یادداشت mobina

mobina

mobina

15 ساعت پیش

وقتی "سراپ
        وقتی "سراپاگوش" رو شروع کردم، امیدوار بودم که کتاب بتونه منو با خودش همراه کنه، یه داستان درگیرکننده که چالش‌های روان‌شناختی و روابط پیچیده رو به خوبی روایت کنه. ولی چیزی که خوندم، بیشتر از اینکه حس خاصی بهم بده، منو تو یه بلاتکلیفی نگه داشت. در واقع، آخر کتاب هنوز نمی‌دونستم دقیقاً چه حسی باید نسبت بهش داشته باشم!

داستان درباره‌ی لیم هه‌سو، روان‌درمانگریه که بعد از اظهار نظر منفی راجع به یه بازیگر توی یه برنامه تلویزیونی و خودکشی اون بازیگر، توسط جامعه طرد و درگیر احساس گناه و بحران‌های درونی شدید می‌شه. این بحران‌ها، از طریق رابطه‌اش با سه‌ای و نامه‌هایی که برای افراد مختلف می‌نویسه، بیشتر باز می‌شه.

📝 اول از روند کتاب شروع کنم: نیمه‌ی اول واقعاً کند بود. خیلی کند! بدون اغراق، نصف کتاب رو صرف گرفتن یه گربه برای درمانش کردن. و این کندی، واقعا حس درجا زدن و بی‌هدفی عجیبی به داستان می‌داد و مدام حس می‌کردم منتظر یه اتفاقم که هیچوقت نمی‌افته. واقعا رو مخ بود و به شخصه اعصاب من رو خرد می‌کرد (من هیچ‌وقت تلاشی برای گرفتن گربه نکردم ولی خوندن اون روند برام واقعا اعصاب خردکن بود)؛ هه‌سو برای گرفتن گربه دست به هرکاری می‌زد، ولی گربه بیچاره نه تنها هر بار از دستش فرار می‌کرد، بلکه به خاطر استرسی که این روند بهش وارد می‌کرد، هر بار بیشتر می‌ترسید و فرار می‌کرد.
درسته که هه‌سو می‌خواست به گربه اعتماد بده، ولی این روند واقعا اعصاب خردکن بود. انگار می‌تونست خیلی زودتر این کار رو انجام بده و به جای اینکه حال گربه بدتر بشه، زودتر درمان می‌شد.
از طرفی می‌شه گفت که نیمه‌ی دوم روند بهتری داشت و روندی که کرکترها طی کردن و اون پایانی که کتاب داشت قابل قبول بود.

👥 مورد بعدی راجع به شخصیت‌‌پردازی کتابه؛ یکی از ضعف‌های جدی کتاب، شخصیت‌‌پردازی کرکترهای فرعی بود‌. در واقع کرکتر فرعی؟ انگار اصلا اینا وجود نداشتن! واقعا انگار عابر پیاده بودن. یه لحظه میومدن، یه دیالوگ می‌گفتن، بعد غیب می‌شدن. انگار صرفا رد می‌شدن که صحنه خالی نباشه. اصلا نمی‌شد باهاشون ارتباط گرفت یا حس کرد وجودشون تاثیری توی داستان داره. حتی کوچک‌ترین ویژگی ظاهری هم از یه‌سری از کرکترهای فرعی داده نشد!
این شخصیت‌‌پردازی ضعیف کرکترهای فرعی حتی توی بخش‌هایی که هه‌سو شروع به نامه نوشتن به دیگران کرد، هم وجود داشت. با وجود اینکه مشخص بود این نامه‌ها یه جور تخلیه‌ی روانی برای خودش بودن و هیچ‌وقت فرستاده نمی‌شدن، اما باز هم مخاطب‌های این نامه‌ها انقدر تک‌بُعدی بودن که انگار اصلاً وجود نداشتن. بیشتر شبیه یه اسم بودن تا شخصیت واقعی‌.

✨ کرکترهای اصلی، هه‌سو و سه‌ای نسبت به بقیه، شخصیت‌‌پردازی بهتری داشتن. مخصوصا روندی که توی نیمه دوم داستان طی کردن و در انتهای داستان که کم‌کم فصل جدیدی از زندگیشون شروع شد و می‌شد حس کرد بالاخره داره زندگی‌شون به یه سمت و سویی می‌ره و داستان ریتم پیدا می‌کنه. در نهایت حس می‌کردی تازه داستان سه‌ای شروع می‌شه.

💬 یه چیز دیگه‌ای که برای من به شدت آزاردهنده بود، (گفتم "برای من" چون ممکنه یه چیز سلیقه‌ای باشه)، دیالوگ‌های بی‌سر و ته کتاب بود. اصلاً مشخص نبود که کدوم کرکتر چه زمانی شروع به صحبت می‌کنه و کِی حرفش تموم می‌شه و کرکتر مقابل مکالمه رو ادامه می‌ده. تنها چیزی که دیالوگ‌ها رو از متن اصلی تفکیک می‌کرد، تغییر فونت بود، اما اون هم نتونسته بود از بهم‌ریختگی‌شون کم کنه. این باعث می‌شد که خیلی راحت گم بشی و اصلاً متوجه نشی که کدوم شخصیت داره چی می‌گه. 
و راجع به نامه‌ها، از یه جایی به بعد اصلا من متوجه روند نامه‌ها نمی‌شدم! یهو وسط داستان، یه نامه به یه فردی که انقدر تک بعدی بود که انگار وجود نداشت، نوشته شده بود و حتی از یه جایی به بعد من نمی‌تونستم تشخیص بدم که این نامهه فرستاده شده یا سرنوشتش مثل بقیه‌ی نامه‌هاست. (چون انگار به وکیلش و یه سریا واقعا نامه/ایمیل می‌فرستاد.)

در کل، مشکل اصلی برای من این بود که حین خوندن کتاب، هیچ‌وقت دقیقا نمی‌دونستم که چه حسی دارم. فقط خوندم و خوندم و تهش موندم که خب.... حالا چی؟ حتی بعد از تموم شدنش هم همچنان نمی‌دونستم که چه حسی نسبت به کتاب باید داشته باشم. فقط یه تجربه‌ی بی‌حس و ناامیدکننده بود و این حس پوچیه خیلی بیشتر اذیت‌کننده بود. مخصوصا با اینکه با توجه به ایده‌ی اولیه‌ی کتاب، توقعم خیلی بیشتر بود. و یه‌جورايی خورد تو ذوقم!

✍🏻 پ.ن: از حق نگذرم، کتاب جملات قشنگ و بعضاً تاثیرگذاری هم داشت.

      
240

15

(0/1000)

نظرات

Daydreamer

Daydreamer

13 ساعت پیش

وای دقیقا منم بریده کتاب زیاد ازش گذاشتم

0

حنا دروی

حنا دروی

10 ساعت پیش

یادداشت خوبی بود.🫰🏻

0

حنا دروی

حنا دروی

10 ساعت پیش

منم جملات زیادی از کتاب دوست داشتم.

0