یادداشت سهیل خرسند
1401/12/28
3.8
4
موراکامی عزیزم میگوید: "وقتی شخصی برای اولین بار داستانی منتشر میکند، فارغ از اینکه یک شاهکار خلق کرده یا فقط صفحات کاغذ را سیاه کرده باشد، همیشه عدهای وجود خواهند داشت که بیدلیل به سوی او جفتک پرتاب کنند! خوشبختانه این عده از جمع نویسندهها نیستند،و تجربهی من میگوید: نویسندهها همیشه از یک قلم جدید استقبال میکنند. بنابراین نویسندهی تازهکار باید با نفسی چاق وارد رینگی شود که از هر طرف به سویش مشت پرتاب میکنند. او باید در میان مشتها طاقت بیاورد و با استفاده از نقدهایی که دریافت میکند، بقای خود را در این رینگ خونین مستحکم کند." مرگ یک پروانه، نخستین اثر مهرداد محمدیست و امیدوارم آخرینش نباشد. او دوست خوبیست، اما باتوجه به اینکه همیشه نسبت به دوستان نویسنده و مترجمم سختگیرتر از غریبهها بودهام، قول میدهم در تعریفها و نقدها از اغراق و افراط بپرهیزم. برای شناخت افکار نویسنده، نیاز نیست با او دوست بود. اهل کتاب به راحتی با خواندن همان صفحهی آغازین، میتوانند بفهمند که تحت تاثیر کیست. پس از این تریبون استفاده میکنم و میگویم: عباس آقای معروفی... روحت شاد و یادت گرامی. آسوده بخواب که هوادارانت تلاش میکنند تا پرچمت را همیشه بالا نگه دارند. اگر رمان را به پنج بخشِ «موضوع، آغاز، پرداخت، جمعبندی و ساختار» تقسیم کنم، نقطهی قوت نویسنده را در انتخاب موضوع، آغاز داستان و ساختار رمانش، و در طرف مقابل پرداخت و جمعبندی او را خام میدانم. از عباس معروفی نام بردم اما اعتراف میکنم در ابتدا و انتهای کتاب، ذهنم به سوی دیگری رفت. من کتابخواری هستم که با منتقدهای ادبی زاویهی ۱۸۰درجه دارم، هیچ علاقهای به خواندن نقدهایشان هم ندارم. آنها گاها حرفهایی میزنند که نویسنده که هیچ، هفت پشت نویسنده هم چنین مقصودی نداشته اما آنان خوب بلدند چطور فلان چیز را به فلان چیز ربط دهند. حقیر همانطور که از منتقدان ادبی متنفرم، خود را نیز منتقد ادبی نمیدانم، من فقط از احساس و دریافت خودم از متن کتابها مینویسم، میخواهد درست باشد، میخواهد غلط... من مینویسم که نوشته باشم، من مینویسم که هرچه بیشتر نوشته باشم، من مینویسم چون اگر ننویسم حالم در طی روز خوب نخواهد بود. دنیای مانی دنیای کافکایی بود. با شروع داستان، مانی من را به دنیای کافکا پرتاب کرد، و او شخصیت محبوب من در داستان بود. مانی یک کتابخوار است که بخشی از زندگی او را خودم زندگی کردهام، برای همین به شدت به او احساس نزدیکی میکردم. با مانی موافق و همعقیده هستم که رمانها همیشه به قهرمان و پایان نیاز ندارند، اما معتقدم مهرداد محمدی به عنوان خالق مانی، او را برخلاف عقیدهاش تبدیل به یک قهرمان کرد. بخشهایی در کتاب را که مانی و یاس باهم گفتگو میکردند، دیالوگهایی رد و بدل شد که به نظرم اگر این کتاب، کتاب دوم یا سوم نویسنده بود، به هیچوجه به این شکل از آب در نمیآمد، اما عشق این دو را به شدت دوست داشتم. آنقدر این عشق زنده بود که میشد ضربان قلب شخصیتها را نیز شنید. پیشتر به خام بودن پرداخت اشاره کردم... نویسنده وقتی پای برف و یاس در میان بود، حقیقتا کم نگذاشت، اما به عنوان کسی که از هرگونه اطناب در داستانها متنفرم، دوست داشتم با توصیف محلهای قرار، به داستانش شاخ و برگ بیشتری دهد. یکی از قویترین بخشهای داستان نامهی مانی به یاس بود، خالص بود و ادا نداشت. روان بود و دل آدم را میبرد. دوستش داشتم، شاید برای همینه که قدیمیها گفتهاند: هر سخن کز دل برآید لاجرم بر دل نشیند. داستان کتاب، زندگی خانوادهی عظیمیست. خانوادهای که بمب تکانش نمیدهد. این خانواده استحکامش را مدیون، توقفناپذیری و خستگیناپذیری پدر خانواده(سالار) است و عشقی که مادر خانواده(آیتک) با دستانش در قلب خانواده میکاشت. سالارخان و آیتک بانو، چهار فرزند داشتند. یک دختر به نام آیدا، که کمرنگترین عضو خانواده است، همانطورکه آیدای عباسآقا کمرنگ بود. آیدا عظیمی با اینکه همانند آیدای عباسآقا خوشبخت نشد، اما فکر نمیکنم نامش ارتباطی با آن آیدا داشته باشد که اگر میداشت، باید آیدینی هم در داستان حضور میداشت که البته ما در داستان مانی را داریم. مانی یکی از پسرهای خانواده است و همانند آیدینِ عباسآقا یک کتابخوار است و رنجهای خود را نیز دارد، و دو پسر دیگر به نامهای آرمان و آراز. آرمان پسر بزرگ خانواده و محبوب همه است… برای پدر و مادر، یک وارث واقعی و برای خواهر و برادرانش یک تکیهگاه است. آراز را قضاوت نمیکنم اما از آن پسرهایی بود که نمیتوان دوستش داشت، اصلا تلاش میکند که از او متنفر شویم. زندگی خانوادهی عظیمی به خوبی میگذرد تا اینکه اتفاقاتی میافتد که منجر به تغییراتی میگردد و این تغییرات سرآغاز رخدادهاییست که کسی باورش نمیشود چطور این خانواده متلاشی شد! داستان، تلنگری قوی به خواننده میزند که فکر نکنید همهچیز باب میل شماست، زندگی در یک لحظه میتواند شما را با خاک یکسان کند. حرف آخر داستان را دوست داشتم، چون هم زندگی در آن جریان داشت و هم زندهگی. معنا و مفهوم زندگی هم چیزی غیر این نیست. تعریف و نگاه زندگی را از زبان مانی دوست داشتم. طنز ملایمی که نویسنده از زبان یکی از بچهمحلهای خانوادهی عظیمی زمان بمباران تهران وارد داستانش کرد و به ابتذال نینجامید هم خوشایندم بود، چون در اینگونه روایتها، خوانندههایی همانندِ من، که دنیا را سیاه میبینند و عاشق قلم سیاه هستند مشکلی ندارند، اما خوانندههایی که دنیا را گل و بلبل میدانند، برایشان سخت است که بیوقفه با کثافتهای زندگی سر و کله بزنند. برای نمره دادن، پنج و دو ستاره را افراط و تفریط، و یک ستاره را نفرتپراکنی میدانم. بنابراین بین سه و چهار مردد هستم، و از آنجایی که اولین اثر نویسنده و به خصوص دوستم نیز هست، از ارفاق خبری نیست و سه ستاره برایش منظور میکنم و بیصبرانه منتظر داستانهای بعدیاش خواهم ماند.
(0/1000)
نظرات
1403/8/8
همه ی اون احساساتی و افکاری که موقع خوندن مرگ یک پروانه تو ذهنم بالا و پایین میشد و من نمیدونستم چطوری باید بیانش کنم ،در این یادداشت خلاصه شده بود. از کافکا فقط نامه به پدر رو خوندم و شناختی ندارم ازش.ولی تمام سلولهای بدنم درک میکردن که چه شباهت زیادی هست بین سمفونی مردگان و مرگ یک پروانه.انگار که این رمان طرح خام سمفونی مردگان باشه.هنوز به پایان نرسیدم بخاطر همین نمیتونم راجع به کلیت داستان نظر بدم ولی فکر میکنم تا اینجای کار،هنوز جا داشت که احساسات رو ملموس تر و اتفاقات و شخصیت هارو باور پذیر تر توصیف کنن.شاید هم این نظر من بخاطر اینه که من اول سمفونی مردگان رو خوندم و ناخودآگاه ذهنم همش داره با اون مقایسه اش میکنه.نمیدونم. در کل از خوندنش تا حد زیادی لذت بردم
1
مهرداد محمدی
1402/1/1
1