بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

ابوباران: خاطرات مدافع حرم، مصطفی نجیب از حضور فاطمیون در نبرد سوریه

ابوباران: خاطرات مدافع حرم، مصطفی نجیب از حضور فاطمیون در نبرد سوریه

ابوباران: خاطرات مدافع حرم، مصطفی نجیب از حضور فاطمیون در نبرد سوریه

3.8
14 نفر |
10 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

19

خواهم خواند

2

کتاب ابوباران: خاطرات مدافع حرم، مصطفی نجیب از حضور فاطمیون در نبرد سوریه، نویسنده زهرا سادات ثابتی.

لیست‌های مرتبط به ابوباران: خاطرات مدافع حرم، مصطفی نجیب از حضور فاطمیون در نبرد سوریه

یادداشت‌های مرتبط به ابوباران: خاطرات مدافع حرم، مصطفی نجیب از حضور فاطمیون در نبرد سوریه

            ابوباران روایت بخشی از زندگی جناب آقای مصطفی نجیب است.
از روزهایی شروع می‌شود که برخوردهای عجیب و عصر حجری حکومت‌مان سبب دلگیری این برادر مشهدی ما می‌شود و او را سرخورده می‌کند. ابوباران داستان ما که البته هنوز پدر باران خانوم نشده راه می‌افتد سوی افغانستان و قصد می‌کند به ترک زادگاه.
کتاب روایت مردی را می‌گوید از آموزش نظامی زیر دست آمریکایی‌ها در افغانستان تا شور و شعف برای مهاجرت قاچاقی به اروپا و دریانوردی در آب‌های مرزی بین ترکیه و یونان، تا دل جنگ سوریه.
ابوباران از قدیمی‌ها و با سابقه‌های جنگ سوریه است. از آن‌هایی که از ابتدا بوده‌اند. از آن‌هایی که از دوره‌ی انکار حضور نظامی ایران در سوریه حضور داشته‌اند، مرحله‌ی سکوت را پس از انکار دیده‌اند و پس از آن کم‌کم علنی شدن را درک کرده‌اند و احتمالا روزی که دوره‌ی قهرمان شدنشان فرا رسیده خیلی شگفت زده شده‌اند! 
ابوباران را بخوانید تا با ابوحامد، فاتح و سید ابراهیم هم آشنا شوید و ارکان و عناصر موثر و موسس جماعت فاطمیون را بشناسید. گروهی که احتمالا در آینده هم از آن‌ها خواهیم شنید.
ابوباران را بخوانید تا بدانید فرق حلب و حما و حمص چیست و در هر کدام چه خبر است. بهتر متوجه می‌شوید آنجا جنگ چه شکلی بوده و چطور شد که انقدر طول کشید و خلاصه کلی سوالتان پاسخ داده شود.
کتاب خوب نوشته شده و خوش‌خوان است و خواننده به راحتی می‌تواند یک روزه آن را بخواند.
با تشکر از سرکار خانوم هاشمی که باعث و بانی خیر شد.
          
            کتاب ابوباران، از روزگار کودکی نجیب(اسم جهادی این رزمنده‌ی فاطمیون) شروع می‌شه، از مشکلاتی که به عنوان یک غیرایرانی که در ایران متولد شده داشته، کشش اش به سمت وطن اجدادی‌اش افغانستان و بعد سرگردانی و بی‌وطنی و حتی سودای رفتن به اروپا. و بعد تحولی که براش رخ می ده و راه خودش رو پیدا می کنه و به  مدافعان حرم می پیونده. از این جا به بعد، بیشتر فضا، فضای حال و هوای جبهه ها و جنگ با داعش و معارضان سوری هست. گهگاه به مسائلی که مربوط به مشکلاتی که ناشی از اختلاف ملیت های افراد حاضر در اون فضاست می پردازه اما محوریت نداره.
نکات جالبی از حال و هوا نوع جنگ سوره با داعش و معارضین داره. کاملا با تصور من از این جنگ متفاوت بود. فضای عجیبی بوده. هر دو طرف از اتحاد گروه های مختلف بودند و همین باعث تفاوت های عجیب و صحنه های عجیب تری شده.
فضا و صحنه ها با جبهه های دفاع مقدس ما بسیار متفاوته و از این وجه برای کسانی که با ادبیات دفاع مقدس انس و آشنایی دارند، حرفهای بدیعی داره. 
روایت جذاب و روان بود. کشش خوبی داشت و خوش خوان بود. دور از مقدس سازی و مدینه فاضله سازی.
کتاب با خداحافظی این رزمنده بزرگوار از جبهه های دفاع از حرم به پایان می رسه.
          
            .


پنجاه نفر بودیم که سوار اتوبوس شدیم و به شهر آمل رفتیم. در پادگان آموزشی مشتقر شدیم. در همان روز اول اعلام کردند اگر کسی داروی خاصی مصرف می‌کند، بگوید تا برایش تهیه کنیم. من قرص‌هایم را فراموش کرده بودم همراه خودم بیاورم و اسم قرصم را به مسئولمان گفتم. روز بعد، در میدان تیر مشغول تمرین بودم. صدایم زدند و گفتند «وسایلت را جمع کن باید به خانه برگردی.» ناراحت و هراسان پرسیدم «آخر برای چه؟» گفتند «برای بیماری سل که داری.» فهمیدم درباره قرص‌هایی که گفته بودم تحقیق کرده‌اند. هرچه گفتم «بیماری ام از نوعی‌ست که واگیر ندارد...» و خواهش و التماس کردم بروند از دکتر بپرسند، قبول نکردند...
 دوره آموزشی در آمل، سیزده روز طول کشید. نیم ساعت به اذان صبح بیدار می‌شدیم و تا ده شب بدون استراحت آموزش می‌دیدیم. بعد از هفت روز، آموزش‌های تخصصی‌مان زیر نظر اساتیدی شروع شد که خود در سوریه جنگیده بودند. من، رسته تک‌تیراندازی را انتخاب کردم. یک بار از فاصله سیصدمتری، با دراگانوف، بطری آب را زدم. استاد پرسید: «چه کسی بود به هدف زد؟» 
گفتم: «من.»
گفت: «پس تو را به حلب می‌فرستم.»


هرکس همان جایی که بود، روی زمین افتاد و برای خودش چاله‌روباهی کند. من هم برای خودم جان پناهی‌کوچک درست کردم. با تعجب می‌دیدم خمپاره‌ها مستقیم نمی‌آیند؛ بلکه دور خودشان در هوا می‌چرخند و به زمین می‌خورند و بعضی هم منفجر نمی‌شوند. بچه‌های نبل و الزهرا برایم گفتند که مسلحین چون خمپاره‌انداز ندارند، این خمپاره‌ها را با منجنیق پرتاب می‌کنند. برای همین، دور خودشان می‌چرخند. 


در جلساتی که برای عملیات برگزار می‌شد، عده‌ای معتقد بودند دشمن را از همه طرف محاصره کنیم و اجازه ندهیم فرار کنند؛ اما فرمانده تأکید می‌کرد که حتماً یک راه فرار برای آن‌ها بگذاریم. می‌گفت: «اگر یک گربه را هم در کمد محصور کنی، به محضی که در کمد باز شود، به صورتت می‌پرد و چنگ می‌زند. ما زمین را می‌خواهیم. با افرادی از دشمن که مقاومت نکرده‌اند کاری نداریم. ما تا جایی که ممکن است، باید طوری عمل کنیم که از دادن تلفات جلوگیری شود.» 


برای چند روز تمام نیروی خود را به کار گرفتند تا این جاده باز بماند و بسیاری از افسران و مستشاران ترکیه که در شهر حلب در محاصره بودند، فرصت فرار پیدا کنند. با وجود این، هواپیما و توپخانه، آن محدوده را بمباران می‌کردند. با چند عملیات پی در پی موفق شدیم جاده را بگیریم. 


گاهی حاج قاسم پشت بیسیم با بچه‌ها صحبت می‌کرد و به آنها روحیه می‌داد. با این که حاج قاسم در منطقه عملیاتی حضور داشت، به علت مسائل امنیتی، زیاد نمی‌توانست پشت بیسیم صحبت کند. پهبادهای آمریکایی که به رنگ سیاه بودند، دائماً در آسمان منطقه گشت می‌زدند. آمریکایی‌ها، پهبادهای خود را از پایگاه‌هایی که داخل خاک سوریه و عراق داشتند، بلند می‌کردند. بچه‌های اطلاعات شناسایی می‌گفتند «همین که پشت بیسیم یک کلمه از زبان حاج قاسم شنیده می‌شود، سریع ساختمان شناسایی می‌شود و چهار پهباد هم‌زمان بالای همان ساختمان می‌آیند.» برای همین، مکان حاج قاسم را مدام تغییر می‌دادند. 


فرمانده این عملیات، ابوباقر، پاسداری فعال و پرانرژی بود. با نیروهای فاطمیون، زینبیون و حیدریون خیلی مهربان بود؛ اما به پاسدارهای ایرانی سخت می‌گرفت. با این که مقر اتاق‌های بزرگ و خوبی داشت، کوچکترین اتاق را برای خودش انتخاب کرده بود. من اغلب بهانه‌ای جور می‌کردم و به اتاق ایشان می‌رفتم؛ مثل این بود که به دیدن یک دوست یا خویش می‌روم، و ایشان هم با خوش‌رویی از حضور من در اتاقش استقبال می‌کرد. من یا هرکس دیگر، هروقت مشکلی داشتیم، پیش او می‌رفتیم و تا مشکل حل نمی‌شد، از پیگیری دست بر نمی‌داشت.
          
کتاب خوب

1403/02/10