یادداشت mobina

mobina

mobina

1404/5/13

امید خطرنا
        امید خطرناک و عشق، مرگبار است.🥀

"درنایی در میان گرگ‌ها" دومین تجربه‌ی من از خوندن قلم جون هوره؛ نویسنده‌ای که با قصر سرخ باهاش آشنا شدم و از اون کتاب واقعا لذت بردم. به خاطر همین، رفتم سراغ "درنا" که خیلیا می‌گفتن توش قلم نویسنده پخته‌تر و دقیق‌تر شده—که به‌نظرم درست می‌گفتن و در ادامه بهش اشاره خواهم کرد.

داستان برمی‌گرده به دوره‌ی چوسان، سال ۱۵۰۶، توی زمان حکومت پادشاه یونسان. پادشاه ظالمی که دست به جنایت‌های زیادی زده: از گرفتن زمین‌های مردم برای ساخت شکارگاه شخصی، تا قتل اعضای خانواده‌اش و ربودن زن‌ها. پادشاهی که چوسان رو تبدیل کرد به جولانگاه هوس‌هاش و مردم هم هیچ کاری از دستشون برنمی‌اومد جز اینکه زیر سلطه‌ش له بشن.
توی این دنیای آشفته، ایسول—دختر ۱۷ ساله‌ای که تا اون موقع زندگی مرفهی داشته— وقتی می‌فهمه خواهر بزرگ‌ترش قربانی جدید پادشاه شده، راهی پایتخت می‌شه تا نجاتش بده. اونجا با دهیون، برادر ناتنی پادشاه، روبه‌رو می‌شه؛ کسی که سال‌ها شاهد ظلم‌های برادرش بوده. و این دو، با هم وارد خطرناک‌ترین قمار زندگی‌شون می‌شن.

⛩ اولین موردی که مثل "قصر سرخ" خیلی دوست داشتم، بازه‌ی تاریخی‌ای بود که نویسنده انتخاب کرده. جون هور با داستانش نه‌تنها سرگرم می‌کنه، بلکه خیلی خوب اون دوره‌ی تاریخی رو هم به تصویر می‌کشه. من قبل از خوندن کتاب اصلا از پادشاه یونسان و جنایت‌هاش خبر نداشتم، و اینکه یه داستان بتونه بهم همچین اطلاعاتی بده، واقعا برام لذت‌بخشه.
کنار این، فضاسازی کتاب هم خوب بود. اون فضای خفقانی که پادشاه به‌وجود آورده بود رو می‌شد حس کرد—هم از سمت مردم، هم از طرف درباری‌ها و مقامات. فقط دوست داشتم نویسنده یکم بیشتر به اتفاقات داخل قصر بپردازه. ولی در کل اون حس ترس و سرکوب رو می‌شد کاملا لمس کرد. 
مکان‌های داخل کتاب هم می‌شه گفت قابل تصورن و می‌شه باهاشون کنار اومد ولی همچنان یه سری سوال راجع به جزئیات فضاها برای من به وجود اومد ولی جوری نبود که اذیت‌کننده باشه.

👤مورد بعدی‌ای که می‌خوام بهش اشاره کنم، شخصیت‌پردازیه. حس می‌کردم نویسنده نسبت به "قصر سرخ" توی این کتاب پیشرفت کرده؛ حتی کرکترهای فرعی هم صرفا یه سری رهگذر نبودن که از کنار داستان رد بشن، بلکه بخشی از قصه بودن و حضورشون ملموس بود. بعضی‌هاشون حتی با کرکترهای اصلی گره می‌خوردن و مسیرشون یکی می‌شد.

👥 حالا راجع‌به شخصیت‌های اصلی…
ایسول، دختر ۱۷ ساله‌ای که از یه زندگی راحت اومده، یکی از ویژگی‌های بارزش سرکشی یا یاغی‌بودنش بود. خودش یه‌جا می‌گه: «نمی‌شه یاغی نبود. یه آدم به‌عنوان یه زن بین هزاران قانون زندانی شده، ولی هیچ‌کس بهم نمی‌گه چرا همچین قوانینی وجود دارن.» جمله‌ای که کاملا می‌شه باهاش همذات‌پنداری کرد.
با اینکه شخصیتش خوب ساخته شده بود، ولی من ازش خوشم نمی‌اومد. از همون اوایل کتاب بهش حس مثبتی نداشتم و هروقت به بخش‌های از دید ایسول می‌رسیدم، غر می‌زدم. یه‌جاهایی عصبیم می‌‌کرد چون یه اشتباه رو چند بار تکرار می‌کرد و هربار هم تاوانش رو می‌داد. به نظرم اول عمل می‌کرد بعد فکر می‌کرد، و همین باعث می‌شد هم خودش رو بندازه تو دردسر، هم بقیه رو. یه بخش‌هایی از رفتارش رو درک می‌کردم و متوجه می‌شدم چی باعث شده که به اینجا برسه، ولی یه بخش‌هایی واقعا برام غیرقابل پذیرش بود. در کل برای من شخصیت محبوبی نبود، ولی از نظر شخصیت‌پردازی، نویسنده کارش رو درست انجام داده بود.

دهیون، برادر ناتنی پادشاه، شخصیت بعدیه. کسی که سال‌ها خشونت برادرش رو از نزدیک دیده و سعی کرده تا جایی که بتونه جلوی اون همه ظلم بایسته. اوایل کتاب اون‌قدر راحت نمی‌شد باهاش ارتباط گرفت؛ سرد بود و بعضی رفتاراش هم عجیب یا سوال‌برانگیز. ولی کم‌کم که جلو می‌رفتیم و زاویه‌ی دیدش رو بیشتر می‌دیدیم، دلیل رفتاراش مشخص می‌شد و تبدیل می‌شد به یه کرکتر دوست‌داشتنی. از یه جایی به بعد، دهیون واقعا توی دل آدم جا باز می‌کرد، چه با حرف‌هاش که گاهی واقعا گرین‌فلگ بودن ✨، چه با تلاش‌هایی که برای ارتباط با ایسول می‌کرد. در مجموع، برای من از ایسول خیلی دوست‌داشتنی‌تر بود. (فقط یه اعتراض دارم: چرا انقدر فصل‌هایی که از زاویه‌ی دید دهیون بود کم بودن؟ اینو واقعا تا آخر کتاب با خودم غر زدم.)

❣رابطه‌ی بین ایسول و دهیون هم، از نظر سرعت و روند شکل‌گیری خوب بود و مشکل خاصی نداشت. ولی راستش کاپل قصر سرخ رو بیشتر دوست داشتم. =)) بخش زیادیش احتمالا به این برمی‌گرده که از ایسول خوشم نمی‌اومد.

📝 مورد آخر، روند داستانه. به‌نظرم یکی از نقاط قوت کتاب همین بود، چون می‌شد پخته‌تر شدن قلم نویسنده و اون تفاوت با کار قبلیش رو کاملا حس کرد. از همون اول یه معما مطرح می‌شه و بعد با همراهی کرکترها، کم‌کم وارد ماجرا می‌شیم و هر فصل یه تیکه‌ی جدید از پازل رو بهمون نشون می‌ده. این ریتم باعث می‌شه داستان کشش داشته باشه و آدم نخواد کتابو بذاره زمین.
ولی هرچی به پایان نزدیک‌تر می‌شیم، این ریتم یک‌کم افت می‌کنه و داستان می‌ره سمت یه مسیر قابل‌پیش‌بینی! راستش با تجربه‌ای که از "قصر سرخ" داشتم، منتظر بودم یهو همه‌چی سرعت بگیره و تو چند صفحه‌ی آخر همه‌چی جمع شه و یه پایان خیلی خوشحال و گل‌وبلبل تحویلمون بده. جون هور انگار واقعا علاقه‌ی خاصی به هپی‌اند داره!
توی این کتاب البته اوضاع بهتر بود. روند داستان تا نزدیکی‌های پایان کاملا منطقی و درست پیش می‌ره، ولی آخرش بازم یه‌کم کلیشه‌ای می‌شه.

در نهایت، درنایی در میان گرگ‌ها برای من تجربه‌ی خوبی بود. داستان اون‌قدر روان و جذاب بود که زود تمومش کردم و به نظرم اگه توی ریدینگ اسلامپ گیر کردین، این کتاب می‌تونه کمک‌تون کنه.💘

پ.ن این کتاب جلد دومِ "قصر سرخ" نیست و فقط نویسنده‌شون مشترکه؛ ولی من چون اون رو اول خونده بودم ناخودآگاه با هم مقایسه‌شون می‌کردم.
      
125

14

(0/1000)

نظرات

Satoru

Satoru

1404/5/13

بنظرم فقط کسی که مثل ایسوله می‌تونه ازش خوشش بیاد🤌

2

یادداشت کاملی بود.
1

0

mobina

mobina

1404/5/13

مرسی خوندی قشنگمم 💕 

1

خداقوت ...با این حساب چون از این لذت بردم برم سروقت قصر سرخ
1

0

mobina

mobina

1404/5/13

مرسی خوندی زیباا💕 آره برو سراغش. توی درنا نویسنده قلمش بهتر شده بود ولی فکر کنم قصر سرخ هم خوشت بیاد.🌚🪄 

0