بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

زهرا سادات ثابتی

@Sabeti

10 دنبال شده

19 دنبال کننده

                      
                    

یادداشت‌ها

                رمان‌های زیادی نوشته شده‌اند که راوی و شخصیت اصلی آن‌ها یک نوجوان است اما این موجب نمی‌شود آن اثر را رمانی مختص نوجوان‌ها بدانیم. چه بسا بزرگسالان از خواندن چنین رمان‌هایی بیشتر حظ ببرند چرا که با نگاه تازه و جسور نوجوانانه‌ای روبه‌رو می‌شوند که جهان اطراف را طور دیگری نشان‌شان می‌دهد. 

نگاهی که هنوز زودباوریِ معصومانه‌ی دوران کودکی را در خود دارد، اهل کنجکاوی کردن و سرک کشیدن به پدیده‌ها است اما در عین حال به خودش و حادثه‌ها سخت نمی‌گیرد، بی‌نگرانی و دل‌واپسی به معنای واقعی کلمه‌‌ که سرمشق عرفاست، دم را غنیمت می‌شمارند و در لحظه زندگی می‌کنند. 

این فضا و پس‌زمینه در رمان  «عاشقانه‌های یونس در شکم ماهی» نیز وجود دارد با این تفاوت که نوجوان در این رمان مثل تمام نوجوان‌هایی که جنگ یک‌باره و به‌ناچار بزرگ‌شان می‌کند، در موقعیت‌هایی قرار می‌گیرد که مثل آدم‌بزرگ‌ها باید تصمیم بگیرد اما تا جایی که می‌تواند مقاومت می‌کند. 

بهترین صحنه‌اش، آن‌جا که سارا؛ راوی رمان، باید میان نجات پیانوش که از جان برایش عزیزتر است و نجات جان آدم‌ها از زیر بمب و موشک، دست به انتخاب بزند. او حتی در یک لحظه بی آن که خود متوجه باشد، پیانوش را به مادرش ترجیح می‌دهد؛ این دقیقا همان لحظه‌‌‌ی ناخودآگاه گذر از عقل معصوم نوجوانی به عقل معاش و حساب‌گر بزرگ‌سالی است. همان لحظه‌ای که در زندگی تک‌تک آدم‌ها به شکلی پیش آمده و بی آن که خود متوجه باشند، با تجربه‌ی احساس خوشِ خودخواهی از مرز نوجوانی عبور کرده‌اند و قدم به دنیای بزرگ‌سالی گذاشته‌اند.

«عاشقانه‌های یونس در شکم ماهی» از آن دست رمان‌هایی است که باید نوجوان شد و خواند که اگر با نگاه پخته‌ی آدم‌بزرگ‌ها خوانده بشود، پیرنگ رمان پر از سوال‌های بدون جواب و اتفاق‌های بدون علت به نظر می‌آید. 
اما به گمان من این رمان یک منظومه‌ی خیلی کوچک از ستاره‌های رنگارنگی است که هر کدام نور متفاوتی را در ذهن روشن می‌کنند مثل این که برای رها شدن از تکرار و ملال، باید همه چیز را وارونه دید و شک کرد و بدون ترس جلو رفت تا اتفاق‌ها و سپس نگاه‌های تازه در زندگی رقم بخورد.

حتی شده گاهی مثل «یونس» کلمه‌ها را مثلا اسم‌‌مان را از آخر به اول بخوانیم شاید مسخره به نظر برسد اما این کار کمک‌مان می‌کند که هشیار شویم و از نو به خودمان و اطراف‌مان نگاه کنیم. 

که فراموش نکنیم هر‌‌ چیز از رنج گرفته تا خوشی، از چیزهای  عجیب و غریب و به ظاهر بیهوده و ‌نامربوط، معنایی در خود نهفته دارد. این ماییم که باید برای‌ آن‌ها معناتراشی کنیم تا به آرامشِ هدف‌مند بودن و پایان خوش برسیم.
        
                تهران، دریا ندارد که ساحل داشته باشد اما در مجموعه داستان «ساحل تهران» با تهرانی مواجه می‌شویم که نشانه‌هایی از دریا دارد ولو دریایی دودزده که با نگاه متفاوت یک کودک برای خواننده کشف می‌شود. 

نشان دادن موقعیت‌های بغرنج انسانی از نگاه یک کودک، ویژگی است که در اغلب داستان‌های این مجموعه وجود دارد. این نگاه کنجکاو و غیرحسابگرِ کودکانه می‌تواند همه چیز را آن‌طور که هست یا شاید هم آن‌طور که نیست، ببیند و بی‌ترس و بی‌‌پرده دیده‌ها و یافته‌هایش را بر روی آدم‌ها جار بزند یا اقل‌کم در سکوت نشان بدهد؛ مثل کشف یک ساحل در تهران در داستان «ساحل تهران» یا پرسشی آوارکننده درباره‌ی مرگ و زندگی در داستان «پارک‌گردی» یا حامل اسطوره‌ها بودن در داستان «پنجه‌ی خرس» و ... .

پنج داستان کوتاه این مجموعه با وجود قصه‌ها و شخصیت‌های منحصر به فردش، عناصر مشترک دیگری نیز دارند؛ مثل این که جنگ و انسان‌هایی را که مستقیم با آن درگیر شده‌اند، گاه در میان صحنه و گاه در پشت پرده، به ما نشان می‌دهد و از همه مهم‌تر این که برخورد متفاوت دیگران یعنی اعضای خانواده را پس از گذشت سال‌ها با انسان‌های درگیرشده با جنگ به تصویر می‌کشد.

انگار از جنگ مثل مرگ هیچ گریزی نیست؛  برخی خودخواسته به سراغش می‌روند و برخی ناخواسته در گردابش فرو می‌افتند و به ناچار با یکی از ترکش‌هایش زخمی می‌شوند. حال چه ترکش سربی باشد یا ترکش فقدان یک عزیز یا ترکش حضور سایه‌وار عزیزی دیگر... .
بخشی از کتاب:

نادر گفت: «خاله، اونجاست.»
روی پل، طولی، تبلیغ دوچرخه‌سواری کرده بودند. سلام به هوای پاک. سلام به دوچرخه.
گفتم: «ساحل اینجاست؟»
نادر گفت: «طول این‌مسیر ساحله. نگاه کن. معلوم نیست؟»
سمت چپم کوه بی‌بی‌شهربانو بود و سمت راستم کارخانه سیمان شهر ری. حدودی آنجا را می‌شناختم.
گفتم:‌ «اینجا رو از کجا پیدا کردی؟»
گفت: «شما فقط نگاه‌تون به زمینه، به آسمون نگاه نمی‌کنی.»
زیر پل عابرپیاده، محل پارک بود. نگه داشتم. روبه‌روی ایستگاه اتوبوس. با دیدن پرنده‌ها احساس وجدی بهم دست داده بود که باورم نمی‌شد.
        
                رمان «بی نام پدر» از آن دست رمان‌هایی است که فقط در سطح قصه‌پردازی پرتعلیق نمانده است بلکه وقتی قدم در داستان می‌گذاری متوجه می‌شوی جهان عمیقی پرداخت شده است که خواننده را به اندیشیدن وامی‌دارد. واداشته شدن به اندیشیدن نه به سبب جمله‌های فلسفه‌‌گون و موقعیت‌های رقت‌انگیز بلکه با جرقه‌هایی که به وسیله‌ی جمله‌ها و واگویه‌های شخصیت‌ها در حین روایت و پیش‌ بردن داستان، در ذهن خواننده به وجود می‌آیند. نکته همین‌جاست!

نکته‌ی قابل توجه برای من این بود که این جهان عمیق با جمله‌های بلند، تصویرسازی‌ها و فضاپردازی‌های مفصل و صفحه در پی صفحه، ساخته نشده بلکه تنها با جمله‌هایی کوتاه و پی در پی، مفاهیم کلیدی و صحنه‌های اساسی پرداخت و نشان داده شده و اتفاق مبارکِ هم‌ذات‌پنداری و همراه شدن با شخصیت‌ها، به همین شیوه کاملا شکل گرفته است.

بنابراین به گمان من ویژگی درخشان این رمان، «موجزنویسی» است که در تمام فصل‌هایش رعایت شده است. شیوه‌ای در روایت‌پردازی که به تناسب هر شخصیت، جلوه‌ای متفاوت به خود گرفته است؛ بی‌آن‌که در شرح ماجرا و شخصیت‌پردازی خللی به وجود بیاید.

این موجزنویسیِ هوشمندانه در زبان و در پیرنگ، سبب شده است که در درون‌مایه نیز، خواننده با عصاره‌ی صحنه‌ها و آدم‌ها، روبه‌رو بشود و کل ماجرا دستش بیاید. جان کلام بدون اطناب درک شود و بعد از پایان رمان، ماجرا در ذهن خواننده به پایان نرسد و زنده بماند.


برای من رمان «بی نام پدر» روایت‌گر رابطه‌ی عاطفی پنهان و آشکار اعضای یک خانواده بود. خانواده‌؛ هم در مفهوم کوچکش و هم در مفهوم بزرگش که جامعه باشد.  نشان‌گر ذات آدم‌ها که نه سفید مطلق‌اند نه سیاه مطلق، و در چه فضایی می‌توان با درون بدون نقاب انسان روبه‌رو شد جز موقعیتِ رمان؟
بهمن ماه ۱۴۰۰
        

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

پست‌ها

فعالیت‌ها

            رمان‌های زیادی نوشته شده‌اند که راوی و شخصیت اصلی آن‌ها یک نوجوان است اما این موجب نمی‌شود آن اثر را رمانی مختص نوجوان‌ها بدانیم. چه بسا بزرگسالان از خواندن چنین رمان‌هایی بیشتر حظ ببرند چرا که با نگاه تازه و جسور نوجوانانه‌ای روبه‌رو می‌شوند که جهان اطراف را طور دیگری نشان‌شان می‌دهد. 

نگاهی که هنوز زودباوریِ معصومانه‌ی دوران کودکی را در خود دارد، اهل کنجکاوی کردن و سرک کشیدن به پدیده‌ها است اما در عین حال به خودش و حادثه‌ها سخت نمی‌گیرد، بی‌نگرانی و دل‌واپسی به معنای واقعی کلمه‌‌ که سرمشق عرفاست، دم را غنیمت می‌شمارند و در لحظه زندگی می‌کنند. 

این فضا و پس‌زمینه در رمان  «عاشقانه‌های یونس در شکم ماهی» نیز وجود دارد با این تفاوت که نوجوان در این رمان مثل تمام نوجوان‌هایی که جنگ یک‌باره و به‌ناچار بزرگ‌شان می‌کند، در موقعیت‌هایی قرار می‌گیرد که مثل آدم‌بزرگ‌ها باید تصمیم بگیرد اما تا جایی که می‌تواند مقاومت می‌کند. 

بهترین صحنه‌اش، آن‌جا که سارا؛ راوی رمان، باید میان نجات پیانوش که از جان برایش عزیزتر است و نجات جان آدم‌ها از زیر بمب و موشک، دست به انتخاب بزند. او حتی در یک لحظه بی آن که خود متوجه باشد، پیانوش را به مادرش ترجیح می‌دهد؛ این دقیقا همان لحظه‌‌‌ی ناخودآگاه گذر از عقل معصوم نوجوانی به عقل معاش و حساب‌گر بزرگ‌سالی است. همان لحظه‌ای که در زندگی تک‌تک آدم‌ها به شکلی پیش آمده و بی آن که خود متوجه باشند، با تجربه‌ی احساس خوشِ خودخواهی از مرز نوجوانی عبور کرده‌اند و قدم به دنیای بزرگ‌سالی گذاشته‌اند.

«عاشقانه‌های یونس در شکم ماهی» از آن دست رمان‌هایی است که باید نوجوان شد و خواند که اگر با نگاه پخته‌ی آدم‌بزرگ‌ها خوانده بشود، پیرنگ رمان پر از سوال‌های بدون جواب و اتفاق‌های بدون علت به نظر می‌آید. 
اما به گمان من این رمان یک منظومه‌ی خیلی کوچک از ستاره‌های رنگارنگی است که هر کدام نور متفاوتی را در ذهن روشن می‌کنند مثل این که برای رها شدن از تکرار و ملال، باید همه چیز را وارونه دید و شک کرد و بدون ترس جلو رفت تا اتفاق‌ها و سپس نگاه‌های تازه در زندگی رقم بخورد.

حتی شده گاهی مثل «یونس» کلمه‌ها را مثلا اسم‌‌مان را از آخر به اول بخوانیم شاید مسخره به نظر برسد اما این کار کمک‌مان می‌کند که هشیار شویم و از نو به خودمان و اطراف‌مان نگاه کنیم. 

که فراموش نکنیم هر‌‌ چیز از رنج گرفته تا خوشی، از چیزهای  عجیب و غریب و به ظاهر بیهوده و ‌نامربوط، معنایی در خود نهفته دارد. این ماییم که باید برای‌ آن‌ها معناتراشی کنیم تا به آرامشِ هدف‌مند بودن و پایان خوش برسیم.
          
            تهران، دریا ندارد که ساحل داشته باشد اما در مجموعه داستان «ساحل تهران» با تهرانی مواجه می‌شویم که نشانه‌هایی از دریا دارد ولو دریایی دودزده که با نگاه متفاوت یک کودک برای خواننده کشف می‌شود. 

نشان دادن موقعیت‌های بغرنج انسانی از نگاه یک کودک، ویژگی است که در اغلب داستان‌های این مجموعه وجود دارد. این نگاه کنجکاو و غیرحسابگرِ کودکانه می‌تواند همه چیز را آن‌طور که هست یا شاید هم آن‌طور که نیست، ببیند و بی‌ترس و بی‌‌پرده دیده‌ها و یافته‌هایش را بر روی آدم‌ها جار بزند یا اقل‌کم در سکوت نشان بدهد؛ مثل کشف یک ساحل در تهران در داستان «ساحل تهران» یا پرسشی آوارکننده درباره‌ی مرگ و زندگی در داستان «پارک‌گردی» یا حامل اسطوره‌ها بودن در داستان «پنجه‌ی خرس» و ... .

پنج داستان کوتاه این مجموعه با وجود قصه‌ها و شخصیت‌های منحصر به فردش، عناصر مشترک دیگری نیز دارند؛ مثل این که جنگ و انسان‌هایی را که مستقیم با آن درگیر شده‌اند، گاه در میان صحنه و گاه در پشت پرده، به ما نشان می‌دهد و از همه مهم‌تر این که برخورد متفاوت دیگران یعنی اعضای خانواده را پس از گذشت سال‌ها با انسان‌های درگیرشده با جنگ به تصویر می‌کشد.

انگار از جنگ مثل مرگ هیچ گریزی نیست؛  برخی خودخواسته به سراغش می‌روند و برخی ناخواسته در گردابش فرو می‌افتند و به ناچار با یکی از ترکش‌هایش زخمی می‌شوند. حال چه ترکش سربی باشد یا ترکش فقدان یک عزیز یا ترکش حضور سایه‌وار عزیزی دیگر... .
بخشی از کتاب:

نادر گفت: «خاله، اونجاست.»
روی پل، طولی، تبلیغ دوچرخه‌سواری کرده بودند. سلام به هوای پاک. سلام به دوچرخه.
گفتم: «ساحل اینجاست؟»
نادر گفت: «طول این‌مسیر ساحله. نگاه کن. معلوم نیست؟»
سمت چپم کوه بی‌بی‌شهربانو بود و سمت راستم کارخانه سیمان شهر ری. حدودی آنجا را می‌شناختم.
گفتم:‌ «اینجا رو از کجا پیدا کردی؟»
گفت: «شما فقط نگاه‌تون به زمینه، به آسمون نگاه نمی‌کنی.»
زیر پل عابرپیاده، محل پارک بود. نگه داشتم. روبه‌روی ایستگاه اتوبوس. با دیدن پرنده‌ها احساس وجدی بهم دست داده بود که باورم نمی‌شد.
          
            رمان «بی نام پدر» از آن دست رمان‌هایی است که فقط در سطح قصه‌پردازی پرتعلیق نمانده است بلکه وقتی قدم در داستان می‌گذاری متوجه می‌شوی جهان عمیقی پرداخت شده است که خواننده را به اندیشیدن وامی‌دارد. واداشته شدن به اندیشیدن نه به سبب جمله‌های فلسفه‌‌گون و موقعیت‌های رقت‌انگیز بلکه با جرقه‌هایی که به وسیله‌ی جمله‌ها و واگویه‌های شخصیت‌ها در حین روایت و پیش‌ بردن داستان، در ذهن خواننده به وجود می‌آیند. نکته همین‌جاست!

نکته‌ی قابل توجه برای من این بود که این جهان عمیق با جمله‌های بلند، تصویرسازی‌ها و فضاپردازی‌های مفصل و صفحه در پی صفحه، ساخته نشده بلکه تنها با جمله‌هایی کوتاه و پی در پی، مفاهیم کلیدی و صحنه‌های اساسی پرداخت و نشان داده شده و اتفاق مبارکِ هم‌ذات‌پنداری و همراه شدن با شخصیت‌ها، به همین شیوه کاملا شکل گرفته است.

بنابراین به گمان من ویژگی درخشان این رمان، «موجزنویسی» است که در تمام فصل‌هایش رعایت شده است. شیوه‌ای در روایت‌پردازی که به تناسب هر شخصیت، جلوه‌ای متفاوت به خود گرفته است؛ بی‌آن‌که در شرح ماجرا و شخصیت‌پردازی خللی به وجود بیاید.

این موجزنویسیِ هوشمندانه در زبان و در پیرنگ، سبب شده است که در درون‌مایه نیز، خواننده با عصاره‌ی صحنه‌ها و آدم‌ها، روبه‌رو بشود و کل ماجرا دستش بیاید. جان کلام بدون اطناب درک شود و بعد از پایان رمان، ماجرا در ذهن خواننده به پایان نرسد و زنده بماند.


برای من رمان «بی نام پدر» روایت‌گر رابطه‌ی عاطفی پنهان و آشکار اعضای یک خانواده بود. خانواده‌؛ هم در مفهوم کوچکش و هم در مفهوم بزرگش که جامعه باشد.  نشان‌گر ذات آدم‌ها که نه سفید مطلق‌اند نه سیاه مطلق، و در چه فضایی می‌توان با درون بدون نقاب انسان روبه‌رو شد جز موقعیتِ رمان؟
بهمن ماه ۱۴۰۰