یادداشتهای سِد.میم.صاد (8) سِد.میم.صاد 1404/3/11 با چراغ و آینه: در جستجوی ریشه های تحول شعر معاصر ایران محمدرضا شفیعی کدکنی 4.2 3 «بیماری اصلی شعرِ روزگارِ ما از همینجا شروع میشود که خودش نهتنها فُرمی –جز کار نیما– به وجود نیاورده است، بلکه فرمهای شگفتآوری را که محصولِ نبوغِ خیّام و فردوسی و حافظ و مولوی و سعدی است، به یک سوی نهاده و در فرمِ بیفرمی ربعِ قرنی است که در جا میزند (چند کار منثور شاملو، آن هم نه همهٔ کارهایش را استثنا باید کرد که در بیفرمیِ ظاهری آنها نوعی فرم، اما نه فرم نهایی وجود دارد.) . . به عقیدهٔ من بُنبستِ شعر معاصر به دست کسانی خواهد شکست که یا فرم تازهای ابداع کنند –کاری که نیما کرد و شاگردانش کمال بخشیدند– یا یکی از فُرمهای تجربهشدهٔ قدیم یا جدید را با حالوهوایِ انسان عصرِ ما انس و الفت دهد و در فضای آن فرمها، تجربههای انسانِ عصر ما را شکل دهد. . . میتوان غزل گفت و غزل را به عنوان یک فرمِ باز، یک قالب گسترده و یک قاب پذیرفت؛ قابی که همه نوع تصویر –از منظره گرفته تا انواع پُرترهها، در هر سبکی از سبکهای نقاشی– در آن میتواند جای بگیرد، آن هم در زبانی که مادرِ همهٔ «غزل»های جهان است و هیچ زبانی نمیتواند بگوید برای «غزل» امکاناتی بیشتر از زیان فارسی دارد. . . میخواهم این مطلب بسیار ساده را یادآور شوم که ادبیات و هنر، مجموعهای از فرمهای خاصاند و تحوّلات هریک از این فرمها، به معنی نفی و انکار یا به کنار نهادن دیگر فرمها نیست. ما در شعرِ سنّتی خویش قوالبی داریم و در داخلِ این قوالب فرمهای بسیاری؛ فرمهای ضعیف، نیرومند، راحت و دشوار. . . پیدایش قالب شعر آزاد، یا عروضِ نیمایی، به هیچ روی نفی مطلق آن قوالب نیست. آن قوالب میتوانند آبستنِ فرمهای خلّاق، برای بعضی از حال و هواهای عصر ما و عصرهای آینده باشند». محمدرضا شفیعی کدکنی با چراغ و آینه، ۶۷۶–۶۷۳ 0 1 سِد.میم.صاد 1404/2/10 خاله سوسکه و آقا موشه زهرا برجسته ملکی 0.0 1 از سوسکی دلسوخته و دیدهبهصبردوخته به سوسکهای چهرهبرافروخته و دلبریآموخته: فدایت شوم! به جان تو که میخواهم فاضلاب نباشد و تو باشی، دلم از چاه توالت وسطی هم بیشتر گرفته. «نفسم میگیرد در هوایی که نفسهای تو نیست» «بیا بریم اونجا که شباش، بوی تو باشه توو هواش» از وقتی که از سرویس بهداشتی دبیرستان مهاجرت کردید به کتابخانهاش، اینجا برایم جهنم شده، تنها سرگرمیام همین نوشتنهاست که آرامم میکند. خدا به برادرت خیر دهد که تا اینجا زندگی میکردید، وقت گذاشت و با نوشتههای روی درودیوار اینجا به من خواندن و نوشتن آموخت. این شعرهایی که در نامههایم میخوانی، از روی همین چیزهایی است که بچهها اینجا مینویسند. چیزی برایم به جز نوشتن نمانده، مسبّبات همین هم با هزار خون دل فراهم میآید؛ کل حیاط را میگردم، مگر نوک شکستهٔ اتودی پیدا کنم، ظریفتر از شاخکهایت؛ مگر تکه کاغذی پیدا کنم، بیچروکتر از پیشانیات. گیرم قلم و کاغذ فراهم آمد، چه بگویم؟ مجال کو؟ «دیگر دلم هوای نوشتن نمیکند» «اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است» مگس مکاتبات را پر بسته و مستراح مراودات را در بسته و حوصله را سر آورده این سربستهسخنگفتن با تو... سوسکیجانم! ماجرا را به پدر و مادرت بگو زودتر، رویم سیاه، اگر یکهو یک خرمگس معرکهای -البته نه معرکهتر از من- پیدا شد و پدرت بیرودربایستی و هویدا(!) اعلام کرد که: «به کسی مربوط نیست؛دختر خودمان بود، شوهرش دادیم»، من خِرِ که را بگیرم؟ یا به قرائتی دارکتر، منِ خَر که را بگیرم؟ عمویم میگفت سوسکیآقا در جوانی میگفته: «داماد طراز، داماد بالدار است.» اگر این باشد، من بدبختم. یکی نیست بگوید آخر سوسکیآقا! مگر هواپیمای شخصی است که اینطور تبعیض میگذاری بین داماد بیبال و بالدار؟ درست است که خودت بالداری، ولی جسارتاً سوسکی دیگر... بهقول صائب: «مور اگر پر برآورد مگس است» سوسکیجانم، زبانم زیر کفش استوکریز بچهها، اگر تو را به پشهای، به مگسی یا به هر بیشرف بالداری بدهند، من چه خاکی بر سرم بریزم؟ مگر دیگر دستم به تو میرسد؟ تو با او در اوج ماه و من با خود در قعر چاه. «گیرم هوای پر زدنم هست، بال کو؟» راستی من ماجرا را به مادرم گفتم. میترسیدم برایش «سفیدی» معیار باشد و قبول نکند، مثلاً دختر یکی از دوستانش که «شته» هستند را برایم زیر سر داشته باشد؛ اما خدا را شکر، از وقتی فهمیده یک سوسک مثل خودمان را میخواهم بیاورم، دائماً برایم میخوانَد: «سفید سفید 100 تومن سرخوسفید 300 تومن حالا که رسید به سبزه هر چی بگی میارزه» لذا از لحاظ مهریه هم خیالت راحت. پس ۵۰درصد خانوادهٔ من اوکی است؛ میماند ۵۰درصد خانوادهٔ تو. حالا بحث خانواده به کنار؛ برای من، مهمترین، خودتی، که نیستی. سوسکیجانم! من دلم تنگ است و هر سازی بدآهنگ است، که عدسی میانوعدهی این بچههاست. ایکاش وزن بلد بودم و برایت شعر میسرودم. بچهها شعرهایشان را اینجا میسرایند و بیرون میخوانند؛ خلاف آنکه سازشان را بیرون کوک میکنند و اینجا اجرا میکنند؛ ذهنم نه تنها موزون نشده بلکه آنقدر فالش زدهاند که از هرچه ریتم است خارج شدهام. امروز صبح گوشهی دستشویی زانوی غم بغل گرفته بودم؛ یکی از این بچهها آمده بود و میخواند: «سر زلف تو نباشد سر زلف دگری از برای دل ما قحط پریشانی نیست» سر به آسمان کردم گفتم خدایا این فینگیلی هم یار دارد! آنقدر هم دارد که برایش مهم نیست معشوقهاش برود. آنگاه من که دلم بستهی یکیست باید بنشینم در انتظار وصال از این سماقها(!) بمکم. جیش بزنند به این زندگی قهوهای که... هنوز جملهام تمام نشده بود که آن پسر تیرش خورد به سنگ و ترشح کرد بر ما، گفتم خدایا ناشکری کردم؛ ببخشید، نزنند... نزنند... فلذا شلنگ را گرفت رویم. در نامهٔ قبلی نوشته بودی: «...قهوه مینوشم و رمان زنان کوچک میخوانم...»، خواستم بگویم: با لبی که کاربرد اصلیاش بوسیدن است قهوه مینوشی و قلب استکان میایستد! البته آنچه تو «آنجا» مینوشی و آنچه من «اینجا» مینوشم، هر دو قهوه است، اما این کجا و آن کجا... از حق نگذریم، قهوههای اینجا از آن جهت که از دل برآید، لاجرم بر دل نشیند؛ لذا به تعبیری این قهوهها «دلی»تر است. البته اینجا دیگر خیلی از این خبرها نیست؛ بچهها غالباً کارشان را بر برگهٔ امتحانی میکنند. سوسکیجانم! حالا که در کتابخانه هستی، استفاده کن! برو و فرهنگ لغت این آدمیزادها را بخوان؛ البته اکثراً مثل آدم صحبت نمیکنند. چند هفته پیش، پای روشویی، دو تا از این دانشآموزان با هم صحبت میکردند، یکهو یکیشان به آن یکی گفت: «امروز بعد مدرسه هر چی عکس سوسکی توی گوشیته رو بفرست!،» من تشنج کردم؛ غش کردم. بههوش که آمدم، رگ گردنم اندازهٔ دستهٔ آفتابه شده بود. خدا رحم کرد، با پسرعمویم در میان گذاشتم، برایم قضیه را روشن کرد که اشتباه شنیدهام و منظورشان چیز دیگری بوده. بعداً برایم گفت وقتی زندان بوده از ویروس فلشهای بدبد، این چیزها را یاد گرفته. سوسکیجانم! ببخشیدها اما لازم دانستم گوشزد کنم، اگرچه یار مهربان کتاب است، انتخاب کتاب مثل شیر آب است، اگر سردوگرمنچشیده جلو بروی، یا میسوزاندت چنان که آبش طعنه به دوزخ زند، یا میلرزاندت چنان که همه جا یخ زند. کتاب بخوان؛ اما نه هر کتابی؛ مثلاً اگر خواستی "مسخ" کافکا را بخوان. پدربزرگم خوانده بود؛ میگفت: «شاید یک آدم سوسک شود، اما تو آدم نمیشوی پدرسگ!» دختر! برو مسخ کافکا را بخوان! تو باهوشی؛ شاید توانستی مهندسی معکوس کنی، شاید آدم شدیم و فامیل فضولمان را له کردیم و بالاخره عروسی را گرفتیم. خدا شاهد است این تن برود لای دستمال، اگر آدم شوم، میبرمت هتل اسپیناس برایت یک عروسی لاکچری میگیرم، میگویند آنجا توالتهایش بوی زندگی میدهد... (پدربزرگم راست میگفت، من آدمبشو نیستم.) البته ناشکری نمیکنم؛ خدا را شکر که آدم نیستم. چیست این آدمیزاد واقعاً؟ هر چه آدم دیدهام یا داشته میخورده یا داشته... اینها هر چه میگیرند را پس میدهند؛ چیز قابل توجهی برای خودشان نمیماند. کمتر آدمی پیدا میشود در حد تو و خانوادهات که عقلش برسد و بین کتابها زیست کند. خدا را شکر آدم نیستم، اگر آدم بودم، دیگر تو را به من نمیدادند؛ چه بسا از من فرار میکردی. این آدمها فکر میکنند کسی هستند! موقع نفرینشان میگویند: «ایشالا خدا سوسکت کنه!»، یا موقع تهدید میگویند: «سوسکت میکنم!» کتاب نمیخوانند دیگر. یکی نیست بگوید آخر ازگلخان! اگر بمب هستهای بزنند، همین تو خداخدا میکنی که سوسک شوی تا جان سالم بهدر ببری. از وقتی ماجرای هیروشیما را برایم تعریف کردی و فهمیدم ما مقاومترین جانداران در برابر بمب اتم هستیم و حتی شش تا پانزدهبرابر مقابل تشعشعاتش قویتر از اینهاییم، زنگ تفریحها میروم در حیاط، کَتباز قدم میزنم. بگذریم... کتاب هر چه خواستی بخوان؛ محدودت نمیکنم؛ غیرت زیادی سکته میآورد. عمویم نمیگذاشت زنش در دستشویی مدرسه پسرانه باشد؛ سی سال است میگذرد _خدا شاهد است_ عمویم "علامهحلی ۱" است، زنش "فرزانگان ۶". عمویم متحجر است، دیروز داشتیم درباره پدرت صحبت میکردیم، میگفت: «سوسکیآقا از همان جوانی در کنار شلنگ، حوصلهاش تنگ میشد و آفتابه را برنمیتابید». در آخر هم افزود: «سوسکی که از فاضلاب نفسش بگیرد، مهرهٔ مار دارد.» اما من مثل او فکر نمیکنم، نگران نباش. اندیشهٔ من مترقّی است، میخواهم بیایم از آن کتابخانهٔ خرابشده برت دارم؛ ببرمت سرویس بهداشتی باغ کتاب؛ که هم به تو خوش بگذرد هم به من. عقد را در روشویی میگیریم و عروسی را در کافهاش. در مهمانیهای بعدی، از خانوادهات در کتابفروشی پذیرایی میکنیم و از خانوادهام در مستراح. داشتم میگفتم... هرچه خواستی بخوان؛ «خاله سوسکه و آقا .....» را نه. به جان تو هر بار یادم به اسمش هم میافتد، یک لحظه تصویرش میکنم... آنقدر استرسی میشوم که میروم دراز میکشم بر سنگ توالت، با سیفونهای بچهها دوش آب سرد بگيرم... (این متن، حاصل ایدهٔ این مریضالذهن از سال یازدهمه، که نسخهٔ اولیهش سر کلاس انشا خونده شد، توی دوازدهم پرورونده شد، و دیروز تیر نهایی... که هر چی ویرایش شد، جنونآمیزتر، عجیبتر و مریضتر. دعا بفرمایید که خدا شفا دهاد) 0 1 سِد.میم.صاد 1404/1/30 چهل نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی 4.2 16 این زمان گرفتاریهایمان خیلی بیشتر است؛ با این همه اگر مخالفتی نداشته باشی، خوب است که جای کوچکی هم برای گریستن باز کنیم؛ اینطور در گرفتاریهایمان غرق نشویم و از یاد نبریم که قلب انسان بدون گریستن میپوسد و انسان بدون گریه سنگ میشود. ... اما جدّاً معتقدم خیلی لازم است که گهگاه «انتخاب گریستن» کنیم و همچون عزاداران راستین، خود را به گریستنی از ته دل واسپاریم. . . شنیدهام که ستمگران و مستبدان بزرگ تاریخ، گریستن نمیدانستهاند... ... باری، این نامه را دنبال خواهم کرد با زبانی سرشار از گریستن. و اینک این جمله را در قلب خویش باز بگو: «انسان، بدون گریه، سنگ میشود» #چهل_نامه_کوتاه_به_همسرم #نادر_ابراهیمی 0 6 سِد.میم.صاد 1404/1/11 همواره عشق علیرضا بدیع 3.1 3 اگرچه که خیلی از شعرهایی که در این کتاب گزیده شده، نسبت به دیگر شعرهای کتاب، از کیفیت پایینی برخوردارند -که اکثر گزیدهشعرها اینطور به نظر میرسند- اما این شعر خوب (با پذیرش اینکه مثنوی غالباً بیت عادی کم ندارد) و احتمالاً کمتر خواندهشده حیف بود اگر اورده نمیشد؛ دلیل آوردنش در این یادداشت هم همین است. میگفت که:«واقعاً خدا بیامرزه اون شاعری رو که میدونه چهجوری شعر [عاشقانه] بگه»: دو گام مانده به هم سیبی از هوا افتاد چه اتفاق قشنگی میان ما افتاد دو گام مانده به هم لحظهها طلایی شد فضا پر از هیجانهای آشنایی شد نه حزن ماند و نه حسرت نه قیلوقال و نه غم سکوت بود و تماشا دو گام مانده به هم زمین پر آینه شد زیر گام ما دو نفر فضا شلوغ شد از ازدحام ما دو نفر نگاه ما دو نفر در هجوم هم گم شد دو گام مانده به هم ناگهان قدم گم شد دو گام مانده به هم اصل عاشقی این است رسیدن و نرسیدن چقدر شیرین است :: حکایت از شب سردی است خسته در باران من و تو بیخبر از هم نشسته در باران که ناگهان شب من غرق حس و حال تو شد فضای خانه سراسر پر از خیال تو شد عجیب آنکه تو هم مثل من شدی آن شب دچار حس خیالیشدن شدی آن شب به کوچه خواند صدای خوش امید مرا تو را به کوچه کشید آنچه میکشید مرا قدم زدم شب آیینه را محل به محل ورق زدم دل دیوانه را غزل به غزل برای هدیهٔ چشمانمان به یکدیگر نیافتم غزلی از سکوت زیباتر من و تو شیفتهٔ هم دو آشنا در راه شبیه لیلی و مجنون قصهها در راه به یک محله رسیدیم بوی ناز آمد دلم دو کوچه جلوتر به پیشواز آمد به پیچ کوچه رسیدیم شب بهاری شد نگاهمان به هم افتاد عشق جاری شد نگاهها پر ناگفتههای کهنه ولی سکوت بود و فقط رفتوآمد غزلی :: دو گام مانده به هم عمر جاودان بودم که در حضور تو بالاتر از زمان بودم به سرنوشت غریبم خوش آمدی امروز در انتظار تو رنجور سالیان بودم شبیه ماهی تنهای کوچک سهراب اسیر آبی دریای بیکران بودم دلم لبالب خون بود و خندهام بر لب چنین به چشم میآمد ولی چنان بودم از آن غروب در آن سایه باغ یادت هست که رفته تا ته تصنیفی از بنان بودم؟ تو گرم چایی خود بودی و لبم میگفت که کاشکی لب خوشبخت استکان بودم چقدر بیتو در این کوچه سرزنش دیدم چقدر با همهٔ کوچه مهربان بودم اگر بدون تو بلبلزبانیام گل کرد وگر به خاطر برگی ترانهخوان بودم، کنار فرصت تهمینهای اگر رستم وگر بدون تو در کار هفتخوان بودم- همان حکایت ردگمکنیست قصهٔ من مرا ببخش اگر محو دیگران بودم به یاد چشم سیاه ستارهریز تو بود اگر مسافر شبهای آسمان بودم :: چنین که بیهمگان با تو روبهرو شدهام مرا ببخش اگر انتقامجو شدهام اگر چه لذت بخشش هزار چندین است برای بوسه فقط انتقام شیرین است تو میبری تب سردی که روی بال من است من از تو میبرم آن بوسهها که مال من است کدام ما دو نفر شادمانتریم از هم؟ در این قمار که ما هردو میبریم از هم اگر به قهر کنار رخ تو مات شویم وگر به لطف تو مهمان گونههات شویم همیشه منطق لبهای عاشقان این است که بوسههای تو بر هر دو گونه شیرین است :: دو گام مانده به هم سیبی از هوا افتاد چه اتفاق قشنگی میان ما افتاد درست روی سر ما فضا شرابی شد سمند دختر خورشید آفتابی شد چهارچوب درِ خانههای ده گل کرد که از بهارِ نفسهای ما تناول کرد هنوز دهکده مست از خم لبالب ماست دو گام مانده به هم ماجرای هر شب ماست از #حسن_دلبری 0 5 سِد.میم.صاد 1403/12/12 ابوالمشاغل نادر ابراهیمی 4.4 57 حسامزادهس دیگه؛ همینجوری دیوونهس؛ عاشق که میشه دیوونهتر. این شکر چون کنیم که دیوانهایم ما! پا شدم رفتم تمام کتابای نادر ابراهیمی رو به میخواهم بخوانم اضافه کنم، کتابا از ۲۲ تا شد ۶۳ تا. البته دیدم تموم نمیشه و وسطش دست کشیدم ولی نیت بر اینه که «به عدد مره». احتمالاً یه ذره معتدل بشم و برم برشون گردونم به همون ۲۲ تا، عین آدم میخواهم بخوانمها رو تکتک اضافه کنم. ولی خلاصه اینکه نشر ترجمان علوم انسانی یه کتاب داره «چگونه درباره کتابهایی که نخواندهایم، حرف بزنیم»، حالا جالبه من همین کتاب مذکور رو هم نخوندم! با اینکه نمیدونم دقیقا چی میگه، ولی این یادداشتم نسبت به نادر ابراهیمی، همین حال و هوای عنوان این کتاب رو داره. من یه کتاب هم از این نویسنده نخوندم، ولی نمیدونم چه رازیه که با همین سه چهار تا بریدهکتابهایی که ازش خوندم، از تمام نویسندگان بیشتر دوستش دارم و نویسندههای دیگه به چشمم نمیآن. جوگیر نیستم؛ حداقل توی ادبیات؛ ولی نادر ابراهیمی واقعاً فراتر از یه نویسندهس. بعضی قسمتای کتاباش نیازه هرچندوقتیکبار مرور و تثبیت بشه و مدام تذکر بده. چندین مدته از ارادتمندانش شدم؛ اما این ذوق و وجد یهویی و عجیبغریب حاصل بریدهایه که دوستی از این کتاب برام فرستاده (که در آینده میذارمش) و برای همین زیر این کتاب دارم یادداشت مینویسم؛ از طرفی همین کتاب رو از نویسنده دارم فعلاً... اما همون که گفتم... خوندن کتاباش رو نیت کردم به عدد مره. این آقا فوقالعاده است... نادره... النادر کالمعدوم. 0 12 سِد.میم.صاد 1403/11/21 دلشده هیات تحریریه موسسه فرهنگی مطالعاتی شمس الشموس 5.0 2 در حدی نیستم که بخوام در مورد چنین کتابهایی بنویسم و درباره کیفیت نظر بدم؛ اما در همین حد که: اگه میخواستید کتاب عرفانی بخونید (اگه!) حقیقتاً از دلنشینترین کتابهاییه که در این حوزه(احوالات عرفا و مردان خدا) نوشته شده. اگه کهکشان نیستی یا عطش رو خوندهید/میخواید بخونید، حیفه کتابی که در مورد یکی از نزدیکترین و خاصترین افراد به سیدعلیآقای قاضی نوشته شده رو از دست بدید. و نکتهٔ دوم اینکه، آقا! این کتابها برای این نیست که سبک زندگی این بزرگان رو با جزئیات توی زندگی خودمون پیاده کنیم! بعضی دستورات، بعضی سبک زندگیها، بعضی حالات، عمومی نیست؛ خاصً اون فرده، با توجه به سطحش و حالش. خیال میکنم حداقل سه فایده میشه از خوندن این کتابا به دست اورد؛ یک، الگوپذیری از مختصات کلی زندگی این افراده؛ مثل توجه به خدا در همه حالات، مثل اهتمام به قرآن روزانه(و باز نه عینا با همون جزئیات و شکل این عبادات)، مثل مراقبه(باز هم نه اینکه لزوماً از فردا تمام مستحبات رو بریم پیدا کنیم که انجام بدیم، بلکه از همون حدی که هستیم، یه ذره بیایم بالاتر؛ یادش بهخیر توی کتاب فارسی درسیمون، یه حکایت داشت که ابوسعید اومد سخنرانی کنه، یکی توی مجلس گفت آقا برای اینکه جا باز شه، هر کی هر جا هست، یه قدم بره جلوتر، ابوسعید گفت تمام چیزی که میخواستم بگم رو این مرد توی همین یه جمله گفت و مجلس رو تموم کرد!) پس میشه یکی از فواید خوندن کتاب احوالات اولیاء رو همین دونست که تصمیم بگیریم و یاد بگیریم هر جا هستیم، یه قدم بیایم جلوتر، یه قدم! و فایدهٔ بعدی اینکه حقیقتاً از موثرترین عوامل انبساط معنوی و کشش و شوق به سوی رشد و کمال، خوندن همین احوالاته و حقاً از مصادیق ذکر خداست. و فایدهٔ سوم اینکه اینقدر این افراد دلنشینند و انسانند... که محاله شما باهاشون انس نگیرید و رفیق نشید، این رفاقت خیلی میارزه! خیلی! در جاهای مختلف! یا علی. 0 6 سِد.میم.صاد 1403/6/17 10 و 10 دقیقه و 30 ثانیه یا چگونه یک دیوانه شب ها به خود و روزها به من تبدیل می شود کیانوش خان محمدی 4.5 1 از معدود شاعران خوب و باهوش سپیدسرا کتاب دیگرش «سنگها از ترس غرقشدن میپرند» را نخواندهام، اما بعضی شعرهایش را خواندهام. هر دو به شدت توصیه میشوند برای کاهش بدبینی به شعر سپید 0 17 سِد.میم.صاد 1403/6/17 شرق بنفشه شهریار مندنی پور 3.7 14 کاش این دو تا شخصیت، بهخوان داشتند😭😂 0 3