یادداشت Amir hossein farahani

        در سرمایی که استخوان را می‌شکند، زمینی که چونان گورستانی خاموش زیر گام‌های عابران نالان می‌نالد، خانه‌ای بود که دیوارهایش بوی جنون می‌دادند. در آن خانه، پدری بود با دستانی زمخت و نگاهی که چون چاقوی زنگ‌زده، روح فرزندانش را می‌برید. مردی که خدا را نه برای عشق که برای فرمان‌برداری می‌خواست. نامش یوسف بود، اما از نام پیامبر تنها قاب‌طلایی‌اش را داشت و از ایمان تنها تعصب و از عدالت تنها تازیانه.

آیدین، پسر دوم، گویی از خاکی دیگر بود. نمی‌توانست به زنجیرهای مقدس عادت کند، نمی‌توانست بخندد به دروغ‌های شیرین، نمی‌توانست چشم ببندد به خواری. کلمه می‌نوشت، تا جهان را بسوزاند یا شاید تا خودش را نجات دهد. اما هر واژه‌اش میخی شد بر تابوتش. برادری داشت، اورهان، که لبخند می‌زد با چشم‌هایی تهی. نه دشمن بود و نه دوست، فقط بازیچه‌ای در دست پدر، یا شاید عروسکی که خیال می‌کرد اراده دارد.

مادر، زن بی‌صدایی بود که تمام عمر گریه کرد و نفهمید برای که. مثل همه مادرانی که گورستانی از واژه‌های نگفته‌اند. و در آن خانه، صداهایی بود که نمی‌مردند. فریادهایی که شب‌ها در دل دیوارها می‌پیچیدند، ناله‌هایی که از دهان دیوانه‌ها برمی‌خاست. خانه‌ای که ساکنانش یا مرده بودند یا دیوانه. و اگر زنده‌ای بود، تنها به این دلیل بود که هنوز نوبتش نرسیده بود.

سمفونی مردگان، نه حکایت مرگ که آواز بی‌پایان آن بود. نه روایتی از یک خانواده، که آئینه‌ای شکسته از جامعه‌ای که خفه می‌کرد، می‌ترساند، و بعد به قبرستان می‌سپرد. نه با شلیک، که با سکوت. نه با طناب، که با اطاعت.

و آیدین، آخرین نتِ این سمفونی، هنوز در دل بادها می‌پیچد. نه چون شاعر، که چون نعره‌ای خاموش.


      
21

4

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.