بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

وقتی یتیم بودیم

وقتی یتیم بودیم

وقتی یتیم بودیم

3.4
12 نفر |
8 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

1

خوانده‌ام

13

خواهم خواند

8

انگلستان سالهای 1930. کریستوفر بنکس مشهورترین کارآگاه کشور است و همه لندن درباره پرونده های او صحبت می کنند. ولی معمای حل نشده ای همواره ذهنش را مشغول کرده است: معمای ناپدید شدن اسرارآمیز پدر و مادرش در دوران کودکی او در شانگهای. بیست سال از آن تاریخ می گذرد و دنیا به سوی جنگ عالمگیر کشیده می شود. کریستوفر بنکس در می یابد باید به شهر کودکی اش بازگردد که در آتش جنگ چین و ژاپن می سوزد؛ و تا این فاجعه جهان متمدن را به کام خود نکشیده، معمای ناپدید شدن والدینش را حل کند.

یادداشت‌های مرتبط به وقتی یتیم بودیم

hatsumi

1402/03/04

            داستان در مورد پسری به نام کریستوفر بنکس هست که از کودکیش شروع میشه وقتی با دوستش آکیرا مشغول بازی روی تپه ها هست و کنجکاوی های بچگانه ای دارند در مورد مردی که در همسایگی اون ها هست ،آکیرا از این مرد میترسه و احساس میکنه این مرد دست ها رو قطع میکنه و بعد از اینکه بهشون یک محلول جادویی زد ،دست ها تبدیل به عنکبوت  می شن و در همین کنجکاوی های خودشون محلول جادویی رو می دزدن و بعد تصمیم می گیرن دوباره محلول رو به اتاق اون مرد برگردونند،قصه از همینجا شروع میشه وقتی کریستوفر       نمی تونه دوستش رو برای اینکار همراهی کنه چون پدرش ناپدید شده بوده و از بعد از این قضیه آکیرا به کریستوفر میگه بیا یه بازی کنیم که تو کارگاهی و به دنبال پدرت هستی و من فکر میکنم از اونجا بوده که جرقه کارگاه شدن در ذهن کریستوفر زده میشه،هرچند ما قبلش هم می بینیم که کریستوفر در جمع دوستانش مسخره میشه و به عنوان تمسخر حالا به اون ذره بینی هدیه میدن هرچند ،کریستوفر از این هدیه خیلی خوشش میاد،پدر کریستوفر در یک کمپانی پخش تریاک مشغول به کار بوده و مادرش جز کسانی بوده که درواقع با این گروه های پخش مواد مخدر مبارزه می کنند،و چند روز بعد از ناپدید شدن پدر کریستوفر مادرش هم ناپدید میشه و کریستوفر از شانگهای به لندن میره تا پیش خاله اش زندگی کنه و بعد به عنوان کارگاه برمی گرده و دنبال پدر و مادرش میگرده، خب از اینجا وارد محدوده اسپویل بیشتر میشم و میخواهم بیشتر از داستان بگم ، یک جاهایی از داستان یکم گنگ هست ،جایی از داستان میبینیم اون کارگاه بزرگی شده و وقتی چین و ژاپن در حال جنگ هستند ازش میخوان که به عنوان واسطه یک کاری کنه که سرنوشت جنگ ختم به خیر بشه و یه جاهایی ما متوجه این نیستیم که راوی تا چه حد آگاه هست و کدوم حرفا توهم و تصورش هستن،مثلا جایی که میخواهند برای ورود پدر و مادرش جشن بگیرند و یه لحظه آدم گیج میشه که هنوز که پدر و مادرشپیدا نشدند چی شد،کریستوفر وقتی کودک بود عموفلیپ که در واقع با اون ها زندگی میکرده کریستوفر رو می بره که براش یک وسیله موسیقی بخره اگه اشتباه نکنم ‍و دقیقا همون موقع بوده که مادرش هم ناپدید میشه و عمو فلیپ اون رو توی بازار رها می کنه و کریستوفر همون موقع حس می کنه که قراره اتفاقی برای مادرش بیفته که در خونه با دو مرد تنها بود و خب وقتی بر میگرده مادرش ناپدید شده بود،کریستوفر وقتی به شانگهای میاد به عنوان کارگاه در مجالس مهمونی های بزرگ حضور داشته و توی یکی از این مهمونی ها دلبسته خانمی به اسم سارا میشه که با یک ویالونیست فکر میکنم ازدواج کرده و جدا شده بوده ،و سارا دنبال این بوده که یک همسر مقام داری برای خودش پیدا کنه چون میبینیم که به کریستوفر توجه ای نمیکنه تا اینکه کریستوفر در چندتا پرونده پیروز میشه  و وقتی سارا با سرسیسیل که مردی قمار باز بوده ازدواج می کنه ،و سرسیسیل رفتار بدی با سارا داره اون رو هرزه خطاب می کنه و یک جایی سارا به کریستوفر میگه ما توی این مهمونی قمار خواهیم بود مگه اینکه کسی ما رو نجات بده ،و بعد کریستوفر و سارا تصمیم می گیرند با هم فرار کنند ،که یک دقیقه قبل از فرار کریستوفر به سارا میگه یک لحظه صبر کن چون باید می رفته از راننده درباره خونه ای که احساس می کرده پدر و مادرش اونجا زندانی هستند سوال کنه،و وقتی راننده میگه میتونی پیاده به اونجا بری ،اون خونه همین نزدیکی هست سارا رو کامل رها می کنه و به دنبال رسالتی میره که فکر میکنه همیشه بر دوشش بوده ،و خب دقیقا همون زمان بوده که جنگ شدت گرفته و رفتن به اون منطقه خطر زیادی داشته ،و همون موقع دوستش آکیرا رو بعد از سال ها میبینه ،که سرباز بوده و زخمی ،و همونطوری که داره آکیرا رو نجات میده باهم به دنبال اون خونه میرن،دوستش آکیرا یک بچه پنج ساله داشته و کریستوفر هم دختری به نام جنی رو به فرزند خوندگی گرفته بوده ،و آکیرا در مورد این صحبت میکنه که تو باید به بچه من بگی دنیا همین جنگ نیست خیلی قشنگه و این قسمت برای من خیلی قشنگ بود ،هرچند انگار آکیرا هم قسمتی از توهم کریستوفر هست،و وقتی که بالاخره مار زرد رو پیدا میکنن و اون بمب آخر که مار زرد درواقع همون عموفیلیپ هست ،اونجا عمو فیلیپ باعث میشه کل ماجرا روشن بشه به کریستوفر میگه پدرت با معشوقه اش فرار کرد و من همیشه مادرت رو دوست داشتم حس کردم فرصتی برام به وجود اومده که مادرت رو داشته باشم اما مادرت به من توجهی نکرد پس من یه معامله کردم تورو به بازار بردم و گذاشتم سرکرده گروه موادمخدر مادرت رو ببره ،و مادرت هم معالمه ای کرد و از اون سرکرده خواست تورو از لحاظ مالی تامین کنه تو هیچوقت خاله پولداری نداشتی و ارثی بهت نرسید بلکه اون پول رو اون سرکرده می داد ،تا در مقابلش به مادرت تجاوز کنه و به عنوان رام کردن زن سفید جلو بقیه شلاقش بزنه (حتی الان که این رو می نویسم ،اشک توی چشمام حلقه زده این قسمت خیلی دردناک بود) و به کریستوفر میگه من رو بکش من سزوار کشته شدنم ،من از تصور تک تک لحظه های تجاوز و بردگی مادرت لذت بردم و حالا اون مرد، مرده ،من رو بکش و برو مادرت رو پیدا کن و فصل آخر که چندسال بعد روایت میشه در لندن،جنی  فرزند کریستوفر سی و چند ساله هست و یه جایی ما میبینیم قصد خودکشی داشته و این نکته خیلی ظریف و قشنگ گفته میشه ،پس کریستوفر هم درسنین میانسالی خودش هست ،که مادرش رو در آسایشگاه میبینیم وقتی بعد از چندین سال بودن در بیمارستان های روانی طبعا به دلیل اون هم شکنجه و آسیب روحی ،حالا در آسایشگاه بوده،مشغول بازی با کارت ها و سیر کردن در تصوراتش جایی که کریستوفر و آکیرا روی تپه ها مشغول بازی بودن و وقتی کریستوفر میگه مادر منو ببخش اون رو به یاد نمیاره و میگه آقا به من دست نزن تا بالاخره کریستوفر اسم بچگی خودش رو میگه و میگه مامان من پافین هستم و مادرش آهی میکشه و میگه اون پسر، همیشه من نگرانشم میگن به جاهای خوبی رسیده اما من هنوز نگرانشم و وقتی کریستوفر باز میگه منو ببخش مادرش میگه پافین رو برای چی ببخشم اون هیچ کار بدی نکرده و جا داره واقعا برای این پایان خیلیییییی عالی نویسنده رو بارها و بارها تحسین کنم جایی که واقعا میگذاره ما یکم قلبمون آروم بگیره و آخر داستان کریستوفر از حال سارا باخبر میشه ،سارا فوت کرده بوده ،و جنی به کریستوفر میگه عمو من دیگه اون کارو نمی کنم نگرانم نباش(خودکشی جنی )،و کریستوفر میگه تو دختر جذابی هستی ازدواج کن ،و جنی هم ازش مبخواد وقتی ازدواج کرد بیاد و باهاش زندگی کنه اون همه زیبایی و عبارت صفحه آخر کتاب که شاید ما همگی یتیم هستیم،واقعا عالی بود ، خیلی خیلی دوستش داشتم و حتما یک بار دیگه میخونمش تا بعضی گره های ذهنیم رفع بشه،فوق العاده عالی بود ....♥️♥️♥️♥️⁦ʕ´•ᴥ•`ʔ⁩
          
            امروز كه دارم اين ريويو رو مي‌نويسم ميتونم بگم حالم خوبه.
واقعيتش اينكه از وقتي شروع كردم به خوندن اين كتاب حالم خوب نبود، اتفاقات عجيب غريب زيادي افتاد كه حال و احوالم رو تغيير مي‌داد. درست مثل شخصيت اصلي كتاب "كريستوفر بنكس".

اين كتاب از زبون خود كريستور بنكس شروع ميشه، كريستوفر بنكس بزرگسال (شايدم مسن) كه شروع كرده به نوشتن خاطرات، شروع كرده به گفتن از حال و احوال بدش... هرجا كه برمي‌گرده به دوران كودكي‌ش لحن كريستوفر عوض ميشه، با شخصيت خودش كوچيك ميشه، نوجون ميشه، جوون ميشه، عاشق ميشه، خوشحال ميشه، نااميد ميشه، غمگين ميشه، كريستوفر به نظرم يكي از واقعي ترين شخصيت هايي بود كه تونستم دركش كنم..
درست نفهميدم چرا؟ چرا تونستم با كريستوفر ارتباط بگيرم و تونستم دردش رو حس كنم؟ به نظرم بخاطر جزئيات ريزي بود كه توضيح مي‌داد. كريستوفر وقتي داشت درباره ي دوران كودكي‌ش صحبت مي‌كرد از هيچ جزء كوچيكي به راحتي نمي‌گذشت. كريستوفر نه از گريه ي پدرش گذشت، نه از زمان سخت مشق نوشتن گذشت، نه از دوست كوچيك‌ش (آكيرا) گذشت، نه از اتفاقاتي كه بين اون و آكيرا رخ داد گذشت نه از وقتي كه اتفاق ترسناك بزرگ افتاد و اون از خانوادش جدا شد گذشت... 
كريستوفر از هيچ جزئي نگذشت چون اون براي حل پروندش به جزئيات نياز داشت:))

پ.ن: به نويسنده هاي مورد علاقه م (كازوئو ايشي‌گورو) رو هم اضافه ميكنم:)
          
            هنگام خواندن این کتاب از ایشی‌گورو باید توجه داشته باشید که دارید چه داستانی را از چه نویسنده‌ای مطالعه می‌کنید. بسیاری از فارسی‌زبانان، به دلیل انتخاب اولی که از این نویسنده دارند، یعنی «بازمانده روز» دچار سوءتفاهم می‌شوند. ما به واسطه شناختی که از ترجمه های مرحوم نجف دریابندری داریم، در گام اول برای خوانش ایشی گورو به سراغ این کتاب می‌رویم. الحق که ترجمه بازمانده روز، توسط دریابندری، اثری یگانه است و تراز. اما نکته در همین جاست که نباید توقع داشت که همین سبک روایی در آثار دیگری این نویسنده ادامه پیدا کند.
منظورم از سبک روایی، بر جا ماندن منطق هندسی است. بازمانده روز تا جای ممکن همچنان به منطق هندسی وفادار مانده است. همه چیز ریاضی وار درست عمل می‌کند؛ اتفاقی که در «وقتی یتیم بودیم» رخ نمی‌دهد. ممکن است در هنگام این اثر بارها از خود بپرسید، خب این که منطقی نیست، باورپذیر نیست یا چه، نمی‌شود که تو دوستی را از زمان خردسالی ندیده باشی و امروز در سالهای نزدیک به سی سالگی ببینی و در نگاه اول بشناسی‌اش.همینجاست که انگشت اتهام به سمت پی رنگ گرفته می‌شود. اما از من می‌شنوید عجله نکنید، چرا که این ممکن است -چنانکه هست- یکی از تکنیک های روایی ایشی گورو باشد. اوج این شکستن حصار منطق را در اثر دیگری از ایشی گورو - تسلی ناپذیر- می‌توان لمس کرد.
حیف است به شخصیت‌های آفریده شده توسط ایشی‌گورو نپردازیم؛ اگر بخواهیم در چند جمله این شخصیتها را مرور کنیم با کسانی روبرو هستیم که هر کدام با وجود داشتن هویت ملی، نژادی و قومی، در عین حال از زمین و آسمانی خاص؛ جدا و مستقل هستند. به نوعی کسانی را می‌توانیم لمس کنیم که بر امواج رخداد ها و موقعیتهای جغرافیایی متعدد شناورند و هویت ها تنها نامی برای خواندنشان به آنها اضافه می‌کند؛ شاید این را باید در هویت نویسنده‌ای جست و جو کرد که انگلیسی ژاپنی الاصل خوانده می‌شود.
          
            من این کتاب رو کاملا احساسی و بدون برنامه‌ریزی و مطالعه قبلی درباره‌اش خریدم. از مدت زمانی که توی خیابون باید منتظر کسی می‌بودم استفاده کردم و توی کتاب‌فروشی لابه‌لای قفسه‌های کتاب قدم زدم تا دو کتاب برداشتم و یکی همین «وقتی یتیم بودیم» بود. از ابتدا حدس میزدم شاید انتخاب نادرستی باشه چون می‌دونستم این معروف‌ترین و محبوب‌ترین کتاب ایشی‌گورو نیست و برای من که هنوز کتاب‌های دیگرش رو نخوندم شاید مناسب نباشه اما باید بگم انتخاب اسم توسط نویسنده و طراحی جلد و قطع کتاب توسط ناشر ایرانی و در کل، جادوی مارکتینگ کار خودش رو کرد و من خریدمش و در کمتر از دو هفته بعد از خرید، شروع به خواندنش کردم.
اواسط کتاب که کش‌دار بودن داستان یا سردرگمی بین وقایعی که به هم وصل نمی‌شدن داشت اذیتم می‌کرد بیش‌تر متقاعد شدم که انتخاب اشتباهی داشتم اما پایان کتاب به دلیل اینکه برایم شوکه‌کننده بود و هنوز تلخی و گزندگی‌اش رو ته گلوم حس می‌کنم، می‌تونم بگم رضایت‌بخش بود و خوشحالم که دیشب بیدار موندم تا تمومش کنم.
و در نهایت باید بگم در این روزهایی که از شرایط جامعه بسیار بسیار مضطربم و سلول سلول بدنم در سیاهی دست و پا میزنه، این کتاب و پایان سیاه و تلخش درباره چطور بازیچه دست قدرت‌ها شدن و از بین رفتن زندگی، آرمان‌ها و آرزوهامون توسط دست‌های پشت پرده، خیلی دردناک‌تر بود. در نهایت نمی‌فهمیم چه‌کاری درسته، اینکه آرمان داشته باشیم، بجنگیم و برای بهتر شدن جهان کاری کنیم یا بگذاریم هر چند در عرصه اجتماعی و سیاسی منفعل، اما در زندگی شخصی کمی خوشبخت‌تر باقی بمونیم.