معرفی کتاب جعبه ی پرنده: چشمانت را باز کن اثر جاش ملرمن مترجم محمدحسین اسماعیل زاده

جعبه ی پرنده: چشمانت را باز کن

جعبه ی پرنده: چشمانت را باز کن

جاش ملرمن و 2 نفر دیگر
4.0
29 نفر |
7 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

3

خوانده‌ام

67

خواهم خواند

57

ناشر
سرایش
شابک
9789649997551
تعداد صفحات
320
تاریخ انتشار
1399/6/2

توضیحات

        جهانی را فرض کنید که «دیدن» از شما قاتلی بی رحم می سازد؛ پس باید سعی کنید که چشم بند بزنید تا چیزی به چشم تان نیاید. این کتاب توصیف چنین جهانی است و شخصیت هایی که در چنین جایی گرد هم آمده اند تا با کمک هم زنده بمانند. آنها در خانه ای زندگی می کنند که همه پنجره های آن پوشانده شده چون دیدن هر آنچه در بیرون است آنها را به یک قاتل تبدیل می کند یا به راون پریشی که به وحشتناک ترین شکل خودکشی می کند. اما در این جهان مادری هم هست که سعی در بزرگ کردن دو فرزندش و نجات آنان در چنین دنیای آخرالزمانی را دارد. مادر با یافتن کوچک ترین روشنایی و کورسوی امید، راه خود را از دل تاریکی ها پیدا می کند و هرگز ناامید نمی شود؛ در تاریک ترین لحظات، عشق و روشنایی را در می یابد. داستان نشان می دهد در موقعیت هایی این چنینی که اکثر انسان ها، خودخواه می شوند وانسانیت را از یاد می برند، هستند کسانی که باطن زیبایی دارند و برای دیگران از خود گذشتگی می کنند، هرچند کم یابند.
      

یادداشت‌ها

          راجع این کتاب باید بگم که سوژه‌ی خیلی خوبی داشت. وحشتو خیلی خوب پرورونده بود. لامصب خیلی قبول اینکه دیگه نمیتونی به دنیای اون بیرون نگاه کنی چون دیوونه میشی و به طرز وحشتناکی خودکشی میکنی سخته(اسپویل نکردم. اینو همون اول داستان میگه!) من خیلی جاها با داستان ترسیدم ولی خیلی جاها هم به نظرم نچسب یا خام بود. مثلا شخصیت پردازیا! به جز شخصیت گری که برای من کاامل قابل تصور و تجسم و درک بود و تا حدودی شخصیت مالوری، بقیه آدما خیلی عجولانه توصیف شدن.
از شانن بگیر تا شریل و فیلیکس و دان! جولز شاید کمی به واسطه ی سگش ویکتور در اومده باشه نقشش ولی باقی خیلی سطحی ان و این اصلاً خوب نیست. اونم به عنوان هم خونه های مالوری که مدت زیادی با هم زندگی میکنن.
مثلاً دان اونجوری در نیومده بود که بعداً رفتارش در قبال گری رو بشه چندان درک کرد.
فصل‌هایی که به سفر روی دریاچه‌ی مالوری و بچه ها می چرداختن گاهاً خوب بودن مثل اونجایی که مرد روی  قایق بهشون نزدیک شد یه اونجایی که پر از پرنده بود ولی خیلی جاها هم بیخودی طولانی و اضافه بود. زیادی از حد به افکار مالوری و گفتگوی های درونیش می پرداخت که به نظرم رنگ و بوی خامی داشت.

پایانش چندان تمیز و ریزبینانه طرح نشده بود. خیلی سرسری... ریک  و کنستانس و ... همه کم عمق. البته احتمالاً در جلد دوم این برطرف شده دیگه!

پ.ن 1: لامصب یه جاهایی حس واکینگ دد طور داشت.
پ.ن 2: ذهننم رو اونقد درگیر کرده که چند بار خوابشو دیدم. توی خواب جدیدمم مالوری بود البته با داستان کاملاً متفاوت که مالوری تنها آدم زنده ی روی زمین بود.
        

13

22