یادداشت زهرا سادات گوهری

بسم الله ا
        بسم الله الرحمن الرحیم 

مستاجر وایلدفل هال... یا زنی که مجبور شد خودش را از منجلاب بدبختی‌ها و دشواری‌ها نجات دهد... زنی که علیرغم تمام سختی‌هایی که کشیده بود؛ باز هم مقاوم و استوار ماند؟!...
_________
حرف زدن راجع به این کتاب سخت است. خیلی سخت! اولین بار که در کتابخانه دیدمش چشمانم برق زد"اوه، یه کتاب کلاسیک... اون هم از نوع قطورش!". با خودم گفتم که لابد این کتاب هم مثل کلاسیک‌های دیگر_غیر موارد معدود_ است که فقط می‌خوانی‌شان تا خوانده شوند. و سرت را بالا بگیری و بگویی من این کتاب را خوانده‌ام! بله، خیلی‌ها به این دلایل کتاب‌کلاسیک می‌خوانند. اولش فکر کردم که آن برونته قلم کسالت‌آوری دارد_با توجه به مطالبی که درباره‌ی کتاب اگنس‌گری شنیده بودم_ اما باز هم دلم می‌خواست این کتاب را بخوانم. و خدا را شکر که خواندمش! 
من کلاسیک‌خوان قهاری نیستم. ولی معدود کتاب‌های کلاسیکی که خوانده‌ام را خیلی دوست داشته‌ام. و هر وقت هم که می‌شنوم "کلاسیک"، یکی از اولین اسامی‌ای که داخل ذهنم می‌آید، خواهران برونته است. پیش از این تنها بلندی‌های بادگیر را از این سه خواهر خوانده بودم، تک‌کتاب امیلی برونته... ولی می‌توانم بگویم که قلم آن برونته را هم دوست داشتم، خیلی خیلی دوست داشتم. و خوشحالم که قبل این از شارلوت کتابی نخوانده بودم، تا انتظاراتم از خواهر کوچکش زیاد نشود.
خلاصه‌ی داستان، مربوط می‌شود به مرد جوانی به اسم گیلبرت مارکهام. گیلبرت از آن جوان‌هایی‌ست که غرق خوشی‌ها و آرزوهای آن دوره هستند، و به همسایه‌ی نزدیکشان، الیزا میلوارد دل بسته است. تا اینکه خبر می‌رسد عمارت وایلدفل هال که مدتی پیش متروکه و بی‌سکونت رها شده، صاحب جدیدی پیدا کرده. خانم هلن گراهام، و پسر کوچکش، آرثر. (در واقع آرتور).
خانم گراهام زنی خشک و رسمی است، علاقه‌ای به معاشرت با دیگران ندارد، و گویی او و پسرش در حفاظی قرار دارند که آنها را از دیگران جدا می‌کند. گیلبرت در ابتدا چندان علاقه‌ای به خانم گراهام ندارد، تا اینکه به رسم همیشگی کتاب‌های کلاسیک، یک دل نه صد دل به خانم گراهام دل می‌بندد! اما خانم گراهام شبیه دیگر زنان نیست، او مرزی دور خود کشیده که نمی‌گذارد هر کسی به آسانی از آن عبور کند... و با هرکسی تعامل ندارد. نمی‌گذارد مردی دلش را به دست آورد، یا زنی تلاش کند تا با او هم‌صحبت شود.
و به همین خاطر هم شایعات پشت سرش وجود دارد، شایعاتی‌ هولناک. و این شایعات و اتفاقات دیگری باعث می‌شوند گیلبرت در علاقه‌ و دلبستگی و حمایت خود از خانم گراهام شک کند.
 اما طی اتفاقاتی، دست‌نوشته‌ها و خاطرات قدیمی خانم گراهام به دست گیلبرت می‌رسد. و داستان از این جا شروع می‌شود. از جایی که گیلبرت می‌فهمد شایعات پشت سر خانم گراهام شاید حقیقت نداشته باشند، و شاید پای مسائلی دردناک‌تر و هولناک‌تر در میان باشد...

اما در مورد احساس من نسبت به کتاب...
اول از همه آن برونته هم مثل خواهرش امیلی در بلندی‌های بادگیر، یک زاویه‌ی دید عجیب را انتخاب کرده بود! و آن زاویه‌ی دید، ششصد صفحه نامه‌ی بدون کم و کاستی و همراه با جزییات فراوان از طرف مردی جوان به شوهر خواهرش بود! که چندین صفحه‌ی ناقابل هم متعلق به فردی دیگر بودند، خاطرات زنی دیگر. و این زاویه‌ی دید عجیب بود. و صادقانه بگویم، اگر برونته زاویه‌ی دید دیگری را انتخاب می‌کرد، بهتر می‌نمود. چون عجیب است که مردی بعد سال‌ها همچین خاطراتی را، همراه جزئیات گفت‌وگو ها، به خاطر بیاورد. اما خاطرات هلن را خیلی‌ دوست داشتم. و قطعا هم بهتر از آب درآمده بود، به هرحال از آنجایی که نویسنده زن است، خاطرات و احساسات یک زن را هم بهتر به تصویر خواهد کشید. اما زاویه‌ی دید به نحوی نبود که باعث شود کمتر از چهار ستاره را به این شاهکار بدهم.
در میانه‌ی داستان به این فکر افتادم که شاید اگر هلن گراهام در دنیای مدرن زندگی می‌کرد، یک فمینیست می‌بود. و وقتی که درباره‌ی داستان تحقیق کردم، متوجه شدم که خیلی‌ها از این کتاب به عنوان داستانی فمینیستی یاد می‌کنند. البته هلن و اعتقاداتش تفاوت خیلی زیادی با این روش زندگی داشتند، ولی شخصیت او به طرز جالبی با همه‌ی شخصیت‌های کلاسیک مونثی که می‌شناسم تفاوت داشت. با کاترین در بلندی‌های بادگیر، الیزابت بنت در غرور و تعصب، الینور و ماریان در عقل و احساس... شخصیت هلن شخصیتی متمایز و خاص بود. شخصیتی قوی، با اعتقادات و باورهایی قوی. هلن به مقدسات باور زیادی داشت و هرجای داستان که در تنگنا قرار می‌گرفت، از خدا طلب کمک می‌کرد. در کتاب هم اشارات زیادی به انجیل و مقدسات مسیحیان می‌شود... و برایم جالب بود که این باورها شباهت زیادی به باورهای مسلمانان هم داشت!
 و علاوه بر آن، اینکه هلن عقلش را به احساسش برتری داده بود، برای من خواننده مورد احترام و جالب بود. اینکه نویسنده به خوبی نشان داده بود چگونه سختی‌های زندگی کاری کردند تا دختری که زمانی آرزوهای دور و دراز، شخصیتی احساساتی و خوشحال داشت، تبدیل به زنی منطقی، عاقل و مجرب شود. 
شخصیت‌پردازی کتاب هم به شدت قوی بود. و انتقال احساسات! پابه‌پای گیلبرت و هلن غمگین می‌شدم، می‌خندیدم، عصبی می‌شدم، شوکه می‌شدم. و این را به خاطر زیباتر شدن یادداشتم نمی‌گویم... بلکه واقعا این چنین بود! موقع خواندنش، لذت زیادی می‌بردم. به شدت زیاد. زیرا شخصیت هلن و ماجرایش آنقدر غمگین و در عین حال پرکشش بود که نتوانم کنارش بگذارم. و همچنین نمی‌خواستم بیشتر بخوانم، از ترس تمام شدن، یا شاید هم از بابت اینکه تمام سلول های بدنم به خاطر رفتار شخصیت‌های‌ منفی حرص و جوش می‌خوردند. موقع خواندن پنجاه صفحه‌ی آخر، جدا قلبم تند تند می‌زد و مانده بودم که این داستان به کجا ختم خواهد شد... از آنجا که خواهر دیگر آن برونته، امیلی، عشق را موجودی سیاه و هیولایی وحشتناک به تصویر کشیده بود،  امید زیادی نداشتم خواهرش هم مثل او از عشق تصویری دردناک نساخته و خواننده را ناراحت نکند، و در تمام مدت هیجان‌زده بودم تا ببینم قصه‌ی هلن به کجا ختم خواهد شد. حالا برای اینکه بفهمید آن برونته هم مثل خواهرش بود یا خیر، خودتان کتاب را بخوانید و این مسئله را کشف کنید:)
و اما دوباره درباره‌ی زاویه‌ی دید، از نظرم ششصد صفحه برای یک نامه خیلی زیاد باشد. دوست داشتم بدانم هالفرد بعد خواندن آن ششصد صفحه چه حالی داشته. درباره‌اش به رز چه چیزی گفته. 
و خلاصه که این کتاب تجربه‌ی شیرین و در عین حال متمایز از تجربه‌های دیگر کلاسیک‌خوانی بود. و الان هم به شدت مشتاقم تا بروم سراغ کارهای شارلوت برونته، و اگنس‌گری از آن برونته. ای‌کاش امیلی‌هم کتاب دیگری می‌نوشت. ای‌کاش آن برونته آنقدر زود جانش را از دست نمی‌داد تا باز هم می‌نوشت... و از نوشته‌های‌خاص و زیبایش لذت می‌بردیم! حیف که این‌ها همه آرزوست.
      
1.3k

36

(0/1000)

نظرات

زهرا رستاد

زهرا رستاد

2 روز پیش

چقدر قشنگ نوشتی ♡
فقط یه سوال
هلن کجای داستان خودش رو از نجات داد؟ یا خودش رو انتخاب کرد؟
کل جزئیات کتاب رو یادم نیست ولی یادمه که هلن این اتفاق رو به عنوان تقدیرش پذیرفته بود و تسلیم شده بود ..:(
2

1

خیلی ممنونم✨
واقعیتش بخوام بگم برای بقیه داستان لو می‌ره... 


 ولی منظورم بیشتر به خاطر این بود که رفت وایلدفل هال، سعی کرد از دست اون آقا فرار کنه... در مورد انتخاب کردن و قوی موندن، بیشتر منظورم سمت اون آخرهای داستان بود که پرستاری میکرد با وجود همه بدی‌هایی که در حقش شده بود، و توی کل داستان میتونست پسرش رو ول کنه و خیلی‌ خوشبخت بشه، ولی این کار رو نکرده بود. و به عنوان یه مادر تموم تلاشش رو برای تربیت آرثر می‌کرد. ولی فکر نکنم تسلیم شده بود... با اینکه به عنوان سرنوشت قبولش کرده بود، ولی وقتی دید اوضاع خیلی خرابه، سعی کرد خودش رو پنهان کنه. 

1

زهرا رستاد

زهرا رستاد

2 روز پیش

اون تیکه وسطش یادم نبود، فهمیدم،ممنون😁
@zahragohari 

1

طاهره گوهری

طاهره گوهری

2 روز پیش

من که اعتقاد راسخ دارم گیلبرت فقط بلایت🥰🤌🏻
2

2

فاطمه

فاطمه

2 روز پیش

❤😂👌🏻 

1

 وقتی می‌خوندمش همه‌ش یاد آنه می‌افتادم:/
ولی واقعا موافقم... گیلبرت از نوع بلایت فقط خوبه 😂😁 

0