یادداشت hatsumi

hatsumi

1402/03/04

                داستان در مورد پسری به نام کریستوفر بنکس هست که از کودکیش شروع میشه وقتی با دوستش آکیرا مشغول بازی روی تپه ها هست و کنجکاوی های بچگانه ای دارند در مورد مردی که در همسایگی اون ها هست ،آکیرا از این مرد میترسه و احساس میکنه این مرد دست ها رو قطع میکنه و بعد از اینکه بهشون یک محلول جادویی زد ،دست ها تبدیل به عنکبوت  می شن و در همین کنجکاوی های خودشون محلول جادویی رو می دزدن و بعد تصمیم می گیرن دوباره محلول رو به اتاق اون مرد برگردونند،قصه از همینجا شروع میشه وقتی کریستوفر       نمی تونه دوستش رو برای اینکار همراهی کنه چون پدرش ناپدید شده بوده و از بعد از این قضیه آکیرا به کریستوفر میگه بیا یه بازی کنیم که تو کارگاهی و به دنبال پدرت هستی و من فکر میکنم از اونجا بوده که جرقه کارگاه شدن در ذهن کریستوفر زده میشه،هرچند ما قبلش هم می بینیم که کریستوفر در جمع دوستانش مسخره میشه و به عنوان تمسخر حالا به اون ذره بینی هدیه میدن هرچند ،کریستوفر از این هدیه خیلی خوشش میاد،پدر کریستوفر در یک کمپانی پخش تریاک مشغول به کار بوده و مادرش جز کسانی بوده که درواقع با این گروه های پخش مواد مخدر مبارزه می کنند،و چند روز بعد از ناپدید شدن پدر کریستوفر مادرش هم ناپدید میشه و کریستوفر از شانگهای به لندن میره تا پیش خاله اش زندگی کنه و بعد به عنوان کارگاه برمی گرده و دنبال پدر و مادرش میگرده، خب از اینجا وارد محدوده اسپویل بیشتر میشم و میخواهم بیشتر از داستان بگم ، یک جاهایی از داستان یکم گنگ هست ،جایی از داستان میبینیم اون کارگاه بزرگی شده و وقتی چین و ژاپن در حال جنگ هستند ازش میخوان که به عنوان واسطه یک کاری کنه که سرنوشت جنگ ختم به خیر بشه و یه جاهایی ما متوجه این نیستیم که راوی تا چه حد آگاه هست و کدوم حرفا توهم و تصورش هستن،مثلا جایی که میخواهند برای ورود پدر و مادرش جشن بگیرند و یه لحظه آدم گیج میشه که هنوز که پدر و مادرشپیدا نشدند چی شد،کریستوفر وقتی کودک بود عموفلیپ که در واقع با اون ها زندگی میکرده کریستوفر رو می بره که براش یک وسیله موسیقی بخره اگه اشتباه نکنم ‍و دقیقا همون موقع بوده که مادرش هم ناپدید میشه و عمو فلیپ اون رو توی بازار رها می کنه و کریستوفر همون موقع حس می کنه که قراره اتفاقی برای مادرش بیفته که در خونه با دو مرد تنها بود و خب وقتی بر میگرده مادرش ناپدید شده بود،کریستوفر وقتی به شانگهای میاد به عنوان کارگاه در مجالس مهمونی های بزرگ حضور داشته و توی یکی از این مهمونی ها دلبسته خانمی به اسم سارا میشه که با یک ویالونیست فکر میکنم ازدواج کرده و جدا شده بوده ،و سارا دنبال این بوده که یک همسر مقام داری برای خودش پیدا کنه چون میبینیم که به کریستوفر توجه ای نمیکنه تا اینکه کریستوفر در چندتا پرونده پیروز میشه  و وقتی سارا با سرسیسیل که مردی قمار باز بوده ازدواج می کنه ،و سرسیسیل رفتار بدی با سارا داره اون رو هرزه خطاب می کنه و یک جایی سارا به کریستوفر میگه ما توی این مهمونی قمار خواهیم بود مگه اینکه کسی ما رو نجات بده ،و بعد کریستوفر و سارا تصمیم می گیرند با هم فرار کنند ،که یک دقیقه قبل از فرار کریستوفر به سارا میگه یک لحظه صبر کن چون باید می رفته از راننده درباره خونه ای که احساس می کرده پدر و مادرش اونجا زندانی هستند سوال کنه،و وقتی راننده میگه میتونی پیاده به اونجا بری ،اون خونه همین نزدیکی هست سارا رو کامل رها می کنه و به دنبال رسالتی میره که فکر میکنه همیشه بر دوشش بوده ،و خب دقیقا همون زمان بوده که جنگ شدت گرفته و رفتن به اون منطقه خطر زیادی داشته ،و همون موقع دوستش آکیرا رو بعد از سال ها میبینه ،که سرباز بوده و زخمی ،و همونطوری که داره آکیرا رو نجات میده باهم به دنبال اون خونه میرن،دوستش آکیرا یک بچه پنج ساله داشته و کریستوفر هم دختری به نام جنی رو به فرزند خوندگی گرفته بوده ،و آکیرا در مورد این صحبت میکنه که تو باید به بچه من بگی دنیا همین جنگ نیست خیلی قشنگه و این قسمت برای من خیلی قشنگ بود ،هرچند انگار آکیرا هم قسمتی از توهم کریستوفر هست،و وقتی که بالاخره مار زرد رو پیدا میکنن و اون بمب آخر که مار زرد درواقع همون عموفیلیپ هست ،اونجا عمو فیلیپ باعث میشه کل ماجرا روشن بشه به کریستوفر میگه پدرت با معشوقه اش فرار کرد و من همیشه مادرت رو دوست داشتم حس کردم فرصتی برام به وجود اومده که مادرت رو داشته باشم اما مادرت به من توجهی نکرد پس من یه معامله کردم تورو به بازار بردم و گذاشتم سرکرده گروه موادمخدر مادرت رو ببره ،و مادرت هم معالمه ای کرد و از اون سرکرده خواست تورو از لحاظ مالی تامین کنه تو هیچوقت خاله پولداری نداشتی و ارثی بهت نرسید بلکه اون پول رو اون سرکرده می داد ،تا در مقابلش به مادرت تجاوز کنه و به عنوان رام کردن زن سفید جلو بقیه شلاقش بزنه (حتی الان که این رو می نویسم ،اشک توی چشمام حلقه زده این قسمت خیلی دردناک بود) و به کریستوفر میگه من رو بکش من سزوار کشته شدنم ،من از تصور تک تک لحظه های تجاوز و بردگی مادرت لذت بردم و حالا اون مرد، مرده ،من رو بکش و برو مادرت رو پیدا کن و فصل آخر که چندسال بعد روایت میشه در لندن،جنی  فرزند کریستوفر سی و چند ساله هست و یه جایی ما میبینیم قصد خودکشی داشته و این نکته خیلی ظریف و قشنگ گفته میشه ،پس کریستوفر هم درسنین میانسالی خودش هست ،که مادرش رو در آسایشگاه میبینیم وقتی بعد از چندین سال بودن در بیمارستان های روانی طبعا به دلیل اون هم شکنجه و آسیب روحی ،حالا در آسایشگاه بوده،مشغول بازی با کارت ها و سیر کردن در تصوراتش جایی که کریستوفر و آکیرا روی تپه ها مشغول بازی بودن و وقتی کریستوفر میگه مادر منو ببخش اون رو به یاد نمیاره و میگه آقا به من دست نزن تا بالاخره کریستوفر اسم بچگی خودش رو میگه و میگه مامان من پافین هستم و مادرش آهی میکشه و میگه اون پسر، همیشه من نگرانشم میگن به جاهای خوبی رسیده اما من هنوز نگرانشم و وقتی کریستوفر باز میگه منو ببخش مادرش میگه پافین رو برای چی ببخشم اون هیچ کار بدی نکرده و جا داره واقعا برای این پایان خیلیییییی عالی نویسنده رو بارها و بارها تحسین کنم جایی که واقعا میگذاره ما یکم قلبمون آروم بگیره و آخر داستان کریستوفر از حال سارا باخبر میشه ،سارا فوت کرده بوده ،و جنی به کریستوفر میگه عمو من دیگه اون کارو نمی کنم نگرانم نباش(خودکشی جنی )،و کریستوفر میگه تو دختر جذابی هستی ازدواج کن ،و جنی هم ازش مبخواد وقتی ازدواج کرد بیاد و باهاش زندگی کنه اون همه زیبایی و عبارت صفحه آخر کتاب که شاید ما همگی یتیم هستیم،واقعا عالی بود ، خیلی خیلی دوستش داشتم و حتما یک بار دیگه میخونمش تا بعضی گره های ذهنیم رفع بشه،فوق العاده عالی بود ....♥️♥️♥️♥️⁦ʕ´•ᴥ•`ʔ⁩
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.