مرگ یک پروانه
عصر بود. بهار بود. مه بود. در یک باغ باران زده که نمیدانم کجا بود، که پر بود از بوی علفهای خیس، با آدمهایی که دوستشان داشتم، هوس کردیم قایم موشک بازی کنیم. به من گفتند چشمهایت را ببند و تا 2۰ بشمار. بستم و شمردم. وقتی چشم باز کردم، هیچکدامشان نبودند. سالهاست دنبالشان میگردم. دیگر هیچوقت شبیه آنها را ندیدم. خدا کند جای خوبی قایم شده باشند.
یادداشتهای مرتبط به مرگ یک پروانه