یادداشت Zoha EBI
1404/1/25
زیبا، صدایم کن... صدای قدم هایت در تونل زندگی ام می پیچد. نمی دانم چه کنم. چشم هایم بازاند، مغزم در حال کار کردن است. از ساعت هم بهتر کار میکند. اما تونل تاریک است و پر از پیچ و خم و سنگلاخ. هرکسی در این تونل زندگی اش نیاز به دستی دارد که قبلا تونل را گذرانده است. دستی به نام پدر. دستی که من ندارمش. تو کجایی، دست بر سر زندگی ام؟ چه کسی جرعت شکستن دست زندگی مرا به خودش داد؟ چه کسی بود؟ نمیدانم. فقط میدانم که دلم حتی برای کتکت تنگ شده. میدانی چرا؟ چون کتک خوردن از دست پدر شیرین است. کتک خوردن از دست غریبه، مزه تلخ ترین قهوه جهان را میدهد. تو دور میشوی و من، میبینم که سایه دستت کم کم از زندگی ام محو میشود. صدای قدم هایت میپیچد. تو نمیروی، تو را میبرند. تقلا میکنی: "زیبا، صدایم کن..."
(0/1000)
نظرات
1404/1/25
اصلا از نوشتن و فرستادن این یادداشت مطمئن نبودم چون برایم سبک متفاوتی از نوشتن بود، اگر خوب نیست به بزرگی خودتان ببخشید😔 در نوشتن تازه کارم 🙁
2
2
ریحانه سعیدی
1404/1/25
1