یادداشت مرضیه‌بانو

مرگ ایوان ایلیچ
        داستان «مرگ ایوان ایلیچ» نوشته لئو تولستوی کتابی کوچک است؛ حوالی 100 صفحه حجم دارد؛ اما در این کتاب کوچک ما در مواجهه با یکی از بزرگ‌ترین ترس‌های هر انسانی قرار می‌گیریم: ترس از مرگ.

ایوان ایلیچ - شخصیت اصلی داستان - فردی معمولی است. معمولی ازاین‌جهت که تقریباً انگیزه‌ها، امیال و مشکلاتی مشابه عموم انسان‌ها دارد: تحصیل، ازدواج، موفقیت شغلی، مشکلات در روابط با همسرش، ارتباط با همکاران و دوستان و...

این فرد معمولی در مواجهه با یک رخداد معمولی از منظر عموم، یعنی بیماری و مرگ قرار می‌گیرد. در نگاه غالب، مرگ برای دیگران رخدادی معمولی است؛ چنان‌که در مجلس ختم ابتدایی داستان شاهد چنین نگاهی هستیم که مرگ برای دیگران تصور می‌شود و نه خود فرد؛ یا در گفتگوهای خانواده ایوان به چنین نگاهی پی می‌بریم. اما نکته اینجاست که مرگ با وجود تکراری شدن و رخ‌دادن هرروزه‌اش برای انسانها، برای خود فرد هرگز تجربه‌ای معمولی نیست.

تولستوی دست ما را می‌گیرد و ما را به روزهای مواجهه با مرگ ایوان ایلیچ نزدیک می‌کند؛ به احساساتش، به انکار و عصبانیتش، به مقصر دانستن دیگران، به یادآوری برخی خاطرات و رفتارهایش، به فرایند تدریجی پذیرش و.... این مواجهه نزدیک، عادی بودن مرگ در ذهن را حداقل برای دقایقی زیر سؤال می‌برد.

مرگ از «غریب»ترین و «قریب»ترین اتفاقات زندگی انسان است. اگر در زندگی شخصی‌‌تان لحظه یا موقعیتی مانند لحظه وقوع یک حادثه که می‌توانسته منجر به مرگ شود یا مثلاً بیماری سختی که احتمال مرگ را در پیش داشته یا مواردی مشابه را از سر گذرانده باشید، بهت لحظه رویارویی با مرگ و حجم واقعی بودن آن را نمی‌توانید فراموش کنید. به نظرم تولستوی هم در بیان واقعیت مواجهه با مرگ موفق است.

در روزهای مواجهه با مرگ، ندایی (ندای روح، یا مرگ یا وجدان) از ایوان ایلیچ سؤالاتی مهم می‌پرسد: چه می‌خواهی؟ ادامه زندگی؟ همان گونه که تاکنون زندگی کرده‌ای؟ آیا به شایستگی زندگی کردی؟ (نقل به مضمون).

نکته جالب این است که همهٔ سؤالاتی که در آن روزهای پایانی برای ایوان مطرح است، سؤالاتی راجع به زندگی است و نه مرگ.

ما معمولاً مفاهیم زندگی و مرگ را در تضاد با هم قرار می‌دهیم؛ ولی این‌گونه که ندای مرگ از ایوان ایلیچ سؤال می‌پرسد، انگار مرگ، دوستِ صمیمی زندگی است و همه جا دست در دست او داشته. مرگ جویای حال «زندگی» است.

این نگاه تأکیدی است بر اینکه در لحظه مرگ هم ارجاع داده می‌شویم به زندگی؛ به همین لحظه‌ها که کاش بیشتر قدرشان را بدانم/بدانیم.

بخشی از تنهایی «ایوان ایلیچ» ناشی از درک‌نشدن توسط اطرافیان و خانواده است اما بخشی از این تنهایی سؤالات، اولویت‌ها و مسائل ذهنی روزهای پایانی است که هیچ فرد دیگری نمی‌تواند آن را درک کند؛ شاید تنها استثنا خدمتکار جوان خانه است که بی‌چشمداشت همه کارها را انجام می‌دهد، بیمار بودن ایوان را درک می‌کند و نوعی احساس «پذیرش» را در او ایجاد می‌کند. تولستوی، در این اثر تنهایی ایوان در مواجهه با مرگ را به نحوی غیرمستقیم روایت می کند.
      
491

32

(0/1000)

نظرات

آیا ترجمه سروش حبیبی مورد پسند بود؟! 

1

سلام. ترجمه احمد گلشیری از این کتاب را خوانده‌ام. اگرچه تخصصی در ارزیابی ترجمه ندارم ولی به عنوان مخاطب می‌توانم بگویم روان بود.
1

0

ممنونم 

1