- قبل از هر نقد و نظری؛ بنظرم جالبترین بخش این کتاب موقع خوندنش این بود که با کارکتر اصلی دقیقا تو یه سن قرار داشتم و تقریبا دغدغهها و عصبانیت لیز بخاطر مردن برام قابل درک بود.
- کتاب روایتگر دیدگاه متفاوتی از مسئلهی مرگ بود و جدای از اینکه یک ژانر فانتزی و مناسب نوجوان رو به خودش اختصاص داده؛ میتونه الهام بخش هر آدم دیگهای توی هر سن دیگهای باشه.
- کارکترهای دیگرستان به طرز عجیبی مهربون بودن و با خودشون و بقیه به صلح رسیده بودن؛ انگار اونجا تازه متوجه شده بودن که هیچ چیزی برای جدی گرفتن وجود نداره و باید جنگیدن برای هیچی رو تموم کرد.
- بنظر میومد لیز تا لحظات آخری که در دیگرستان مرده بود، نتونست مسئلهی مردنشو بپذیره. مدام مرگ بقیه رو با "اون پیر بود" یا "اون بیماری داشت" توجیه میکرد و فکر میکرد حق داشت بیشتر زندگی کنه چون یه نوجوونِ سالم بود. دیدگاه دلگرم کنندهایه اما حقیقت اینه که هیچ تضمینی در این باره وجود نداره. همونجا که توی کتاب میگه: "زندگی با ساعت و دقیقه سنجیده نمیشه. مسئله کیفیتشه، نه طول زندگی."
- مرگ قطعیترین اتفاقیه که توی زندگی پذیرفتیمش، هیچکس با هیچ سن و زندگی و شرایطی از این قاعده مستثنا نیست. مسئله کِی و چطوری مردن نیست، مسئله چطوری زندگی کردنه.