یادداشت فاطمه رجائی

فاطمه رجائی

21 ساعت پیش

کلاف سردرگم
کتاب‌های م
        کتاب‌های مونتگمری میتونه نورِ روزهای پاییزی و بی‌حال من باشه..⁦(⁠◍⁠•⁠ᴗ⁠•⁠◍⁠)⁠✧⁠*⁠。⁩🍂
.
داستان کتاب درمورد دو خانواده بزرگ دارک‌ها و پنهلوهاست. کوزه‌ ارزشمند و خاطره انگیزی وجود داره که قراره برای یکی از این افراد به ارث گذاشته بشه...
.
این کتاب جز آخرین کتاب‌هایی که خانم مونتگمری نوشته و در عین حال که تیتر «اثری دیگر از نویسنده آنشرلی با موهای قرمز» کاملا براش گویا و مناسبه؛ پختگی توی این کتاب وجود داره که برای من خیلی دلنشین بود. گاهی فکر می‌کنم این نویسنده چه گنجینه احساسی قوی داشته که تونسته شخصیت‌هایی رو خلق کنه که اینقدر دوست‌داشتنی باشن.⁦ ⁠◜⁠‿⁠◝⁠ ❤️
.
شخصیت‌های کتاب خیلی زیاده ولی تا آخر کتاب بارها اسامی و توضیحاتی در مورد اونها ارائه میشه و توی ذهن ماندگار می‌شن ولی می‌تونید اسم شخصیت‌ها و یه راهنمایی کوچک برای خودتون بنویسید.

راهنمایی که من برای خودم نوشتم:( بعد از خوندن صفحات اول کتاب این بخش رو بخونید.⛔)
۱. هیو و جاسلین دارک؛ زوجی که بصورت ناگهانی در شب عروسی‌شان جدا شدند.کانرد دارک مادر هیو هست. پولین دارک هم عاشق هیو هست.
۲. پیتر پنهلو ماجراجو عاشق دانا دارک شده.
۳. پامر دارک و هومر پنهلو بخاطر گربه دعوا کرده بودند.
۴. خانم توینبی دارک سه بار ازدواج کرده و همه‌ شوهرهایش مرده‌اند.
۵. مارگرت پنهلو، پیردختری که شعر میگه و با خانواده برادرش زندگی میکنه.
۶. ماری دارک(مرد) عاشق تورا دارکه، این خانم متأهله.(شوهرش مست و بددهنه)
۷. آزولد، ماه دوست، مرد پیری که عاشق دختری بوده و دیوانه شده.
۸. برایان، پسر بچه‌ای که مشخص نیست پدرش کیه و مادرش‌رو از دست داده.
۹. ویرجینیا و دانا( دختر جان غرقه) بیوه‌های جنگی هستن.
۱۰. دیوید دارک زن داره و دعاهای قشنگی میخونه.
۱۱. گی( دختر) میخواد با نوئل ازدواج کنه و راجر(دکتر) هم عاشق اونه.
.
📕متن‌هایی از کتاب:
🔻جدا زندگی عجب کلاف سردرگم درهم برهمی بود.
🔻ادب خرجی ندارد.
🔻عاشق آزادی بود، اما این‌قدر عاقل بود که بداند چون آزادی واقعی در این دنیا امکان پذیر نیست، خوشبخت کسی است که اربابش را خودش انتخاب کند.
🔻دوست نداشت هیچ‌وقت از خانه‌اش دور بشود. دلش می‌خواست جایی را پیدا کند که در آن ریشه بدواند و با آرامش پیر شود.
🔻آدمی شیرین‌تر، مهربان‌تر و حوصله سربرتر از او سراغ ندارم.
🔻نفرت همان عشقی ست که راهش را گم کرده.
🔻مه بندرگاه را پوشانده بود. نغمه‌ی غم‌انگیز دریا که هزاران سال از عمرش می‌گذشت، گوشش را پر می‌کرد.
🔻بعضی وقت‌ها فکر می‌کرد اگر یکی او را دوست داشته باشد، دیگر اینقدر نمی‌ترسد.
🔻بقیه می‌خواهند جلویت را بگیرند که اشتباه‌های ما را تکرار نکنی. من نمی‌خواهم. آدم‌ها بخواهند یا نخواهند، اشتباه می‌کنند. بهتر است حداقل اشتباه‌هایمان را خودمان انتخاب کنیم تا یک نفر دیگر.
🔻بهتر بود آدم با همان دردسرهای آشنا سروکله بزند تا برای خودش دردسر جدید بتراشد.
🔻«تو عاشق چی هستی، برایان؟»
«هیچی» برایان احساس کرد اشک در چشم‌هایش جمع می‌شود.
ماه دوست سر تکان داد.
«بد است. خیلی بد است. خیلی زود یک چیزی پیدا کن که عاشقش بشوی، وگرنه شیطان می‌آید سراغت.»
🔻یادآوری این مسائل دیگر آرامش گی را به هم نمی‌زد، انگار که این اتفاقات مدت‌ها پیش برای فرد کاملاً متفاوتی افتاده بود.
🔻ناراحت می‌شد که می‌دید که در واقع عاشق خود عشق بوده.
.
۱۳ آذر ۰۳
امیدوارم یادداشت‌های آذرماهم ادامه دار باشن...☁️
      
117

17

(0/1000)

نظرات

 • خاوَردُخت •

17 ساعت پیش

به به🤗
کتاب های خانم مونتگمری حقیقتا مناسب روزهای پاییز و زمستونه..
اصلا یه جون به جون ها آدم اضافه میکنه🥲🥰
1

1

فاطمه رجائی

17 ساعت پیش

واقعا 🥹🫀
حس میکنم از زمان و مکان جدام میکنن✨ 

1

نسرین سان

2 ساعت پیش

چه یادداشت قشنگی🥺💗
1

1

فاطمه رجائی

1 ساعت پیش

مرسی که وقت گذاشتی و خوندی💖🫀 

1