یادداشت عطیه عیاردولابی
1403/4/20
فَلَوْلا إِذا بَلَغَتِ الْحُلْقُومَ* وَأَنْتُمْ حِينَئِذٍ تَنْظُرُونَ٭ * وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْكُمْ وَلكِن لَّا تُبْصِرُونَ﴾ آنگاه که جان به گلوگاه برسد، در آن حالت شما نظاره میکنید و ما در آن هنگام به او از شما نزدیکتریم، اما شما [مأموران الهی را] نمیبینید. مرگ به موازات زندگی کنار ماست و هر از گاهی هم با خبر رفتن يکی از عزیزان، دوستان، آشنایان یا حتی غریبه کامل مدتی ذهنمون درگیرش میشه. اما فکرکنم میشه ادعا کرد که همگی بدون استثنا در اون لحظه خوشحالیم که این اتفاق برای ما نیفتاد. شاید کمی زنهار ببینیم و مدتی درگیرش پرسش "از کجا آمدهام، آمدنم بهر چه بود" بشیم و چند روزی هم سعی کنیم رویه زندگیمون رو تغییر بدیم اما در هر حال به تنظیمات کارخانه برمیگردیم؛ به نسيان، سرکشی، دنیاطلبی و ... . تولستوی که بعید میدونم برای هیچ اهل کتابخوانیای ناشناس باشه اما شاید خوب باشه به این نکته اشاره کنم که این نویسنده بزرگ هر چه به سالهای پایانی زندگیش نزدیک شد به جهانبینی مذهبیتری رسید به حدی که بعضی آرا و نظراتش این تصور رو ایجاد کرد که شاید در سالهای آخر مسلمان شده بوده. جهانبینی دینمحور تولستوی در این کتاب هم عیانه. زندگیای مطلوب رو به تصویر میکشه و ما پابهپای ایوان ایلیچ و همه بدو بدوهاش برای پیشرفت پیش میریم تا به اون لحظه که در سن ۴۵ سالگی متوجه میشه همه فرصتش تموم شده. تازه اون موقع است که در میانه درد متوجه میشه چه زندگی بیهودهای داشته و برای هیچ دویده. نکتهای که توجهم رو جلب کرد فاصلهای بود که ما ابتدای داستان از ایوان ایلیچ داشتیم. ما از دید و زبان دوستانش با این مرگ مواجه میشیم و شاید به اندازه همونها بیتوجه و سرسری با این واقعه رفتار می کنیم. اما هر چه داستان جلو میره ما هم به شخصیت نزدیکتر میشیم تا جایی که از یه ناظر فعالیتها و رفتارهای علنی اون به گفتگوهای درونی ذهنیاش با خودش هم راه پیدا میکنیم. اینجاست که احتمالا با جایگذاری خودمون به جای ایوان ایلیچ به این ورطه میفتیم که واقعا این همه بدو بدو، تلاش برای گرفتن مدرک تحصیلی، پیدا کردن شغل ثابت و پردرآمد، راه یافتن به مجامع بزرگان و مشاهیر، مالاندوزی و خلاصه هر کاری فقط در این زندگی به کارمون میاد، برای چیه؟
(0/1000)
1403/4/20
1