یادداشت‌های محمدحسام غفوری (4)

داستان هفت نفری که به دار آویخته شدند
          بار دیگر مرگ و حرف‌هایی جدید برای زندگی. کتاب موضوع جدیدی را مطرح نمی‌کند. مرگ موضوعی است که انسان‌های مختلف بارها و بارها ممکن است درباره‌ی آن بیندیشند. هنر کتاب اما آشنایی‌زدایی از این معناست و این امر کار راحتی نیست. نمی‌توان ادعا کرد نویسنده در این آشنایی‌زدایی کاملا موفق بوده اما قطعا قدم‌های بلندی برداشته. این آشنایی‌زدایی که ذیل مفهوم مرگ خودنمایی می‌کند بر سایر بخش‌های داستان نیز سایه می‌افکند. 
این داستان بار دیگر ما را با مفهوم مرگ روبرو می‌کند اما این رویارویی مثل دیگر برخوردهای ما نیست. معمولا افراد به مرگ می‌اندیشند اما با گذر از آن در سطح می‌مانند و به عمق مرگ دقت نمی‌کنند. اینجا دیگر گریزی از این جدال نیست. نویسنده ما را به‌گونه‌ای با مرگ روبرو می‌کند که حتی در و دیوار بی‌روح هم معنای دیگری پیدا کنند. 
از چند بخش آن به‌شدت متأثر شدم و به دقت نویسنده آفرین گفتم. یکی  فصل مربوط به ملاقات سرگی و واسیلی بود. آن چند صفحه به‌شدت انسان را منقلب می‌کند. هرکدام از این دو صحنه جدا از هم اثر دارند اما کنار هم قرار گرفتنشان سبب می‌شود تأثیر مضاعفی بگذارند.  
این داستان نشان می‌دهد مرگ بین پایین‌ترین طبقات تا بالاترین طبقات جامعه فرق نمی‌گذارد. بین وزیر و یانسون در برابر مرگ فرقی نیست. هر دو می‌میرند و این حال شاید برای وزیر سخت‌تر هم باشد چرا که اگر مرگ را معنابخش زندگی خود بدانیم باید به این سؤال تلخ اما ابدی پاسخ دهیم که چگونه زندگی کرده‌ایم؟ اینجاست که دارا بیش از ندار خود را شماتت می‌کند؛ چرا که او نداشت که استفاده کند و من داشتم و استفاده نکردم یا بد استفاده کردم.
        

15

زوربای یونانی
          زوربای یونانی در فرم حرف‌های زیادی برای گفتن دارد. قلم نویسنده به قول آقای قاضی (مترجم اثر) رقصنده، زنده و شاداب است. مکان در چشم خواننده روشن و واضح است. نویسنده مدتی ما را به کرت زیبا و دوست‌داشتی می‌برد. در این اثر ساحل، دریا، کوه‌ها، جنگل و ده همه و همه حرف‌های زیادی به ما می‌گویند. زمان اما ساکن است و حرکت نمی‌کند. به‌نظر می‌رسد ما با روزها روبرو نیستیم- هرچند که داستان سال‌های زیادی را در خود دارد- در واقع داستان در یک روز طولانی و گاهی ملال‌آور روایت می‌شود که البته با زاویه‌ی دید داستان که آن موش کاغذخوار باشد تطابق مناسبی دارد. نویسنده آنچه به عنوان مضمون در نظر داشته به خوبی انتقال داده است. ما با فضا، زمان، افکار و ایدئولوژی‌ها، فلسفه، و دین در آن دوران به خوبی آشنا می‌شویم.
اما در بخش مضمون نکاتی است که لازم می‌دانم به آن‌ها اشاره‌ای ولو مختصر بکنم. اول از همه از نظر بنده محتوایی که تمام داستان روی آن سوار می‌شود بحث خدا است و هرچه جلو می‌رویم داستان روی این مضمون و نوع برداشت دو شخصیت اصلی از آن پیش می‌رود. 
شخصیت سرخوش داستان زوربا هرچند می‌تواند انتقادات اساسی به تفکرات و عقاید زمانه‌اش وارد کند اما راهی که پیش می‌گیرد مبنایی ندارد که بتوان به آن اشاره‌ای کرد. بزرگترین مسئله‌ی ملموسی که جدا از دین و آیین هر انسانی با آن مواجه می‌شود مرگ است. فلسفه‌ی زوربا شاید بتواند سرخوشی‌هایش را جواب دهد اما با مرگ که به‌سان جانوری درنده او را خواهد درید چه خواهد کرد؟! هیچ! زوربا و موش کاغذخوار جوابی به ما نمی‌دهند آن‌ها فقط ذهن ما را به هم می‌ریزند. ما را به سرخوشی در لحظه دعوت می‌کنند گویا قیامت همین حالا است و مرگ و زندگی ابدی نخواهد بود.
به راستی خدایی که می‌شناسیم همان زئوس است که زوربا برایمان تعریف می‌کند؟! قادر مطلقی که نمی‌تواند جلوی شهواتش را بگیرد و در یکی از این ماجراجویی‌هایش سبب تولد مسیح می‌شود؟! در روایت زوربا مسیح رهبانی در مقابل زئوس شهوت‌ران قرار می‌گیرد و دین مسیحیت می‌شود آیینی که در آن بشر از بدیهی‌ترین حقوقش محروم می‌شود تا با عبادت و رنج کشیدن تن به خدا برسد؛ آن هم چه خدایی! همان زئوس که دم به دم مشغول عشقبازی با مخلوقاتش است! چنین خدایی لایق پرستش است؟! اوامر او چه ارزشی دارد؟! او که حتی بر طبق روایت یهودیان در کشتی از یعقوب شکست می‌خورد قادر مطلق است؟! این خدایی که نویسنده به خوبی برایمان تصویر کرده همان خدای غربیان است که دستانش بسته است. دستوراتش با عقل و خلقت انسان تعارض دارد. نهایتا دیوانه‌ای می‌سازد مثل موش کاغذخوار داستان که از خدایان یونان باستان و مسیح دل می‌کند و به بودا پناه می‌برد. بودا، همان بودایی است که با قدرت‌ها کاری ندارد مشغول سفر است و حریم خود پاک نگاه می‌دارد اما امان از بودا و عرفان شرق که آن هم نتوانست شخصیت داستان ما را از گناه حفظ کند!
در جایی از دستان زوربا به پیرمردی اشاره می‌کند که درخت می‌کاشته. زوربا علت را می‌پرسد. پیرمرد پاسخ می‌دهد باید طوری زیست که گویا تا ابد زنده‌ایم. زوربا هم پاسخ می‌دهد من جوری می‌زیم که گویی لحظه‌ی بعد می‌میرم. سپس به موش کاغذخوار می‌گوید کدام یک از ما درست گفتیم و او از جواب باز می‌ماند. جالب آنکه از پیامبر اسلام و امام علی علیهاالسلام احادیث مشابهی در این باب نقل شده. می‌فرماید برای دنیایت طوری زندگی کن که گویی تا ابد زنده‌ای و برای آخرت به‌گونه‌ای زندگی کن که گویی همین فردا جان دهی! 
طبق فلسفه‌ی زوربا انسان بدنی بیش نیست پس باید به آن حال داد و از زن و غذا و خواب بی‌نیازش کرد. سؤال اینست که فرق زوربا با حیوانات در چیست؟! جایی در نامه‌اش به ارباب، کار را جوهر تفاوت خودش با حیوانات عنوان می‌کند اما مگر غیر از این است که خر هم کار می‌کند؟! سگ هم قدرشناس است و اتفاقا در نجابت اسب سرآمد؟! زوربا که کشیشان را خوک دوپا وصف می‌کند خودش چیست که هرجا می‌رسد خودش را روی زنی می‌اندازد؟! 
اما برسیم به تفکر به شدت زن‌ستیزانه‌ی داستان. نویسنده به خوبی نشان می‌دهد عقیده‌ی جماعت یونانی نسبت به زنان چیست. جناب زوربا که تکلیفش روشن است. نوشتن از اباطیلش را تنها توهین به شعور خودم و خواننده‌ی این نقد می‌دانم. برسیم به آن موش کاغذخوار که قرار است بودا باشد اما خاک بر سرش که به دیدن زنی لجام از دست داد و حیوانی دوپا شد. این هم روشنفکر داستان ما که مخاطب باید تفکرات شهوانی‌اش را تحمل کند!
جایی نقدی خواندم که گفته بود اگر نظرات زوربا درباره دین، خدا و زن را کنار بگذاریم او شخصیتی قابل ستایش است! آری چنین است اما این شخصیت دیگر زوربای یونانی نیست زوربای اخته‌ی یونانی است!
        

0

موشها و آدمها
          رمان موش‌ها و آدم‌ها را تمام کرد. وقتی تمام شد مرا سخت تکان داد. نمادهای زیادی در داستان مستتر بود که ممکن است برای فهمشان زمان زیادی لازم باشد. لنی و ژرژ دو کارگر فصلی هستند که با هم سفر می‌کنند. اشتاین‌بک در این داستان با خلق این دو شخصیت در پی نشان دادن سختی‌های زندگی کارگران زمان خود است. لنی نمادی است از انسان کارگری که رؤیایش داشتن زمینی برای خودش است تا در آن خرگوش نگه دارد. او دوست دارد هرچیزی ناز و خوشگلی را نوازش کند اما معمولا نباید این کار را کند هرچند به آن علاقه‌ی زیادی داشته باشد. از آنجا که لنی به لحاظ ذهنی عقب‌مانده است وظیفه‌ی مراقبت از او به عهده‌ی ژرژ گذاشته شده است. مردی کوچک‌اندام اما باهوش. لنی قوی است اما نادان؛ ژرژ ضعیف است اما زبر و زرنگ و این دو ضعف هم‌دیگر را می‌پوشانند. همراهی این دو برای سایر کارگران رشک‌برانگیز است چرا که دوره، دوره‌ی تنهایی است و کسی نیست تا سخنی به میان آورد و رنگی به زندگی پوچ و موش‌مانند کارگران بدهد. موش‌ها نمادی هستند از انسان‌ها و خاصه در این داستان نماد کارگرها. آن‌ها در دستان سرمایه‌داران اسیرند اما به نوازشی قانع می‌شوند. وای به روزی که موشی دست ارباب را گاز بگیرد آن‌موقع دیگر فشار کافی است تا له شود. 
در داستان اشتاین‌بک کارگران شاید بتوانند رؤیایی داشته باشند اما رؤیا، رؤیا می‌ماند و هرگز جامه‌ی واقعیت نمی‌پوشد. رؤیاپردازترین شخصیت رمان لنی است که از شنیدن نام زمین، مزرعه و خرگوش مست می‌شود. لنی از جنبه‌ای نماد آرمان‌گرایی انسان‌ها است. آرمان‌گرایی در این زمان اما به احتمال زیاد پایان خوشی نداشته باشد و رؤیاها هرچه بزرگتر باشند دست‌نیافتنی‌تر می‌شوند.
        

25