یادداشت‌های Amir hossein farahani (5)

        در سرمایی که استخوان را می‌شکند، زمینی که چونان گورستانی خاموش زیر گام‌های عابران نالان می‌نالد، خانه‌ای بود که دیوارهایش بوی جنون می‌دادند. در آن خانه، پدری بود با دستانی زمخت و نگاهی که چون چاقوی زنگ‌زده، روح فرزندانش را می‌برید. مردی که خدا را نه برای عشق که برای فرمان‌برداری می‌خواست. نامش یوسف بود، اما از نام پیامبر تنها قاب‌طلایی‌اش را داشت و از ایمان تنها تعصب و از عدالت تنها تازیانه.

آیدین، پسر دوم، گویی از خاکی دیگر بود. نمی‌توانست به زنجیرهای مقدس عادت کند، نمی‌توانست بخندد به دروغ‌های شیرین، نمی‌توانست چشم ببندد به خواری. کلمه می‌نوشت، تا جهان را بسوزاند یا شاید تا خودش را نجات دهد. اما هر واژه‌اش میخی شد بر تابوتش. برادری داشت، اورهان، که لبخند می‌زد با چشم‌هایی تهی. نه دشمن بود و نه دوست، فقط بازیچه‌ای در دست پدر، یا شاید عروسکی که خیال می‌کرد اراده دارد.

مادر، زن بی‌صدایی بود که تمام عمر گریه کرد و نفهمید برای که. مثل همه مادرانی که گورستانی از واژه‌های نگفته‌اند. و در آن خانه، صداهایی بود که نمی‌مردند. فریادهایی که شب‌ها در دل دیوارها می‌پیچیدند، ناله‌هایی که از دهان دیوانه‌ها برمی‌خاست. خانه‌ای که ساکنانش یا مرده بودند یا دیوانه. و اگر زنده‌ای بود، تنها به این دلیل بود که هنوز نوبتش نرسیده بود.

سمفونی مردگان، نه حکایت مرگ که آواز بی‌پایان آن بود. نه روایتی از یک خانواده، که آئینه‌ای شکسته از جامعه‌ای که خفه می‌کرد، می‌ترساند، و بعد به قبرستان می‌سپرد. نه با شلیک، که با سکوت. نه با طناب، که با اطاعت.

و آیدین، آخرین نتِ این سمفونی، هنوز در دل بادها می‌پیچد. نه چون شاعر، که چون نعره‌ای خاموش.


      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

4

        کتاب را که بستم حس کردم چیزی درونم فرو ریخت نه از غصه نه از شوق یکجور خلأ مثل وقتی که خوابی را دیده‌ای که واقعی‌تر از زندگی بوده شازده کوچولو نه یک کودک بود نه فرشته نه نمادی از چیزی او خودش بود با سوال‌هایش با اندوهش با عشقش به گلی که لوس بود و مغرور و نازک شازده کوچولو آمده بود تا بگوید چطور می‌شود عاشق شد و در همان حال رفت و نگفت چطور باید فراموش کرد نگفت چطور می‌شود با نبودن کسی که دوستش داری ادامه داد و این نگفتن بیشتر از هر حرفی آدم را به هم می‌ریزد چون می‌فهمی دنیا قرار نیست پاسخی بهت بده فقط سوالی باقی می‌گذارد که همیشه با تو می‌ماند

دلم سوخت برای خودمان که مانند آن شازده نبودیم و چه زیبا بیان کرد آنتوان دو سنت اگزوپری زندگی آدم بزرگ ها رو...
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

21