یادداشت نفیسه نوری
1403/4/8
کتاب را از بوکسل خریدم، با آپشن دریافت حضوری... صبح پیاده رفتم تا انقلاب، کتاب را از کتابفروشی تحویل گرفتم، دو قدم بالاتر در کافهای نشستم، چیزکی سفارش دادم و کتاب را به معنای واقعی در یک نشست خواندم... راحت بود، گیرا بود و لبخند داشت... لبخند داشتن همیشه مرا خوشحال میکند. یک چیز دیگر که خیلی خوشحالم میکند عکس است، دیدن عکس، گرفتن عکس و حرف زدن دربارهی عکسها... بعد از دانشگاه دیگر پیش نیامده بود که بنشینم و کسی برایم از عکس حرف بزند... حالا نشسته بودم توی کافه، یک چیز خنک با طعم فندوق میخوردم و آقای هوشمندزاده داشت با لبخند برایم از مناسبات دنیایی که در آن زندگی میکنیم حرف میزد و گاهی به فراخور موضوع گریزی هم به علاقمندی مشترکمان میزد... عکس. آقای هوشمندزاده جمعه را گذاشته بود برای خودکشی، من پنجشنبه را گذاشتم برای چیل کردن... پ.ن ۱- شب که برگشتم خانه دیدم دلم برای کتاب تنگ شده... یکبار دیگر خواندمش... ۲- چرا جلد کتاب انقدر دوست نداشتنیه؟
(0/1000)
نفیسه نوری
1403/4/8
4