بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

شبهای روشن و پنج داستان دیگر

شبهای روشن و پنج داستان دیگر

شبهای روشن و پنج داستان دیگر

3.8
463 نفر |
144 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

31

خوانده‌ام

943

خواهم خواند

210

کتاب حاضر در برگیرنده شش داستان نیمه کوتاه انتخاب شده مربوط به شش دوره خاص از زندگی فئودور داستایوفسکی نویسنده برجسته روسی است که سیر تکامل اندیشه را در این نویسنده بزرگ و نابغه نشان می دهد. قهرمانان شب های روشن و پنج داستان دیگر انسان هایی بسیار معمولی و از همان دسته کسانی هستند که ما هر روزه پیرامون خود می بینیم. در تمام داستان ها عشق به انسان ها و یا دوست داشتن آن ها مشاهده می شود، احساسی که سرچشمه تمام ویژگی های والای انسانی است و می تواند به انسان در دستیابی به مفهوم وقعی خوشبختی کمک کند. این اثر با زبانی فصیح و مردم پسند تحریر شده که لایه لایه های زندگی مردم ادی و روحیه پر تلاطم آنان را به تصویر می کشد، و چنان زندگانی قهرمانان توصیف شده که خواننده به عمق روحیاتشان پی می برد و در فراز و نشیب داستان با آنان همراه می شود. پرویز همتیان بروجنی در سال 1330 در خانواده ای متوسط به دنیا آمد و در سال 1372 با درجه دکترای داروسازی از دانشگاه تهران فارغ التحصیل گردید. پرتره اثر نیکلای واسیلویچ گوگول، داستان های کریسمس اثر چارلز دیکنز، رقص مرگ اثر یوهان اوگوست استریندبرگ، راشومون و 17 داستان دیگر اثر دیونوسکی آلکاگاوا و از تبار و 1394 به چاپ رسیده اند. آثار انتخاب شده از سوی این مترجم بیشتر به لایه های پنهان ذهن، تضادهای درونی و نقاط قوت و ضعف انسان ها تعلق دارند.

دوره‌های مطالعاتی مرتبط

تعداد صفحه

10 صفحه در روز

تعداد صفحه

16 صفحه در روز

لیست‌های مرتبط به شبهای روشن و پنج داستان دیگر

اَبلهجنایت و مکافاتبَرادران کارامازوف (ج۱)

بهترین ترجمه‌های داستایفسکی

16 کتاب

به نام او فهرست زیر ترجمه‌های آثار داستایفسکی به انتخاب بنده است . قاعدتا بنده روسی نمی‌دانم ولی با توجه به چیزهایی که خوانده و شنیده‌ام و قیاسی که بین متن فارسی آنها داشته‌ام این فهرست را فراهم آورده‌ام. تنها رمانها و آثاری را که خوانده‌ام مبنا قرار داده‌ام. از «جنایت و مکافات» و «خاطرات خانه مردگان» دو ترجمه را انتخاب کرده‌ام چرا که بسیار به‌هم نزدیک بود و نمی‌توانستم یکی را بر دیگری ترجیح دهم و خب آن ترجمه‌ای که تقدم دارد انتخاب اول من است. از «روستای استپانچیکووا» تنها یک ترجمه وجود دارد با عنوان ناشناس. دو مجموعه داستان کوتاه را هم در آخر آوردم که خب قاعدتا تعدادی داستان مشترک دارد. همین :) 1. ابله- ترجمه مهری آهی- نشر خوارزمی من ترجمه سروش حبیبی را هم خواند‌ه‌ام این چیز دیگری‌ست. گویا این ترجمه خانم آهی نیمه‌کاره مانده بوده که توسط جناب ضیا فروشانی دیگر مترجم ارجمند و توانای آثار روسی تکمیل شده و مورد بازبینی نهایی قرار گرفته است. ۲. جنایت و مکافات- ترجمه علی‌اصغر رستگار- نشر نگاه کلا من با نشر نگاه مشکل دارم ولی برخی مترجمان تنها با نگاه کار می‌کنند که خواندن کتابهایشان ارزشمند است مثل اصغر رستگار ابوالحسن تهامی. این نسخه از همه ترجمه‌ها بهتر و به فضای داستایفسکی نزدیکتر است البته رستگار یکسری تندرویهایی در محاوره کردن کلام داشته که شاید به ذائقه همه خوش نیاید که در اینجا نسخه آتش‌برآب توصیه می‌شود. البته رستگار در برادران کارامازوف حتی این خطاها و زیاده‌رویها را همندارد و الحق حق شاهکار داستایفسکی را ادا کرده است. ۳. برادران کارامازوف- ترجمه اصغر رستگار- نشر نگاه رستگار اطلاعات بسیار زیادی درباره کتاب مقدس دارد و چند کتابی در این باره ترجمه و منتشر کرده است از این رو علاوه بر نثر دلنشین پانوشتهایی که به رمان داستایفسکی اضافه کرده برای مخاطب بسیار ارزشمند است. 4. شیاطین- ترجمه سروش حبیبی- نشر نیلوفر ۵. یادداشتهای زیرزمینی- ترجمه حمیدرضا آتش‌برآب- نشر علمی و فرهنگی ۶. قمارباز - ترجمه حمیدرضا آتش‌برآب- نشر علمی و فرهنگی ۷. خاطرات خانه مردگان- ترجمه محمدجعفر محجوب- نشر علمی و فرهنگی استاد محمدجعفر محجوب از استادان بزرگ دانشکده زبان و ادبیات فارسی دانشگاه تهران بودند که علاوه بر پژوهشهای ادبی چند ترجمه در حوزه ادبیات داستانی هم داشته‌اند. نثر پخته‌ای دارند البته شاید به مذاق عده‌ای خوش نیایید به همین خاطر ترجمه خانم رامز از فرهنگ نشر نو که در ادامه آمده است پیشنهاد می‌شود هرچند با خواندن ترجمه خانم رامز متوجه می‌شویم که ایشان همواره نیم‌نگاهی به ترجمه آقای محجوب داشته‌اند. 8. بیچارگان- ترجمه خشایار دیهیمی- نشر نی اولین رمان داستایفسکی که با عناوین دیگری مثل «مردم فقیر» هم ترجمه شده در کتاب «شبهای روشن و چند داستان دیگر» با ترجمه پرویز همتیان بروجنی که در ادامه می آید هم این داستان هست. 9. ناشناس- ترجمه حمیدرضا آتش‌برآب و پریسا شهریاری- نشر هرمس تنها رمان طنز داستایفسکی یادگار دوران جوانی او است که در آن تحت تاثیر نیکلای گوگول بوده است این رمان پس از مدتهای مدید توسط نشر هرمس بازچاپ شد. 10. جنایت و مکافات- ترجمه حمیدرضا آتش‌برآب- نشر علمی و فرهنگی هر سه کاری را که آتش‌برآب از داستایفسکی برای نشر علمی و فرهنگی ترجمه کرده همراه با تفسیرهای متعدد است که خوب و خواندنی‌ست. 11. یادداشتهایی از خانه مردگان- ترجمه سعیده رامز- فرهنگ نشر نو 12. شبهای روشن- ترجمه سروش حبیبی- انتشارات ماهی یکی از عجیبترین داستانهای داستایفسکی 13.شبهای روشن و چند داستان دیگر- ترجمه پرویز همتیان بروجنی- انتشارات امیرکبیر همتیان بروجنی یکی از مترجمان خوب بود که متاسفانه به‌تازگی متوجه شدم که به رحمت خدا رفتند از من به شما نصیحت هرچه را از ایشان دیدید بخرید و بخوانید. 14. رویای آدم مضحک و چند داستان دیگر- ترجمه رضا رضایی- نشر ماهی مجموعه خوبی است ترجمه رضایی هم خوب است گول تک اثرهایی را که منتشر می‌شود نخورید مثلا داستان تمساح را که بابک شهاب ترجمه کرده و توسط نشر برج چاپ شده در این کتاب می توانید پیدا کنید با نثری بهتر و دلنشینتر.

یادداشت‌های مرتبط به شبهای روشن و پنج داستان دیگر

 پردیس

1400/06/11

            شب شده است. ما همه به طرف شب می‌رویم. ما دیگر همانی نخواهیم بود که آمده‌ایم. 
شب است. نیمه‌شب است. فیودور داستایفسکی ما را به لمس لمحه‌ای از جوانی خود فرامی‌خواند: «شب‌های روشن». چهره‌ای دیگر از این مردِ مجنون‌وشِ باشکوه روس خود را می‌نمایاند: اینجا دو رویابین، دو خیال‌پرداز چهار شب را به درازای یک زندگی با هم می‌گذرانند. غیاب آن‌ها را به این حضور کشانده است، غیاب معشوقی که عشق او چونان دولتِ مستعجلی برای دختر بود. حالا دختر پس از سالی آمده تا بلکه آن که از نظر غایب شده و بیدلش رها کرده را بازبیند؛ مرد نیامد اما. یک تصادم، در یک صحنه‌ی بی‌نقص، یک صحنه چونان نقاشی، رویابینِ بزرگِ داستان را به دختر می‌رساند:
«... زنی کنار راهم ایستاده، به جان‌پناه آبراه تکیه داده بود. بر طارمیِ جان‌پناه آرنج نهاده بود و پیدا بود به آب تیره خیره شده است. کلاه زردرنگ بسیار قشنگی بر سر داشت با روسری توری سیاه دلفریبی روی آن. در دل گفتم «باید دوشیزه‌ی جوان سیاه‌چشمی باشد.» پیدا بود که صدای پای مرا نشنیده بود و حتا وقتی نفس حبس کرده با دلی به شدت تپان از کنارش گذشتم از جا نجنبید. فکر کردم: «خیلی عجیب است! حتماً غرق فکر و خیال است!» و ناگهان انگاری در جا میخکوب شدم. صدای گریه‌ی خفه‌ای به گوشم رسید. بله، اشتباه نکرده بودم. دختر جوان گریه می‌کرد و ظرف یک دقیقه چند بار صدای هق‌هقش را شنیدم. وای خدایا! هاج و واج ماندم. ولی اینجور چیزها کم اتفاق می‌افتاد... برگشتم و چند قدمی به طرف او برداشتم و می‌خواستم به او بگویم: «خانم محترم!» ولی یادم آمد این دو کلمه به قدری در داستان‌های روسی که همه می‌خوانند تکرار شده که دیگر مبتذل شده است. و همین زبانم را بست. اما ضمن اینکه دنبال کلمه‌ای می‌گشتم دختر به خود آمد و نگاهی به جانب من انداخت و با قدم‌های نرمی از کنار من گذشت و در کنار آبراه دور شد. من بی‌اختیار به دنبالش رفتم. اما او حدس زد که در پی‌اش افتاده‌ام و آبراه را گذاشت و به آن طرف خیابان رفت و روی پیاده‌رو به راه افتاد. من جرئت نکردم به دنبالش به آن طرف بروم. دلم مثل مرغک گرفتاری می‌تپید...»  
این سرآغاز یک سلوک استثنایی برای مردی است که پرسه می‌زند و رویا می‌بافد و پرسه می‌زند و چشم را می‌چراند بر مناظر و آدم‌ها. عشق را که چون فرشته‌ی کوچکی در سر داشته و مجسم کرده است، چون مجسمه‌ای مومین می‌پروراند و شب چهارم که زمان جدایی او از آن عاشق _دختر_ است زمان آن رسیده که در خود شعله‌ی حالابرخاسته را روشن نگه دارد. به مدد این شعله است که گرم خواهد ماند، همین شعله برای باقی راه او را بس است. دیگر پرسه‌هاش به هم‌کلامی با ساختمان‌ها و تعقیب سرنوشت و سرگذشت آدم‌ها در ذهن سپری نخواهد شد، او «به تماشا رفت، اما خود تماشا شد»؛ به یاری یک عاشق رفت، دلِ خود را هم به او داد. 
اما آن عاشق، ناستنکا، یک بار خود را نزد دیگری می‌شکافد، از شدت عشق می‌شکوفد و می‌شکوفاند، در شبی دیگر دلهره می‌گیرد، شبی مأیوس می‌شود و در پرتگاه سرخوردگی بی‌پناه خود را می‌یابد، تا به گرمیِ دمِ یارِ رویابینِ خود به چهارم‌شب برسد و سرانجام مراد دل بیابد و ببوید. او هم یک سلوک را از سر می‌گذراند. 
نباید گذشت از ترجمه‌ی بی‌‌نظیر استاد سروش حبیبی در این نسخه از کتاب که با تصویرسازی‌های چشم‌نواز مستیسلاف دابوژینسکی همراه است. سروش حبیبی _که این اثر را مستقیم از روسی به فارسی برگردانده است_ نثری خوشخوان دارد و زبانی روان به کار می‌گیرد که در عین حال با فخامت خاصی همراه است و تداعی‌گر آن زبان شیوا و شیرین رمان‌های ترجمه‌ی چند ده سال پیش در زبان فارسی است؛ به‌قاعده، درست، دقیق، ادبی و در نهایت صمیمیت. زبانی که معمولِ کار او نیست بلکه در این اثر منحصربه‌فردِ داستایفسکی آن را ابداع کرده است.
از میان اقتباس‌های سینمایی این کتاب دو مورد برای من از همه چشم‌گیرتر است؛ «چهار شب یک رویابین / Quatre nuits d'un rêveur» (1971) نوشته و ساخته‌ی روبر برسون و «شب‌های روشن» (1381) فرزاد موتمن به نویسندگی سعید عقیقی. در اقتباس ایرانی آن _که پر از جزئیات قابل تأمل است_ مرد در انتها کتاب داستایفسکی را در کافه‌ای که همیشه شلوغ بوده است اما این بار خلوت است در دست می‌گیرد و دختر را بدرقه می‌کند به نگاهی اشکی؛ «شب کم‌نظیری بود، خواننده‌ی عزیز! از آن شب‌ها که فقط در شورِ شَباب ممکن است.» 

          
            با گذشت بیش از ۳۰ سال از پایان جنگ هشت ساله، شهر خرمشهر هنوز یک شهرک نه، که یک شهر سینمایی است که برای فیلمبرداری سکانس‌های جنگی، نیازی به حضور طراحان صحنه را در خود احساس نمی‌کند. خرمشهر به عنوان یک شهر قوی، دچار هجمه‌ای شد که تابش را نداشت. هنوز هم کسی به داد بی‌تابی‌اش نرسیده. خرمشهر مانند مادرش خوزستان تنهاست.

با گذشت بیش از ۲۰ سال از حادثه چرنوبیل، حادثه‌ای که تنها حدود ۹ روز زمان برد، هنوز آثار این فاجعه را می‌توان در تولد ناقص نوزادان منطقه مشاهده کرد. چرنوبیل مجموعه‌ای بود از خطاهای انسانی و فنی. هرچه بوده گذشته، اما هنوز ادامه دارد.

عشق احتمالا فاجعه‌ای است شبیه آن چه بر سر خرمشهر آمد. آن چه بر سر چرنوبیل آمد. گاهی مقدس است. گاهی خطاست. هرچه هست خانمان‌سوز است. ویران می‌کند، بی‌خبر. هر جانی تحملش را ندارد. عشق، مصیبت است.

در زندگی بسیاری از ما، شب‌های روشنی بوده که هنوز، یادش، یادآوری‌اش، خاموش می‌کند. می‌سوزاند. قلب را. ذهن را. جان را. شاید اگر تنها نبودی، ویران نمی‌شدی. شاید اگر به محدودیت‌ها سنجاقت نمی‌کردند، طوفان از میان روزنه‌ای وارد نمی‌شد که زندگی‌ات را ببرد. مهم نیست. حالا هرچه هست ویرانی است. عجیب‌تر از آن کجاست؟ رضایت تو به این ویرانی. کدام عاشقی را سراغ دارید که از طوفان‌زدگی‌اش شکایت کند و از ویرانی‌اش گلایه؟ عاشقان، شاکرند. که ویرانی، نشان اول آبادی است.

داستایوفسکی در رمانی کوتاه به نام شب‌های روشن به عشق می‌پردازد و بیش از آن که عشق را بگوید، جان‌هایی را می‌گوید که عشق بر سرشان آمده. چه بودند و چه شدند. داستایوفسکی مثل همیشه شخصیت‌ها را نه از لابه‌لای اتفاق‌ها و روند جاری قصه که از میان دیالوگ‌های ناتمامش می‌شناساند. داستایوفسکی پیش و بیش از آن که رمان‌نویس باشد، روانشناس است. این دلیل رمان‌نویس نبودن او نیست. که معتقدم قلم داستایوفسکی احتمالا از خرده‌های عصای موسی (ع) ساخته شده. سحر می‌کند. معجزه است. صلی الله علیه.
          
fontanka13

1401/05/03

            شخصیت پردازی راوی و دیالوگ هایش به شدت ظرافتمندانه صورت پذیرفته است.
موشکافی بعدهای روانی و جنبه های شخصیت او نیز به خوبی پرداخت شده و گویی توسط این نویسنده بزرگ تراش خورده است و هرچه صفحات رمان به پیش می رود به مرور بیشتر به عمق و زیبایی این هنرمندی استادانه پی برده و آگاه می شویم.
یک نکته دیگر هم که به کرات در کار تکرار شده است اثرگذاری و اثر پذیری ذهن راوی بر جهان پیرامونش(اشیا؛آب و هوا؛خانه ها؛المان های شهری و..) می باشد؛به بیان دیگر تغییر در رنگ آسمان یا ابرها بر شادی و غم او تاثیر میگذارد و سویه گفتارها و صداهای ذهنی اش را منحرف میکند و بالعکس وقتی او از گفت و گو و ارتباط های انسانی اش رنج یا لذتی کسب میکند جهان پیرامون خود را با نشاط تر یا مغموم و گرفته تر تصور میکند؛نکته جالب در این حالت این است که پا فراتر از تصور میگذراد و گویی شخصیت راوی جهان را اینگونه می بیند و چیزی ورای خیال یا شاعرانگی اوست یعنی هنگامی که دلش به درد می آید و احساس پیری میکند واقعا دیوار ها و اتاق را گرفته و پیر و شکسته می یابد.در جای جای کتاب و به ویژه صفحه های آخر میتوان شاهد مثالی برای این امر یافت.
این کتاب به زعم من بسیار انسانی نگاشته شده  و تغییر پاساژ های ذهنی سریع و اوج و حضیض های احساسی متوالی راوی کاملا باور پذیر،طبیعی و روانشناسانه می باشد و هیچگونه تصنع و تکلفی در آن احساس نمی شود.
جزئیات به کار رفته هم استادانه در متن گنجانده شده است که در ظاهر شاید برای مخاطب عام بی معنی یا اضافه جلوه کند اما در حقیقت لایه ها و  ابعاد تازه ای را به روی خواننده باز می کند بی آنکه نیاز بوده باشد چندین بند قلم فرسایی کرده باشد.
برای نمونه اینکه راوی دو ساعت زودتر سر قرار حاضر میشود یا اینکه در انتهای صحبت هایش مدام قصد عذرخواهی دارد و از لفظ ببخشید مکررا استفاده میکند یا اینکه لفظ و عبارتی که وابسته به موقعیت،ناستنکا را با آن مورد خطاب قرار میدهد یا حتی بر زبان آوردن نام ناستنکا به حد افراط و به گونه ای وسواسی ابتدای جمله هایی که میخواهد شروع کند و...
همه و همه جزئیاتی هستند که اطلاعات وسیع ؛دقیق و جامعی راجع به شخصیت او به خواننده می گوید و همانطور که اشاره کردم اوج استادی او این است که همه این هارا با کوتاه ترین جمله و کوچک ترین  کلمه به مخاطبش منتقل میکند بی آنکه مجبور شده باشد بندهایی طولانی صرف نوشتن آن کند و  جالب اینکه حتی بیشتر از آن بند های طولانی ملام آور، مفید و موثر عمل کرده اند این جزئیات موجز پربارش.

پایان تراژیک رمان را هم دوست داشتم؛از آن دوست داشتن های توامان با رنج و درد!

خلاصه که شخصا بسی لذت بردم از شب های روشن،
شب های همگی خوانندگان این یادداشت،روشن!
          
            من بودم و شب بود و او نبود، 
درآن وانفسا؛ به درد خویش نگریسته، اندوه شب را چشیده، نور بی‌رمق مهتاب را لمس کرده و در انتظار بودم، در انتظار که؟
نمی دانم...

ظلمت شب به‌سان قطره‌ای جوهر در آب، مستولی می‌گشت و همه چیز را در کام خود می‌گرفت و من بیشتر می‌چشیدم ازآن غم، بیشتر می نگریستم به آن درد...
چه کسی باید می‌بود و نبود؟
لشکر تاریکی به قصد یغما می‌آید، زخمه زنان، درآن‌ دم که تنهایی، با خنجری جان‌شکاف می‌آید...
که گفته شب ساکت است؟
صفیرِ سرسام‌آورِ سکوتِ شب، برای دل سوخته‌ی شیدا، کر کننده است...

آن هنگام که بر طبل خویش می‌کوبد و در کرنا می‌کند که، که تو تنهایی...
آن لحظه، تمامی اعضا و جوارح او، به‌حالت احتضار افتاده، تشنه‌ی نگاه معشوق‌اند...
در آرزوی لمسی بر پیکر بی‌جان خود از سوی انگشتان حیات‌بخش اویند...
ولی عاشق مانده این‌جا...
خیالِ رخِ دلدار در آینه‌ی دل...
چه شراره‌ها که بر پا نمی‌کند! 

سیاهی در شرف بلعیدن اوست،
تنهایی در آرزوی کشتنش.

ولی او هنوز خیال زلف پریشان را به میان نفس‌های باد در ذهن دارد، آن را می کاود، بیشتر می‌بیند.
سیاهیِ زلف او در رویا، دست داده به دست ظلمت شب در واقع!
می‌کشند و می‌کشند و می‌کشند...

 شب تاریک هجرانم بفرسود
یکی از در درآی ای روشنایی

سری دارم مهیا بر کف دست
که در پایت فشانم چون درآیی