم نه بدم آمد ، راستش تصویر های قشنگ زیادی داشت مخصوصا اول کتاب ( قبل از بزرگ شدن دختر ) اما از جایی به بعد دیگر نتوانستم با دختر همراه شوم. راستش شخصیت کتاب از آن دست شخصیت هایی بود که من خیلی درکشان نمیکنم.
کتاب مثل اکثر کتاب های بوبن نثر شاعرگونه دارد و ترجمه خوب بود.


* شاید بی ربط باشد ، اما احساس میکنم به دوستم خیانت کرده ام، چرا؟ چون کتاب مرتب و تمیزش را به عادت همیشگی‌ام نابود کردم.... راستش کتاب دستم بود و کنار دستم یک‌ ظرف بزرگ ترشک ، موقع خواندن کتاب خوابم برد و کتاب درست افتاد وسط ظرف ترشک... و نتیجه؟ نیمی از صفحات کتاب به رنگ قهوه ای درآمد... وقتی از خواب بیدار شدم اولش خندیدم ، آخر این یک امری طبیعی‌ست که روی کتاب های من آب و چایی و خرده نان بریزد ، اما همه کتاب هایی که به این سرنوشت دچار شده‌اند هیچ کدام هدیه نبودند! قبل از این اتفاق داشتم به خودم میگفتم این کتاب را به یک دوست مشترک هدیه بدهم که بعد از به فنا رفتن کتاب پشیمان شدم ، کتاب به کتابخانه ام برگشت... کنار بقیه کتاب های کج و کوله ام! ( ببخشید اگر چیزهایی که مینویسم خیلی به نقد کتاب ربطی ندارد ، اخر من با کتاب زندگی میکنم ، نوشتن نقد کتاب راحت است ، اما من دلم میخواهد از رنگ و بوی کتاب و حال و هوایم موقع خواندن بنویسم)
        
                اولین باری که عنوان این کتاب را دیدم ، درجا خشکم زد ، من هر بار به این آیه‌ی قرآن میرسم حالم دگرگون میشود و یاد مادربزرگم یک لحظه رهایم نمیکند ، مادربزرگی که تمام رویا و آرزویش خاک شدن در حرم امام رضا بود و آخر سر در عرض سه روز در شهر لندن دنیا را بدرود گفت و جسمش هیچ وقت به وطنش برنگشت و من در ۱۸ سالگی با تمام وجود این جمله را درک کردم که " و کسی نمیداند در کدام زمین میمیرد..."
وقتی شروع کردم به خواندن لحظه به لحظه با نویسنده همراه شدم ، وقتی از مرز میگفت من یاد روزی افتادم که پدر بزرگم فوت کرده بود و من وقت سفارت داشتم و برای اینکه اولین نفر کارم انجام شود ساعت پنج صبح پشت در سفارتخانه ایستاده بودم و از شدت غم و استیصال بلند بلند گریه میکردم....
زندگی من پر از این لحظه هاست که به مرز ها لعنت فرستادم...
وقتی برف می امد و من با دستانی یخ زده توی صف ایستاده بودم تا پاسپورتم را بگیرم به تمام مرز ها لعنت فرستادم....
وقتی با مادرم یک ماه در دبی منتظر ویزای انگلستان بودیم ، از نظر سفارتخانه‌ی انگلستان ما همان تیک هایی بودیم که نویسنده در کتاب از آن نوشته...تیک هایی که از نظر آنها قرار نبود "ما" برگردیم و برای چهارمین بار تیرمان برای رفتن به انگلستان به سنگ خورد و من تا به امروز حسرت دیدن قبر مادر بزرگم را دارم ....
وقتی که برای ویزا اقدام کردیم و به همسرم ویزا ندادند مثل کوره ای در حال فوران بودم....

وقتی توی اتوبوس از پاریس به سمت گرانادا میرفتم ، در حالی که خودم را به پنجره چسبانده بودم و به مزارع زیتون زل زده بودم حس میکردم یک غریبه ام که هیچ جوره به دنیایی که موازی اش در حال حرکت بود تعلق ندارد...
وقتی  در بلگراد با پیر زنی که اجناس قدیمی_که اکثر متعلق به جنگ جهانی بود_ میفروخت حرف میزدم احساس میکردم زمان مثل خمیری کش آمده‌ و پیرزن در یک سرش ایستاده و من در سر دیگرش....

برای کسی که همیشه در سفر بوده ، برای کسی که خودش را در سرزمینی دیگر غریب یافته خواندن این کتاب برایش مثل هم صحبتی با یک دوست قدیمی‌ست.... دوستی که تو را میفهمد و توهم او را میفهمی.... دو غریبه ی آشنا که به وسیله سفر و کلمات بهم پیوند میخورند.... دو غریبه که این جمله را با تمام وجود درک کرده‌اند " سفر در هزار مکان غریبه به تو خانه می‌دهد ، سپس چون غریبه ای تو را در سرزمین خودت رها میکند...."

        

باشگاه‌ها

فعالیت‌ها

             برای اینکه کاریزماتیک بودن امام موصی صدر را درک کنید باید ارتباط مستقیم با افراد خاندان صدر داشته باشید. وقت هایی که حرف میزنند میتوانید سایه ی یک نسل و آدم ها را روی رفتار و گفتارشان ببینید.
راستش از نظر من خاندان صدر نمونه بارز ژن خوب هستند.

خاطرات را دوست داشتم ، نوع روایت و قلم نویسنده را بیشتر. 
خاطرات صدرالدین بهترین قسمت کتاب بود. در خانواده هایی که پدر و مادر افراد خاص‌اند بچه ها همیشه زیر سایه آنها میمانند و نمیتوانند آنجور که باید رشد کنند. این یک حقیقت است که درچنین خانواده‌‌ای انقدر حضور پدر و مادر پررنگ است که کسی بچه ها را نمیبیند‌.

برای من جالب است که علاوه بر ارثی بودن کاریزما در خاندان صدر ، زن دوستی و علاقه به اسم حورا هم ارثی است. چرا؟ چون یکی از نزدیک ترین افراد خانواده من که به تازگی فوت کردند شاگرد محمد باقر صدر بودند، اولین فرزندشان که دختر است ؛ وقتی به دنیا می آید ایشان بنا به شرایط فرهنگی جامعه ناراحت میشوند دلشان پسر میخواسته ، به محمد باقر صدر نامه مینویسند ، ایشان توی نامه کلی از خیر و برکت وجود دختر مینویسند ، مبلغی پول به عنوان هدیه میگذارند درون پاکت و تاکید میکنند اسم دختر را حورا بگذارند:)


          
            دیروز که تقویم را چک میکردم دیدم امروز زادروز بوبن است ، برای همین تصمیم گرفتم یکی از کتاب هایش را بخوابم
این کتاب و چند کتاب دیگر از بوبن را یکی از دوستانم که دیگر ایران نیست ، قبل از رفتنش به من هدیه داد ، کتاب برخلاف کتاب های خودم جلد شده‌ست ؛ و اولش اسم دوستم نوشته شده است... اسمش را که خواندم دلم برای تمام لحظه هایی که باهم داشتیم تنگ شد.
( و اینجا بود که یقین کردم بهترین هدیه کتاب است ، چون فناناپذیری کلمات باعث میشود در گذر زمان از تمام آدم ها ، دوستی ها ، عشق ها عبور کند و همچنان باقی بماند) 
کتاب را نه دوست داشتم نه بدم آمد ، راستش تصویر های قشنگ زیادی داشت مخصوصا اول کتاب ( قبل از بزرگ شدن دختر ) اما از جایی به بعد دیگر نتوانستم با دختر همراه شوم. راستش شخصیت کتاب از آن دست شخصیت هایی بود که من خیلی درکشان نمیکنم.
کتاب مثل اکثر کتاب های بوبن نثر شاعرگونه دارد و ترجمه خوب بود.


* شاید بی ربط باشد ، اما احساس میکنم به دوستم خیانت کرده ام، چرا؟ چون کتاب مرتب و تمیزش را به عادت همیشگی‌ام نابود کردم.... راستش کتاب دستم بود و کنار دستم یک‌ ظرف بزرگ ترشک ، موقع خواندن کتاب خوابم برد و کتاب درست افتاد وسط ظرف ترشک... و نتیجه؟ نیمی از صفحات کتاب به رنگ قهوه ای درآمد... وقتی از خواب بیدار شدم اولش خندیدم ، آخر این یک امری طبیعی‌ست که روی کتاب های من آب و چایی و خرده نان بریزد ، اما همه کتاب هایی که به این سرنوشت دچار شده‌اند هیچ کدام هدیه نبودند! قبل از این اتفاق داشتم به خودم میگفتم این کتاب را به یک دوست مشترک هدیه بدهم که بعد از به فنا رفتن کتاب پشیمان شدم ، کتاب به کتابخانه ام برگشت... کنار بقیه کتاب های کج و کوله ام! ( ببخشید اگر چیزهایی که مینویسم خیلی به نقد کتاب ربطی ندارد ، اخر من با کتاب زندگی میکنم ، نوشتن نقد کتاب راحت است ، اما من دلم میخواهد از رنگ و بوی کتاب و حال و هوایم موقع خواندن بنویسم)