یادداشت محمدرضا رحیمی

شب های روشن
        من بودم و شب بود و او نبود، 
درآن وانفسا؛ به درد خویش نگریسته، اندوه شب را چشیده، نور بی‌رمق مهتاب را لمس کرده و در انتظار بودم، در انتظار که؟
نمی دانم...

ظلمت شب به‌سان قطره‌ای جوهر در آب، مستولی می‌گشت و همه چیز را در کام خود می‌گرفت و من بیشتر می‌چشیدم ازآن غم، بیشتر می نگریستم به آن درد...
چه کسی باید می‌بود و نبود؟
لشکر تاریکی به قصد یغما می‌آید، زخمه زنان، درآن‌ دم که تنهایی، با خنجری جان‌شکاف می‌آید...
که گفته شب ساکت است؟
صفیرِ سرسام‌آورِ سکوتِ شب، برای دل سوخته‌ی شیدا، کر کننده است...

آن هنگام که بر طبل خویش می‌کوبد و در کرنا می‌کند که، که تو تنهایی...
آن لحظه، تمامی اعضا و جوارح او، به‌حالت احتضار افتاده، تشنه‌ی نگاه معشوق‌اند...
در آرزوی لمسی بر پیکر بی‌جان خود از سوی انگشتان حیات‌بخش اویند...
ولی عاشق مانده این‌جا...
خیالِ رخِ دلدار در آینه‌ی دل...
چه شراره‌ها که بر پا نمی‌کند! 

سیاهی در شرف بلعیدن اوست،
تنهایی در آرزوی کشتنش.

ولی او هنوز خیال زلف پریشان را به میان نفس‌های باد در ذهن دارد، آن را می کاود، بیشتر می‌بیند.
سیاهیِ زلف او در رویا، دست داده به دست ظلمت شب در واقع!
می‌کشند و می‌کشند و می‌کشند...

 شب تاریک هجرانم بفرسود
یکی از در درآی ای روشنایی

سری دارم مهیا بر کف دست
که در پایت فشانم چون درآیی
      
3

24

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.