معرفی کتاب خاله سوسکه و آقا موشه اثر زهرا برجسته ملکی

خاله سوسکه و آقا موشه

خاله سوسکه و آقا موشه

0.0 1 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

0

خواهم خواند

0

ناشر
اشکاف
شابک
9786229597743
تعداد صفحات
12
تاریخ انتشار
1399/5/11

توضیحات

        این کتاب، از سری داستان های افسانه های کهن است. نویسنده کتاب، زهرا برجسته ملک و تصویرگر آن، هومن ارباب مجنی است. این کتاب، قصه خاله سوسکه و آقا موشه را روایت می کند و به گونه ای ساده گفته شده تا درک آن برای کودکان سهل و آسان باشد. از مطالعه این کتاب داستانی می توان فهمید که در زندگی، اگر با مشکل یا حادثه ای روبرو شدیم، می توانیم با تدبیر و چاره اندیشی آن را حل کنیم. با مساعدت و همفکری، می توانیم یک زندگی مناسب و ایده آل داشته باشیم.
      

یادداشت‌ها

          از سوسکی دلسوخته و دیده‌به‌صبر‌دوخته
به سوسکه‌ای چهره‌برافروخته و‌ دلبری‌آموخته: 

فدایت شوم!
به جان تو که می‌خواهم فاضلاب نباشد و تو باشی، دلم از چاه توالت وسطی هم بیشتر گرفته.
«نفسم می‌گیرد در هوایی که نفس‌های تو نیست»
«بیا بریم اونجا که شباش، بوی تو باشه توو هواش»
از وقتی که از سرویس بهداشتی دبیرستان مهاجرت کردید به کتابخانه‌اش، اینجا برایم جهنم شده، تنها سرگرمی‌ام‌ همین نوشتن‌هاست که آرامم می‌کند. خدا به برادرت خیر دهد که تا اینجا زندگی می‌کردید، وقت گذاشت و با نوشته‌های روی در‌و‌دیوار‌ اینجا به من خواندن و نوشتن آموخت. 
این شعر‌هایی که در نامه‌هایم می‌خوانی، از روی همین چیز‌هایی است که بچه‌ها اینجا می‌نویسند. چیزی برایم به جز نوشتن نمانده، مسبّبات همین هم با هزار خون دل فراهم می‌آید؛ کل حیاط را می‌گردم، مگر نوک شکستهٔ اتودی پیدا کنم، ظریف‌تر از شاخک‌هایت؛ مگر تکه کاغذی پیدا کنم، بی‌چروک‌تر از پیشانی‌ات. گیرم قلم و کاغذ فراهم آمد، چه بگویم؟ مجال کو؟
«دیگر دلم هوای نوشتن نمی‌کند»
«اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است» 

مگس مکاتبات را پر بسته و مستراح مراودات را در بسته و حوصله را سر آورده این سربسته‌سخن‌گفتن با تو... 

سوسکی‌جانم! ماجرا را به پدر و مادرت بگو زودتر، رویم سیاه، اگر یکهو یک خرمگس معرکه‌‌ای -البته نه معرکه‌تر از من- پیدا شد و پدرت بی‌رو‌در‌بایستی و هویدا(!) اعلام کرد که: «به کسی مربوط نیست؛دختر خودمان بود، شوهرش دادیم»، من خِرِ که را بگیرم؟ یا به قرائتی دارک‌تر، منِ خَر که را بگیرم؟ 
عمویم می‌گفت سوسکی‌آقا در جوانی می‌گفته: «داماد طراز،  داماد بال‌دار است‌.» اگر این باشد، من بدبختم. یکی نیست بگوید آخر سوسکی‌آقا! مگر هواپیمای شخصی است که این‌طور تبعیض می‌گذاری بین داماد بی‌بال و بال‌دار؟ درست است که خودت بال‌داری، ولی جسارتاً سوسکی دیگر... به‌قول صائب: «مور اگر پر برآورد مگس است»
سوسکی‌جانم، زبانم زیر کفش استوک‌‌ریز بچه‌ها، اگر تو را به پشه‌ای، به مگسی یا به هر بی‌شرف بال‌داری بدهند، من چه خاکی بر سرم بریزم؟ مگر دیگر دستم به تو می‌رسد؟ تو با او در اوج ماه و من با خود در قعر چاه. 
«گیرم هوای پر زدنم هست، بال کو؟» 

راستی من ماجرا را به مادرم گفتم. می‌ترسیدم برایش «سفیدی» معیار باشد و قبول نکند، مثلاً دختر یکی از دوستانش که «شته» هستند را برایم زیر سر داشته باشد؛ اما خدا را شکر، از وقتی فهمیده یک سوسک مثل خودمان را می‌خواهم بیاورم، دائماً برایم می‌خوانَد:
«سفید سفید 100 تومن سرخ‌و‌سفید 300 تومن
حالا که رسید به سبزه هر چی بگی می‌ارزه»
لذا از لحاظ مهریه‌ هم خیالت راحت.
پس ۵۰‌درصد خانوادهٔ من اوکی است؛ می‌ماند ۵۰‌درصد خانوادهٔ تو.
حالا بحث خانواده به کنار؛ برای من، مهم‌ترین، خودتی، که نیستی.
سوسکی‌جانم! من دلم تنگ است و هر سازی بدآهنگ است، که عدسی میان‌وعده‌ی این‌ بچه‌هاست. ای‌کاش وزن بلد بودم و برایت شعر می‌‌سرودم. بچه‌ها شعر‌هایشان را اینجا می‌سرایند و بیرون می‌خوانند؛ خلاف آنکه سازشان را بیرون کوک می‌کنند و اینجا اجرا می‌کنند؛ ذهنم نه تنها موزون نشده بلکه آنقدر فالش زده‌اند که از هرچه ریتم است خارج شده‌ام. 

امروز صبح گوشه‌ی دستشویی زانوی غم بغل گرفته بودم؛ یکی از این بچه‌ها آمده بود و می‌خواند: 
«سر زلف تو نباشد سر زلف دگری
از برای دل ما قحط پریشانی نیست» 

سر به آسمان کردم گفتم خدایا این فینگیلی هم یار دارد!
آنقدر هم دارد که برایش مهم نیست معشوقه‌اش برود.
آنگاه من که دلم بسته‌ی یکی‌ست باید بنشینم در انتظار وصال از این سماق‌ها(!) بمکم. جیش بزنند به این زندگی قهوه‌ای که... هنوز جمله‌ام تمام نشده بود که آن پسر تیرش خورد به سنگ و ترشح کرد بر ما، گفتم خدایا ناشکری کردم؛ ببخشید، نزنند... نزنند... فلذا شلنگ را گرفت رویم. 

در نامهٔ قبلی نوشته بودی: «...قهوه می‌نوشم و رمان زنان کوچک می‌خوانم...»، خواستم بگویم:
با لبی که کاربرد اصلی‌اش بوسیدن است
قهوه می‌نوشی و قلب استکان می‌ایستد! 

البته آنچه تو «آنجا» می‌نوشی و آنچه من «اینجا» می‌نوشم، هر دو قهوه است، اما این کجا و آن کجا...
از حق نگذریم، قهوه‌های اینجا از آن جهت که از دل برآید، لاجرم بر دل نشیند؛ لذا به تعبیری این قهوه‌ها «دلی»‌تر است.
البته اینجا دیگر خیلی از این خبر‌ها نیست؛ بچه‌ها غالباً کارشان را بر برگهٔ امتحانی می‌کنند. 

سوسکی‌جانم! حالا که در کتابخانه هستی، استفاده کن! برو و فرهنگ لغت این آدمیزاد‌ها را بخوان؛ البته اکثراً مثل آدم صحبت نمی‌کنند. چند هفته پیش، پای رو‌شویی، دو تا از این دانش‌آموزان با هم صحبت می‌کردند، یکهو یکیشان به آن یکی گفت: «امروز بعد مدرسه هر چی عکس سوسکی توی گوشیته رو بفرست!،»
من تشنج کردم؛ غش کردم. به‌هوش که آمدم، رگ گردنم اندازهٔ دستهٔ آفتابه شده بود. خدا رحم کرد، با پسرعمویم در میان گذاشتم، برایم قضیه را روشن کرد که اشتباه شنیده‌‌ام و منظورشان چیز دیگری بوده. بعداً برایم گفت وقتی زندان بوده از ویروس‌‌ فلش‌های بدبد، این چیز‌ها را یاد گرفته. 

سوسکی‌جانم! ببخشید‌ها اما لازم دانستم گوشزد کنم، 
اگرچه یار مهربان کتاب است، انتخاب کتاب‌ مثل شیر آب است، اگر سرد‌و‌گرم‌نچشیده جلو بروی، یا می‌سوزاندت چنان که آبش طعنه به دوزخ زند، یا می‌لرزاندت چنان که همه جا یخ زند. 
کتاب بخوان؛ اما نه هر کتابی؛ مثلاً اگر خواستی "مسخ" کافکا را بخوان. پدربزرگم خوانده بود؛ می‌گفت: «شاید یک آدم سوسک شود، اما تو آدم نمی‌شوی پدرسگ!»
دختر! برو مسخ کافکا را بخوان! تو باهوشی؛ شاید توانستی مهندسی معکوس کنی، شاید آدم شدیم و فامیل فضولمان را له کردیم و بالاخره عروسی را گرفتیم. 
خدا شاهد است این تن برود لای دستمال، اگر آدم شوم، می‌برمت هتل اسپیناس برایت یک عروسی لاکچری می‌گیرم، می‌گویند آنجا توالت‌هایش بوی زندگی می‌دهد... 
(پدربزرگم راست می‌گفت، من آدم‌بشو نیستم.)
البته ناشکری نمی‌کنم؛ خدا را شکر که آدم نیستم. چیست این آدمیزاد واقعاً؟ هر چه آدم دیده‌ام یا داشته می‌خورده یا داشته... این‌ها هر چه می‌گیرند را پس می‌دهند؛ چیز قابل توجهی برای خودشان نمی‌ماند. کمتر آدمی پیدا می‌شود در حد تو و خانواده‌ات که عقلش برسد و بین کتاب‌ها زیست کند. خدا را شکر آدم نیستم، اگر آدم بودم، دیگر تو را به من نمی‌دادند؛ چه بسا از من فرار می‌کردی‌.
این‌ آدم‌ها فکر می‌کنند کسی هستند! موقع نفرینشان می‌گویند: «ایشالا خدا سوسکت کنه!»، یا موقع تهدید می‌گویند: «سوسکت می‌کنم!»
کتاب نمی‌خوانند دیگر. یکی نیست بگوید آخر ازگل‌خان! اگر بمب هسته‌ای بزنند، همین تو خدا‌خدا می‌کنی که سوسک شوی تا جان سالم به‌در ببری. از وقتی ماجرای هیروشیما را برایم تعریف کردی و فهمیدم ما مقاوم‌ترین جانداران در برابر بمب اتم هستیم و حتی شش تا پانزده‌برابر مقابل تشعشعاتش قوی‌تر از این‌هاییم، زنگ تفریح‌ها می‌روم در حیاط، کَت‌باز قدم می‌زنم.
بگذریم... 
کتاب هر چه خواستی بخوان؛ محدودت نمی‌کنم؛ غیرت زیادی سکته می‌آورد. عمویم نمی‌گذاشت زنش در دستشویی مدرسه پسرانه باشد؛ سی سال است می‌‌گذرد _خدا شاهد است_ عمویم "علامه‌حلی ۱" است، زنش "فرزانگان ۶".  عمویم متحجر است، دیروز داشتیم درباره پدرت صحبت می‌کردیم، می‌گفت: «سوسکی‌آقا از همان جوانی در کنار شلنگ، حوصله‌اش تنگ می‌شد و آفتابه را برنمی‌تابید». در آخر هم افزود: «سوسکی که از فاضلاب نفسش بگیرد، مهرهٔ مار دارد.»
اما من مثل او فکر نمی‌کنم، نگران نباش. اندیشهٔ من مترقّی است، می‌خواهم بیایم از آن کتابخانهٔ خراب‌شده برت دارم؛ ببرمت سرویس بهداشتی باغ کتاب؛ که هم به تو خوش بگذرد هم به من. عقد را در روشویی می‌گیریم و عروسی را در کافه‌اش. در مهمانی‌های بعدی، از خانواده‌ات در کتابفروشی پذیرایی می‌کنیم و از خانواده‌ام در مستراح.  
داشتم می‌گفتم...
هرچه خواستی بخوان؛ «خاله سوسکه و آقا .....» را نه. 
به جان تو هر بار یادم به اسمش هم می‌افتد، یک لحظه تصویرش می‌کنم... آنقدر استرسی می‌شوم که می‌روم دراز می‌کشم بر سنگ توالت، با سیفون‌های بچه‌ها دوش آب سرد بگيرم...


(این متن، حاصل ایدهٔ این مریض‌الذهن از سال یازدهمه، که نسخهٔ اولیه‌ش سر کلاس انشا خونده شد، توی دوازدهم پرورونده شد، و دیروز تیر نهایی... که هر چی ویرایش شد، جنون‌آمیز‌تر، عجیب‌تر و مریض‌تر. دعا بفرمایید که خدا شفا دهاد)



        

1