جزئیات پست
85
(0/1000)
نظرات
قربون شما که برام این خاطره رو نوشتین 🌻 مفرح و زیبا بود و دیگه اینکه همون دیشب اینجا جوابی براتون نوشتم ولی الان که دوباره به صفحهام سر زدم دیدم خبری از جواب نیست :(
0
فوقالعاده بود حبیبهجان! سال ۹۵ یک گروه کتابخوانی رفاقتی داشتیم و تقریباً ماهی یک کتاب میخواندیم. همان وقتها که ما دختری از پرو میخواندیم هدی رستمی رفته بود ماچوپیچو! چند وقت بعدش هم رفت بوسنی که ما لااقل پنج تا کتاب ازش خوانده بودیم! ما هم که لجمان گرفته بود یک هشتگ اختراع کردیم: #باز_این_دختره_برداشته_رفته_یه_جایی_که_در_واقع_ما_باس_میرفتیم
2
0
پستهایش را از مسافرتهاش فوروارد میکردیم و با انواع و اقسام شکلکهای حرصی و مورچهگازگرفته این هشتگ را زیرش مینوشتیم!
0
و البته که ما «دختری از پرو» و «پل رودخانهٔ درینا» بودیم. همانجور که تو «ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد» بودی و هستی!
1
0
شبیه این موقعیت هم زیاد پیش میآید: یک نفر ویزایش آمده و دارد میرود. خیلی معمولی ازش میپرسم: سوییس؟ به به! کدام شهرش؟ و وقتی او جواب میدهد: لوزان! گل از گلم میشکفد: آه! لوزان! ژاک تیبو چندین و چندسال در لوزان زندگی کرده! خیلی دوست دارم ببینمش و در همان کوچههایی که ژاک تویشان راه رفته راه بروم!
1
0
چقدر قشنگ نوشتین. چقدر خوب شرح دادین. چقدر دلم میخواست لبخندتون وقتی اسم لیوبلیانا رو شنیدین میدیدم.
3
0
من شما رو گم کرده بودم ، خداروشکر که خانم مصطفی زاده نشانی دادن ، خداروشکر که دوباره از شما میخونم
1
0
اول که یادداشت را خواندم، با خودم گفتم اصلا این بی ربط است که ادبیات را قسیم علم و ثروت گرفتند، یعنی چه که نه علم و نه ثروت بلکه ادبیات؟! اما داستان همین است.. البته نه که این تقسیم از نظر منطقی درست باشد اما با همین تقسیم غیر منطقی هم باز میتوان گفت درست است، ادبیات دنیای تو را تغییر می دهد، معنا دارش می کند، حتی معانی متنوع در یک موقعیت پیش رویت می گذارد.. با ادبیات است که می توانی در هر موقعیت غمناک شاد، دلهره آور و.. زبانی پیدا کنی برای توضیح خودت، فهم خودت برای توضیح زندگی در آن نقطه ای که از آن قرار گرفتی.. شاید چون زندگی امر جمعی است نه فردی، تاریخی است نه در زمانی. و با ادبیات است که این زندگی جمعی و تاریخی را درک می کنیم.
1
0
ممنون از نظرتون و درکتون. به درستی ماجرا رو شرح دادین. و تقسیمهای غیرمنطقی هنوز میتونن ما رو نجات بدن
1
خانم جعفریان عزیز.. مثل همیشه عالی روایت کردید و باز من غرق روان بودن و دلچسب بودن نوشته شما شدم.. چه خوب که دوباره نوشته هاتون رو می خونم..
2
0
آخ! من هم الان حس کردم اگر در آن پرواز می بودم چه خوب میشد! چرا که میدانستم لیوبلیانا کجاست:) و اینکه از کجا میدانم ماجرایش برمیگردد به کتابی که از سرکار خانم آقایی پور خوانده ام که اتفاقا همنام شما هستند خانم جعفریان عزیز. ماجرا به طور خلاصه این است که حبیبه خانم ما پدرشان را سال ۹۴ در حادثه منا از دست داده اند.پدر ایشان سفیر ایران در چندین کشور بوده اند و یکی از آن کشورها اسلوونی ست که لیوبلیانا پایتخت آن است.روایتهای ایشان از پدرشان همین امسال با عنوان سفیر ما در بهشت چاپ شده و خیلی خواندنی ست.این بود ماجرای آشنایی من با لیوبلیانا:))
1
خانم جعفریان عزیز! از اینکه شما را اینجا پیدا کرده ام انگار دلم چراغانی شده؛ از طرف یک همشهری جوانی قدیمی( وی با چشمانی پر اشک پماد ضد چروک بر پوست صورتش میمالد)
1
0
زینب ایمان طلب
1402/05/17
0