یادداشت محدثه سلمانی

        پشمام!
این واکنش من بود به قسمت پایانی کتاب ابله!
نمی دونم درباره ش چی بنویسم. مدتی که می خوندمش چیزهای زیادی از ذهنم می گذشت و نمی دونم می تونم خوب منتقلشون کنم یا نه.
به طرز خنده داری کتاب به این سنگینی رو از روز فوت مادربزرگم شروع کردم و طی مراسمات و رفت و آمدها و با حال روحی افتضاحی خوندمش و به طرز خنده داری احساس می کنم بدون این حال روحی داغون اینقدر نمی تونستم با ابله ارتباط برقرار کنم و احتمالا خوندنش رنج آور می شد. 
بگذریم، ابله داستان جوون بیست و اندی ساله ی روسی ای هست که  در سن کم به خاطر بیماری صرع و حالت های ناشی از اون که روی مشاعرش اثر گذاشتن برای درمان به سوییس فرستاده شده و حالا به روسیه برگشته. دور بودن از روسیه و حالت های ناشی از بیماری باعث شده این مرد جوون که از تبار اشرافی هم هست و ازش با اسم پرنس یاد می شه رفتار غیر متعارفی داشته باشه و همه اون رو ابله بدونن. 
داستایوفسکی خیلی توی این کتاب حرف زده بود و فلسفه بافی کرده بود. با وجود اینکه همین امروز کتاب رو تموم کردم چیز چندانی از حرف هاش یادم نمیاد. حین خوندن برام جالب بودن و بعضی هاشون رو هایلایت کردم. 
چیزی که برام خیلی جالبه اینه که سیر حوادث شدیدا غیر معمول و عجیبه اما شخصیت ها آشنا و قابل پذیرش ان! و فکر می کنم داستایوفسکی به عمد روند داستان رو اینقدر افراطی پیش برده و موقعیت های طنز آمیزِ گزنده خلق کرده تا شخصیت ها قابل تحمل بشن. وگرنه خوندن این همه پستی تحمل ناپذیر می شد.  داستایوفسکی تک تک شخصیت ها رو توی موقعیت های مضحک یا ناجور قرار داده و بهشون فرصت داده خودشون رو کاملا نشون بدن. کتاب پر از تک گویی های طولانی یا حرف هایی خطاب به پرنسه که توش یکی از شخصیت ها داره درونیات خودش رو می ریزه روی دایره. 
چه شخصیت هایی اسماعیل! چه شخصیت هایی! پرنس باهوش و فهمیده اما ساده و کودک صفت و مریض، گابریل، باربارا، کولیا، لبدف، هیپولیت، روگوژین و اون دو زن بسیار تاثیر گذار-آگلائه و ناستازیا. اینجاست که داستایوفسکی هنرش رو به رخ می کشه. روح انسانی هرکدوم از شخصیت ها که لگدمال اعمال خودشون یا نزدیکان شون شده صریح و بی پرده تصویر شده. خواننده به کارهاشون پوزخند می زنه اما همزمان براشون متاسفه، ازشون حیرت می کنه اما دلیل کارهاشون رو می فهمه،سرزنش شون می کنه اما دلش براشون می سوزه. به نظرم  طنز گزنده داستایوفسکی ریشه در همین دل رحمی و در عین حال واقع گراییش داشته. پستی ها و حقارت ها رو می فهمیده و با حس شوخ طبعیش وجه انسانی اون رو پررنگ و همزمان اثر نامطلوبش رو بازنمایی می کرده. 
همه کتاب یک طرف، اون مکالمه آگلائه و ناستازیا یک طرف.  حس و حالی که حین خوندن این مکالمه داشتم قابل توصیف نیست. این دو زن، مخصوصا آگلائه به نظرم حتی از آناکارنینا درخشان تر و جالب ترن. 
ازش خوشم اومد. 
پ. ن:نمی دونم چرا توی این چندتا کتابی که از داستایوفسکی خوندم شخصیت ها همگی مریض احوال و تب دار ان. 
پ. ن:دلم برای اون محدثه نوجوونی که اگر این کتاب رو خونده بود با خودش می گفت اینا که همه شون دیوونه ان بابا! و کلی از دست شخصیت ها حرص می خورد تنگ شده. 

      
284

26

(0/1000)

نظرات

چرا هرچی فکر میکنم یادم نمیاد قسمت پایانی کتاب چی بود که سعی کنم واکنش خودم رو به خاطر بیارم؟!
2

2

روگوژین و پرنس و اتاق زیر پله ی خونه روگوژین 

0

یه تصاویر تار و مبهمی داره یادم میاد!  
 @mo_salmani 

0

هیچی از کتاب یادم نمیاد به جز اینکه اول‌هاش رو خیلی دوست داشتم و مدام فکر می‌کردم من چقدر ابله‌ام.
3

0

منم تا حدودی ابله ام! ولی نه دیگه به اندازه پرنس  

0

😄
یادم میاد منم آخرای کتاب همین حس رو داشتم
@mo_salmani 

0

👍👍👍
@z.naghavi 

0

با چه کلمه‌ای یادداشت رو شروع  کردی! پشمام!😂😂
راستش من بیشتر از یکسال است این کتاب رو خواندم و خواستم بگم که منم پشمام!
1

0

😂😂 

0

خیلی خوب نوشتین👍🏻🌱
من تقریبا شصت درصد کتاب رو پیش رفتم و هر چی میرم جلوتر ناامید تر میشم.... انگار اوایل داستان جاذبه ی بیشتری داشت و خواننده رو با خودش می برد اما الان این حس و ندارم 
1

0

ممنون. آره یک مقداری افت ریتم داشت اما آخراش دوباره جالب میشه 

0