یادداشت سیده زینب موسوی
1403/7/17
خب در مورد این داستان چی میتونم بگم؟ اول اینکه این دومین اثریه که از گوگول خوندم، تقریبا یکراست بعد از پرتره این کتاب رو شروع کردم. و باید بگم فضای این دو تا داستان خیلی متفاوت بود. پرتره فضای جدی و تاریکی داشت که حتی آخرش فراطبیعی و مقادیری ترسناک شد! ماجرای نزاع ولی، کاملا شوخ و شنگ بود :) داستان هم از این قراره که یه روز دو تا دوست قدیمی سر یه مسئلهٔ پیشپاافتاده دعواشون میشه و این دعوا همینطوووور ادامه پیدا میکنه 😅 🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅 خب، اینجا دیگه خبری از غافلگیری پرتره نبود و داستان سرراست ادامه پیدا کرد و کلا اتفاق خاصی نیفتاد. بانمک بود و خیلی جاها باعث میشد لبخند بزنم و حتی بخندم. ولی خب، کلا تا آخرش سوال «که چی» تو ذهنم تاب میخورد! تا جایی که متوجه شدم گوگول احتمالا میخواست همین پوچ بودن کارهای این افراد رو نشون بده و اینکه چقدر همه چیز تو این شهر کوچیک (و احتمالا کل روسیه!) بیاهمیت و مسخرهست. ولی بازم با این حال داستانش اونقدر خاص نبود که بگم بهبه عجب چیزی خوندم! یه مقدار به مرورهای بقیه نگاه انداختم و خیلی برام سخته من هم معانی عمیقی که بعضی از دوستان بهش اشاره کردن رو از این داستان برداشت کنم... شایدم بگید نه دیگه! اصلا منظور همین بود که معنای عمیقی در کار نیست و همه چیز مسخره و پوچه. که باید بگم خیلی به این معنا هم منتقل نشدم و بیشتر اینطوری بودم که خب الان دقیقا هدفت از نوشتن این داستان چی بود برادر من؟ شایدم کلا من با این مدل داستانها نمیتونم ارتباط برقرار کنم، فکر کنم باید برم همون تولستویم رو بخونم 😄 (یا چخوف! چون اتاق شماره ۶ش رو دوست داشتم) 🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅 آخر این کتاب هم یه مقاله از آقای گری سال مورسن آورده شده (من موقع گوش دادن بهش فکر کرده بودم این بخش رو مترجم نوشته). اینجا آقای مورسن یه توضیحاتی در مورد گوگول و آثارش میده که جالب بود. اول اینکه لطف میکنه و کل داستان نفوس مرده و بازرس رو لو میده! با توجه به این توضیحات به نظرم اومد که این دو تا باید جالب باشن و با توجه به اینکه نفوس مرده صوتی هم داره شاید یه روزی رفتم سراغش. ولی نکتهٔ جالب این متن، اتفاقی هست که تقریبا اواخر عمر گوگول رخ میده. اینکه یهو دچار یه بحران مذهبی میشه و شروع میکنه به دفاع تمام قد از کلیسای ارتدوکس و رعیتداری و خودش رو استاد اخلاق میدونه و از مردم میخواد نامههای آموزندهش رو بارها و بارها بخونن! طوری که طرفدارانش به کلی ازش ناامید میشن و حس میکنن گوگول خودش تبدیل شده به یکی از قهرمانان گروتسک داستانهاش! مثلا بلینسکی، منتقد برجستهٔ روسی، یه نامهٔ سرگشاده بهش مینویسه و با عناوین مبلغ تازیانه، رسول جهل و پاسدار تاریکاندیشی خطابش میکنه! (جالبه که یکی از اتهامات داستایفسکی وقتی سال ۱۸۴۹ دستگیر میشه انتشار این نامه بوده!) در نهایت هم به گفتهٔ مورسن، گوگول بر اثر همین جنون دینی و تحت تأثیر یه کشیش «خشکمغز ماتوِی» از دنیا میره (نمیدونم ماتوی یعنی چی 🚶🏻♀️) 🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅 به هر حال این دو تا تجربهٔ من از گوگول چندان موفقیتآمیز نبود و نمیدونم آیا در آینده باز هم چیزی ازش خواهم خوند یا نه... (البته قطعا چیزی «نمیخونم» و فقط احتمال داره دوباره برم سراغ یکی از کتابهای صوتیشدهش!) پ.ن.: تصویر هم خیلی به داستان مرتبطه 😂
(0/1000)
نظرات
1403/7/17
این داستان تو کتاب «یادداشتهای یک دیوانه» هم هست، داستان مورد علاقه ام نبود اما جالب بود برام. برداشت من ازش این بود که چقدر دعواهای جدی بین آدمها میتونه پوچ و مسخره باشه، الکی شروع بشه و الکی ادامه پیدا کنه. تصویری که گذاشتی هم باحال بود😂
1
1
1403/7/17
به نظرم این زندگینامههایی که n سال بعد مینویسن، شاید ده درصد واقعیت باشه. مطمئنم اون یکی دیگه بوده، اینا دارن یکی دیگه رو میگن😁
1
0
1403/7/18
نه 😂 یکی به اون یکی گفته بود تو غازی 😂 بعد اینقدر بهش برخورد که انگار گفته تو خری 😂 (والا اگه گفته بود تو خری هم نباید این همه سال با هم قهر میبودن 🙄😂)
0
1403/7/17
آره این بحران گوگول خیلی عجیب و جالبه... داستایفسکی تو داستان ناشناس یجورایی همین موعظههای گوگول رو نقد میکنه. اینم خیلی حس بدیه که کسی که الگوت بوده رو حالا نقد کنی. من این داستان رو هم خیلی دوست داشتم 🫠 البته قبول دارم که کلاً در زمینهی داستانهای رئال، آسونگیرم😁 بیشتر هم عاشق جملهی آخر داستان شدم: دنیای ملالانگیزی است آقایان! این جملهی آخر باعث شد یهو به زندگی خودم و دو ایوان نگاه کنم و بگم واقعاً چقدر رو موضوعات مسخرهای تمرکز میکنیم و زندگیمون رو بر پایهی اونا میچینیم...
4
1403/7/17
1