یادداشت‌های atena (4)

atena

1402/12/17

زمان اشتباه، مکان اشتباه
          این کتاب تموم انتظارات من رو از یه کتاب جنایی معمایی برآورده کرد.به تک تک جزییات پرداخته بود و جایی برای سوال باقی نگذاشته بود.از انتخاب و خوندن این کتاب بسیار راضی ام.
این اثر از ابتدای داستان و ایده من رو جذب خودش کرد و وقتی مطالعه کردم به فوق العاده بودنش پی بردم.
داستان در زمان های مختلفی می‌چرخه،آدم های متفاوت و هر روزی که زمان برمیگرده راز جدیدی اشکار میشه.
این کتاب به خوبی جنایت باند های مافیا رو به قلم کشیده بود و آدمایی که ناخواسته واردشون میشن و مثل لجن دیگه نمیتونن ازشون بیرون بیان،در واقع بیرون اومدن براشون حکم مرگ رو داره.
حقوق وکلا و دادگستری ها رو به خوبی نشون داده بود.
محبت و عشق مادری،عشقی که فکر میکردیم همونه که ما می‌شناسیم.
خانواده هایی که معلوم شد سالها بود که به هم دروغ میگفتن.
نوجوون هایی که برای پنهان کردن واقعیت دست به هر کاری میزدن.
قتلی که ناخواسته صورت گرفت و اکراه در قتل بود!
حقیقتی که از مهم ترین فرد پنهان میشه،و اون برای کشف راز قتل به گذشته سفر میکنه،سالها قبل...همون جایی که قبل از اینکه خودش بفهمه،از هیچ چیز خبر نداشته،همون‌جا که به یکی اعتماد کرده و زندگیش رو باهاش شریک شده...
همونجا که فکر می‌کرد خانواده‌اش،پشت نقاب لبخند روی صورتشون چیزی وجود نداره...
همون جا که همه چیز شروع شد...
عاشق پایان قشنگش شدم،همه چیز به جا و درست کنار هم قرار گرفت،واقعیت افشا شد و حقیقت ها به اعترافات زیادی منجر شدن.
پشیمونی هایی بود که برطرف شدن،با گذشت زمان سرنوشت تغییر کرد و یه شکل دیگه به خودش گرفت.
عاشق تموم شخصیت های این داستانم،هرکدوم به نحوی به فکر گذشته و آینده‌شون بودن...
خیلیا از خواب غفلت بیدار شدن و واقعا خوشحال شدم.
این کتاب یکی از بهترین هاییه که می‌تونین بخونین،غیر قابل حدسه و باعث میشه کنجکاو شین.
دلم میخواد تا جا داره قلم نویسنده رو تحسین کنم،همچین شاهکاری کم پیش میاد که خلق بشه.



        

13

atena

1402/12/13

ایستاده استوار در بیست و چهار سالگی
          جانگ ییشینگ یا لِی،فردیه که احترام زیادی براش قائلم.
و وقتی متوجه شدم خاطراتش تا الان رو تبدیل به کتاب کرده واقعا خوشحال شدم!
برای یه طرفدار یه خبر خوبیه که بتونه نوشته هایی که زاده‌ی ذهن الگوش هستن رو مطالعه کنه.
توی این کتاب افکار بسیار زیبایی جای گرفتن،جمله های عمیق،گاهی اوقات پا به پای سختی ها و غم هاش بغضتون میگیره و گاهی از ذوق براش خوشحالی میکنین.
این کتاب از کودکی لی تا موانعی که با ورودش به اکسو طی کرد رو نشون میده.
نشون میده چطور پیانویی که ازش در حد مرگ متنفر بود حالا تبدیل به تکه ای جدا نشدنی از روحش شده.
اینکه چطور مردم اون رو بابت خروج بقیه‌ی اعضا از گروه مقصر دونستن.
اینکه دوران سختش رو چطور گذرونده درحالی که فاصله‌ی کمپانی سرگرمیش تا خونشون یه کشور بوده و  چقدر از مادر و خانواده‌اش دور بوده.
از شبایی تعریف می‌کنه که وقتی همه خواب بودن به ذهنش اجازه‌ی تراوش می‌داده.
و چطور آینده‌ی خودش رو با دستای خودش رقم زده.
این کتاب رو حتی اگر طرفدارش نیستید بخونین،خیلی چیز ها بهتون یاد میده.
فن های زندگی رو از خودتون دریغ نکنین،همچنین مواظب خودتون و احساساتتون باشین. 
        

7

atena

1402/12/13

به امید دل بستم
          تا به حال همچین کتابی نبوده که باعث شه کل روز رو گریه کنم و وقتی توی آینه نگاه کنم ببینم چشمام کاسه‌ی خون شده.
این کتاب رو تا لحظه‌ای که قلبم از خوندنش آروم نگرفته بود خوندم.
وسط کلاس،بدون‌توجه به حرفای معلم.
الان،وقتی بیرون بودم.
هر موقعیتی بود که نیاز پیدا میکردم یه جمله،فقط یه دیالوگ یا توصیف ازش بخونم تا قلبم همزمان غمگین بشه و پر از حس خوب شه.
این کتاب قلب من رو تا ابد پیش خودش نگه می‌داره.بین دردا‌ی اونا من هق هق کردم...
موقع خواب بهشون فکر میکردم،به زندگی هاشون.
اینکه چطور همشون امید به نجات پیدا کردن رو داشتن درحالی که خود امید داشت از ناامیدی میمرد...
چطور عشق شروع شد ولی پایان نیافت.
این کتاب بهم یاد داد عشق انتخاب نیست،مهم نیست،صرف نظر از ملیت جنسیت موقعیت و درد های درونی میاد و پیدامون می‌کنه.
بهم یاد داد که آدم ها رو از روی درداشون قضاوت نکنم.
همدرد باشم حتی اگر تظاهر به بی احساس بودن میکنم.
اشک بریزم و عاشق بشم.
بهم یاد داد از مرگ نترسم،مرگ کشنده‌ست اما ترحم می‌کنه.
مرگ ممکنه به ما فرصت خداحافظی رو تقدیم کنه و دلش برای ما بسوزه.
یا برعکس،مرگ درست پشت همون در های بسته ای که منتظر معشوقتی کمین کرده و منتظره که عشق شما رو از پا در بیاره...
بهم یاد داد افسردگی مثل یه سایه میمونه،قدرتی نداره و اگر بخوایم،میتونیم به راحتی شکستش بدیم.
این داستان،داستان بوسیدن دست ها بود،داستان لمس لب ها درحالی که ستاره ها سقوط می‌کنن و ترس از گرفتن نفس هر لحظه بیشتر گلومون رو فشار می‌ده.
داستان آدمایی بود که همدم هم شدن،جلوی آدم های مانع ایستادن.
ناامیدی رو کنار زدن.
شاید مرده‌ باشن،اما روحشون هنوز وجود داره.
این داستان،داستان موقعیه که ناامیدی امید رو در آغوش کشید و باهم سایه ها رو شکست دادن.
داستان یه نویسنده و یه خواننده که به هم در دادن اما نفرت اجازه نداد به هم دیگه برسن...
داستان قلب ضعیفی که بهشتش رو برای اولین پیدا کرد و حس کرد دیگه چیزی بجز اون توی زندگیش وجود نداره...
این داستان نشون داد همه چیز روح داره،چیز های معیوب،آسمون،بارون،امید،ناامیدی،اشعار و کتاب ها و آهنگ ها.
اگر یه روز کسی بپرسه بهترین داستانی که خوندی چیه قطعا نام این کتاب رو میبرم..
اون من رو با واقعیت آشنا کرد و بهم یاد داد رویا ببینم...
″راستی خودش میداند که در چشم هایش خورشید لانه کرده است...؟
او نور زندگی من است،عشق من،دلیل من،غروب و طلوع من.
و وداع را چنین می‌گویم و به انتظارش مینشینم،فرقی ندارد در یک قلعه‌ی بدون شوالیه یا در پلی که هم را ملاقات کردیم،من آنقدر صبر میکنم که او پیر شود اما هرگز دلیل لبخندش را در زمانی که سایه‌ی سیاهی بر روی او غوز کرده بود را فراموش نکند.
آنقدر منتظر میمانم که هملت من،به دیدار یوریک روحش بیاید،جمجمه‌ای که چیزی برای از دست دادن ندارد اما توان این را دارد که دوباره احساساتش را به کار بیندازد. 
آنقدر منتظر میمانم که دریا آتش بگیرد.
خاکستر عشق های از دست رفته روی امواج هم دیگر را لمس کنند و داستانی که دلشان می‌خواست را به گوش تمام دنیا برسانند.
آنقدر به انتظار می‌نشینم که جهان تمام شود،زیرا میدانم هرچقدر بمیرم،در زندگی بعدی باز هم با تو ملاقات خواهم کرد،عشق من.″🖤🕯
(تموم یادداشت ها نوشته‌ی خودم هستن،بنده خودم نویسندگی میکنم.)
        

19