بریدههای کتاب وایولت وایولت 17 ساعت پیش بخش دی فریدا مک فادن 4.2 294 صفحۀ 59 به هر حال، شاید دیدن کسی که دیوانه است تنها راهی است که می توانید بفهمید عاقلید. 0 1 وایولت 1404/3/15 مشعلی در برابر شب جلد 2 صبا طاهر 4.4 22 صفحۀ 290 (اون فقط یه بچه است.) با دست راستم مشتی به چانه ماسک میزنم و او را روی زمین می اندازم. خشم درونم آزاد میشود و در حالی که مشتها را روی سرش فرود می آورم، حتی زنجیرها را حس نمیکنم. (اون یه بچه است که تو مثل آشغال باهاش رفتار میکنی و فکر میکنی حسش نمیکنه، ولی میکنه، و تا زمانی که بمیره حسش می کنه، فقط چون تو اون قدر مریضی که نتیجه کارت رو نمیبینی.) دستهایی به پشتم چنگ میزنند. صدای گرومپ گرومپ چکمه ها به گوش می رسد و دو ماسک وارد سلول میشوند. 0 1 وایولت 1404/3/15 مشعلی در برابر شب جلد 2 صبا طاهر 4.4 22 صفحۀ 288 سلول را ترک میکند و پسرک در حالی که زیر وزن کوزه ای گلی و جعبه ای بطری که تلق تلوق میکنند خم شده، جلو می آید. نگاهش به دستم می افتد و چشم هایش گشاد میشوند. کنارم دولا میشود و با انگشتهایی به سبکی پروانه از خمیرهای مختلفی برای تمیز کردن زخمهایم استفاده میکند. زمزمه میکند:(پس چیزی که میگن حقیقت داره ماسکها درد رو حس نمیکنن.) میگویم:( درد رو حس میکنیم، فقط آموزش دیدیم که تحملش کنیم.) 0 1 وایولت 1404/3/14 مشعلی در برابر شب جلد 2 صبا طاهر 4.4 22 صفحۀ 272 مگه چی کار کرد که انقدر غلط بود؟ آرزو می کرد آزاد باشه. آرزو می کرد دست از کشتن آدم ها بکشه. 0 2 وایولت 1404/3/14 همه ی آنان از خدایان بودند - لوح یکم: رستگاری جلد 1 امین فرد 4.9 2 صفحۀ 409 خستگی آرام آرام از بدنش خارج میشد. چشمانش را چندین بار برهم فشرد و گفت:(میتوانم به اندازه سالیان دراز بخوابم. چه اندازه مرگ دور و به همان اندازه نزدیک است. مدتی پیش شمشیر ها گوتیان را در کنار گردن خود میدیدم؛ اما الان در ناکجا آباد دراز کشیده ام. انگار هزاران سال از آن موقع گذشته است.) سرندا با احتیاط کمی چرخید و گفت:(تا چند روز پیش تمام این اتفاقات را در خیالم می پروراندم. تمام آنها فقط برای من آرزو بودند؛ اما الان و ناگهانی همه آنها عوض شدند. الان یک تیر در پایم فرو رفته است و به قول تو در ناکجا آباد در غاری دراز کشیده ام. درست وسط یک جنگ نامفهوم. نمیدانم به کجا میروم و در آخر چه خواهد شد؟) 0 1 وایولت 1404/3/14 همه ی آنان از خدایان بودند - لوح یکم: رستگاری جلد 1 امین فرد 4.9 2 صفحۀ 409 چه اندازه مرگ دور و به همان اندازه نزدیک است. 0 2 وایولت 1404/3/14 همه ی آنان از خدایان بودند - لوح یکم: رستگاری جلد 1 امین فرد 4.9 2 صفحۀ 410 دگار لبخندی زد و چشمانش را روی هم گذاشت سپس آرام گفت:(نمی دانم و نمیخواهم بدانم که چه میشود. این را بدان که هر چه که قرار است بشود، خواهد شد. فکرش را نکن، بخواب که الان بهترین کار خوابیدن است.) ناگهان دست سرندا روی شکم دگار خزید و او را قلقلک داد. سرندا در حالی که میخندید گفت:(گفته بودی که دلت برای خنده تنگ شده است.) دگار خود را کنار نکشید و اجازه داد تا سرندا او را قلقلک دهد. اشک با سرعت از چشمانش سرازیر شده بود. آن اندازه خندید که دیگر نایی برای او نماند. انگار هنوز صدای خنده هایشان در غار میپیچید دگار گفت:(خیلی خوب بود! واقعا دلم تنگ شده بود.) قبل از خواب رفتن صدای سرندا را شنید که گفت:(خواهش میکنم. امید باشد که همیشه بخندیم. راست میگویی. تا اینجا که آمده ایم، باقی راه را هم میرویم.) 1 3 وایولت 1404/3/14 همه ی آنان از خدایان بودند - لوح یکم: رستگاری جلد 1 امین فرد 4.9 2 صفحۀ 407 (نمی دانم ولی حس کردم موجودی در بالای آن سنگ حرکت می کرد. باید حواسمان را جمع کنیم من هم قبلا آن را دیدم. نمیدانم چطور با وجود نور ماه بیرون است. شاید بیشتر باشند. میتوانی بیایی؟ باید به غار برویم.) سرندا سرش را بلند کرد و گفت:( تا جایی که بتوانم سعی خواهم کرد.) دگار دوباره نگاهی به تخته سنگ انداخت. هیچ خبری از هورِکس در تاریکی نبود دگار مشعل را به طرف سرندا گرفت و گفت: (تو مشعل را بگیر من تو را تا بالا خواهم برد.) دستان سرندا به دور مشعل محکم شد. دگار دستانش را به زیر کمر و پاهایش گذاشت و با قدرت او را بلند کرد. دگار خندید و گفت:(آن اندازه که فکر میکردم هم سنگین نیستی.) ناگهان به خاطر آورد که دیرزمانی است که دیگر همانند قبل نمیخندد. اجازه نداد که فکرهایش آن خنده را تمام کند و به خندیدن خود ادامه داد. سرندا گفت:( برای چه می خندی؟) (اگر نمیخواهی صورت مرا بسوزانی مشعل را فاصله بده.) (ببخشید! حواسم نبود.) سرندا با سرعت مشعل را کنار برد دگار پایش را روی سنگی گذاشت و خود را بالا کشید سپس گفت:(دلم برای خنده تنگ شده بود.) 1 2 وایولت 1404/3/14 همه ی آنان از خدایان بودند - لوح یکم: رستگاری جلد 1 امین فرد 4.9 2 صفحۀ 407 دگار گفت:(می دانی، همیشه فکر میکردم که آن چیزی که در حال اتفاق افتادن هست، میتواند بهتر باشد؛ اما کم کم متوجه می شوم که همیشه بهترین اتفاقاتی که میتواند برایم اتفاق بیفتد، روی میدهد.) 0 2 وایولت 1404/3/14 همه ی آنان از خدایان بودند - لوح یکم: رستگاری جلد 1 امین فرد 4.9 2 صفحۀ 157 سرندا نگاهش به کتاب دگار افتاد و گفت:(من هم افسانه گرگ دریا را خواندم. شما هم مثل همه افراد فکر میکنی که افسانه است؟) دگار آن را بست و گفت:(شاید باشد خیلی از چیزها فقط در فکر مردم هستند.) (اما من میخواهم بگویم که این از واقعی هم واقعی تر است!) سپس لیوان را برداشت و ادامه داد:(به همان اندازه که این لیوان واقعیست. اگر به نظر تو واقعی نیست پس چرا آن را میخوانی؟) (من نگفتم واقعی نیست گفتم شاید نباشد؛ بعد انسان باید حتی در مورد چیزهایی که واقعیت ندارند هم اطلاعات داشته باشد. در ضمن آن افسانه مانند این لیوان در دستت نیست که بخواهی بگویی واقعیست.) ناگهان برقی در چشمان زیبای سرندا درخشید و گفت: (اگر من بتوانم یکی از آن چیزهایی که گفته میشود واقعیت ندارد را به تو نشان دهم چه؟) (آن وقت میتوان آن را مثل لیوان حس کنم.) لبخندی روی لبان سرندا نشست و گفت:( پس مجبور هستیم که به یک پیاده روی طولانی شبانه برویم.) (لابد از روی پشت بام ها؟) (چرا که نه. امن ترین راه برای سفر در هاگوت پر خطر است، آن هم زمانی که شهر پر از آن همه غریبه است.) 0 2 وایولت 1404/3/14 همه ی آنان از خدایان بودند - لوح یکم: رستگاری جلد 1 امین فرد 4.9 2 صفحۀ 414 (تو آن چیزی که نشان میدهی نیستی تو یک آدم بی احساس و بی تفاوت نیستی چیزی که من در این مدت کوتاه فهمیدم این که تو از هر آدمی که دیدم احساسی تر هستی آدم بی احساس نمی تواند از گیاه آن طور مراقبت کند. فقط خودت را دفن کردی چیزی وجود دارد که جلوی تو را می گیرد. گذشته ای داری که میدانم از آن فرار میکنی اما فرار تا کی؟ تا کی میخواهی به خودت دروغ بگویی؟ کم کم در دروغ خودت هم غرق خواهی شد.) (حرف زدن خیلی راحت است و هیچ چیز را نمیدانی من فردا خواهم رفت.) 1 2 وایولت 1404/3/14 وب گرد 2: اتاق سرخ جلد 2 معین فرد 4.0 1 صفحۀ 21 (وقتی به کسی بدهکاری حتی میتونه واسه جونت هم تصمیم بگیره. زمانی که میخوای به کسی زور بگی سعی کن بهت بدهکار بشه از همین امروز میرم سراغ کار کردن. باید هر چه زودتر به بدن پیدا کنم.) (باید یادآوری کنم که با هم توی یه بدن هستیم. فکر نمی کنی قبل از تصمیم گیری باید به من اطلاع بدی؟) (من کاری رو که بخوام انجام میدم.) (زیاد مطمئن نباش قصد ندارم چون میخوای به کسی بدهکار نباشی، آینده ام رو به آتیش بکشم. این رو بدون که تو توی بدن منی.) 1 2 وایولت 1404/3/14 وب گرد 2: اتاق سرخ جلد 2 معین فرد 4.0 1 صفحۀ 20 (قرار نیست همه چی طبق اصول پیش بره.) (نمی تونم منظورت رو بی خطر و بدون ریسک برداشت کنم.) (مگه توی این دنیا همه اصول اخلاقی رو رعایت می کنن؟) (یه بحث فلسفی زیبا برای فرار از مشکلات!) 0 2 وایولت 1404/3/14 وب گرد 2: اتاق سرخ جلد 2 معین فرد 4.0 1 صفحۀ 19 گلارین میگوید:(اصلا نگران نباش من خیلی زود به بدن واسه خودم پیدا میکنم.) پوزخندی میزنم:(آخرین نگرانی من پیدا کردن یه بدن واسه توئه. هیچ وقت به بعدش فکر نکرده بودم فقط میخواستم وارد موسسه بشم. الان نمیدونم با این وضعیت چطوری باید ادامه بدیم. چطوری باید درس بخونیم، چطور توی امتحانها شرکت کنیم. حتی با این وضعیت توی کدوم خوابگاه بخوابم. هر بار بهش فکر می کنم سرم درد میگیره.) (پیدا کردن به بدن میتونه تموم مشکلاتمون رو حل کنه.) (یه طوری در مورد پیدا کردن به بدن صحبت میکنی انگار قراره یه آدامس بخریم. وام دانشجویی فقط میتونه هزینه ی زندگی کردن و درس خوندنمون رو بپردازه. سعی میکنم خوشبین باشم.) 1 2 وایولت 1404/3/14 وب گرد 2: اتاق سرخ جلد 2 معین فرد 4.0 1 صفحۀ 34 آیا باید وارد خوابگاه پسرها بشوم یا دخترها؟ رادی میگوید:(هر چی اونجا ثبت شده باشه.) پشتم داغ میشود میپرسم:(منظورت چیه؟) (تمام کارها از قبل انجام شده به محض رسیدن به در هتل، فقط کافیه شماره اتاق رو برداری و تمام بر اساس شماره شناسایی.) گرما به درون صورتم میدود (چی؟ باید برم توی خوابگاه دخترها؟) (فکر نکنم راه دیگه ای داشته باشی رفیق.) (امکان نداره.) (اوه پسر دست بردار همه آرزو دارن جای تو باشن.) سپس لبخند شیطنت آمیزی روی لبانش می نشیند. گلارین می گوید: (شما پسرها واقعا ذهنتون مريضه خوشحالم با تو توی یه بدن نیستم.) لبخند رادی گشادتر میشود:( خب تو میتونی بیایی توی خوابگاه ما.) گویی روی زغالهای گداخته ای قدم بر می دارم:( این شرایط اصلا خوب نیست اگه نتونیم به بدن دیگه پیدا کنیم، حتی مجبورم بعد از پذیرش هم چنین موقعیتی رو قبول کنم تا کی میشه هویتم رو مخفی کنم؟) رادی کی می گوید:(رفیق حاضرم جام رو با تو عوض کنم این فرصت نصیب هر کسی نمیشه حاضرم شرط ببندم همه میخوان جای تو باشن.) گلارین که انگار حوصله اش سر رفته است می گوید: (من فقط نگرانم لو بریم آخه بدن من پسرونهست!) 1 2 وایولت 1404/3/13 میدگارد؛ نفرین مهتاب جلد 4 احمدرضا صالحی سیف آبادی 4.4 4 صفحۀ 100 تینا لبخندی آکنده از محبت روانه چشم های او کرد و گفت:(قلب تنها عضویه که بین تمام فرزندان زمین مشترکه و تنها یک کار انجام میده که اونو تبدیل به قلب کرده...عشق ورزیدن و عاشق شدن؛ این کاریه که قلب انجام میده.) تینا چشم هایش را روی هم گذاشت و لحظه ای به خلسه فرو رفت.آریا حس کرد سوزش خفیفی پوست سینه اش را قلقلک داد.خطاب به تینا گفت:(چیکار کردی؟) تینا گوشه لباس او را باز کرد و قسمتی از سینه او را برهنه کرد. طرحی از کف دستش روی سینه آریا نقش بسته بود. تینا آن را نشان داد و گفت:(نقش دست من روی قلب تو و نقش دست تو روی قلب من تا آخرین روز عمر هر جایی که باشیم همراه ما میمونه. از امروز هر وقت حس کردی داری تبدیل به کسی میشی که دوست نداری، به قلبت نگاه کن و با دیدن این نقش یاد کسی بیفت که دست گذاشته رو قلبت.) آریا با قلبی مملو از احساس جدیدی که به سرعت در وجودش ریشه دواند جای دست تینا را لمس کرد و پس از کمی دل دل کردن گفت:(اگه تو باشی... هیچوقت نمیذاری بد بشم.) -هستم..همیشه...هیچوقت تنهات نمیذارم آریا...هر جا که بری هر کاری که بکنی...من همیشه پشتتم با هدیه ای که امروز بهت دادم مطمئنم اینو میفهمی. 1 0 وایولت 1404/3/11 سقوط مرگبار: باران سیاه جلد 1 معین فرد 4.6 4 صفحۀ 242 (چرا باید یه نفر رو طرد کنن؟) (چون باید مثل خودشون باشی یا باید طرد بشی.) (از زیر دست رباتها آمدی بیرون تا دوباره زیر دست به ربات دیگه باشی؟) (رئیس! شما کسی هستین که کل دنیا باهاش مشکل داره. من هم کسی هستم که کل رباتها باهاش مشکل دارن. به نظر تو این بهترین انتخاب نیست؟) 0 0 وایولت 1404/3/11 سقوط مرگبار: باران سیاه جلد 1 معین فرد 4.6 4 صفحۀ 360 (پس لایه محافظتی جهنم چی؟ مگه مانع آسیب رسوندن کروم ها به انسانها نمی شد؟ این جوری که دیگه قوانین معنا ندارن.) (مثل این که فراموش کردین قوانین عوض میشن رئیس. یه قانون وجود داره که هر موقع نیاز شد میشه قوانین رو عوض کرد. بهش میگن پادشاه قوانین! میل و انگیزه انسانها و فرافرگشت ها به پادشاه قوانین قدرت میده.) 0 0 وایولت 1404/3/11 سقوط مرگبار: باران سیاه جلد 1 معین فرد 4.6 4 صفحۀ 241 (رئیس میدونی چی عذاب آوره؟ حتی انسانها هم به ما رحم نکردن! با این که خودشون توی لجن زندگی میکردن، هم دیگه رو به خاطر یه تیکه نون میکشتن، باز هم حاضر شدن ما هم توی لجن خودشون زندگی کنیم.) 0 0 وایولت 1404/3/11 سقوط مرگبار: باران سیاه جلد 1 معین فرد 4.6 4 صفحۀ 138 گلوله هایش روی زمین میریزند ولی دیگر توجه به آنها ندارد. (چرا در رو باز نمیکنن بیاد داخل؟) ورگا در جوابم میگوید:( برای کسی که پول مهمتر از جونشه بهتره که بمیره. آدم حریص همیشه توی دام خودش اسیر میشه.) 0 1
بریدههای کتاب وایولت وایولت 17 ساعت پیش بخش دی فریدا مک فادن 4.2 294 صفحۀ 59 به هر حال، شاید دیدن کسی که دیوانه است تنها راهی است که می توانید بفهمید عاقلید. 0 1 وایولت 1404/3/15 مشعلی در برابر شب جلد 2 صبا طاهر 4.4 22 صفحۀ 290 (اون فقط یه بچه است.) با دست راستم مشتی به چانه ماسک میزنم و او را روی زمین می اندازم. خشم درونم آزاد میشود و در حالی که مشتها را روی سرش فرود می آورم، حتی زنجیرها را حس نمیکنم. (اون یه بچه است که تو مثل آشغال باهاش رفتار میکنی و فکر میکنی حسش نمیکنه، ولی میکنه، و تا زمانی که بمیره حسش می کنه، فقط چون تو اون قدر مریضی که نتیجه کارت رو نمیبینی.) دستهایی به پشتم چنگ میزنند. صدای گرومپ گرومپ چکمه ها به گوش می رسد و دو ماسک وارد سلول میشوند. 0 1 وایولت 1404/3/15 مشعلی در برابر شب جلد 2 صبا طاهر 4.4 22 صفحۀ 288 سلول را ترک میکند و پسرک در حالی که زیر وزن کوزه ای گلی و جعبه ای بطری که تلق تلوق میکنند خم شده، جلو می آید. نگاهش به دستم می افتد و چشم هایش گشاد میشوند. کنارم دولا میشود و با انگشتهایی به سبکی پروانه از خمیرهای مختلفی برای تمیز کردن زخمهایم استفاده میکند. زمزمه میکند:(پس چیزی که میگن حقیقت داره ماسکها درد رو حس نمیکنن.) میگویم:( درد رو حس میکنیم، فقط آموزش دیدیم که تحملش کنیم.) 0 1 وایولت 1404/3/14 مشعلی در برابر شب جلد 2 صبا طاهر 4.4 22 صفحۀ 272 مگه چی کار کرد که انقدر غلط بود؟ آرزو می کرد آزاد باشه. آرزو می کرد دست از کشتن آدم ها بکشه. 0 2 وایولت 1404/3/14 همه ی آنان از خدایان بودند - لوح یکم: رستگاری جلد 1 امین فرد 4.9 2 صفحۀ 409 خستگی آرام آرام از بدنش خارج میشد. چشمانش را چندین بار برهم فشرد و گفت:(میتوانم به اندازه سالیان دراز بخوابم. چه اندازه مرگ دور و به همان اندازه نزدیک است. مدتی پیش شمشیر ها گوتیان را در کنار گردن خود میدیدم؛ اما الان در ناکجا آباد دراز کشیده ام. انگار هزاران سال از آن موقع گذشته است.) سرندا با احتیاط کمی چرخید و گفت:(تا چند روز پیش تمام این اتفاقات را در خیالم می پروراندم. تمام آنها فقط برای من آرزو بودند؛ اما الان و ناگهانی همه آنها عوض شدند. الان یک تیر در پایم فرو رفته است و به قول تو در ناکجا آباد در غاری دراز کشیده ام. درست وسط یک جنگ نامفهوم. نمیدانم به کجا میروم و در آخر چه خواهد شد؟) 0 1 وایولت 1404/3/14 همه ی آنان از خدایان بودند - لوح یکم: رستگاری جلد 1 امین فرد 4.9 2 صفحۀ 409 چه اندازه مرگ دور و به همان اندازه نزدیک است. 0 2 وایولت 1404/3/14 همه ی آنان از خدایان بودند - لوح یکم: رستگاری جلد 1 امین فرد 4.9 2 صفحۀ 410 دگار لبخندی زد و چشمانش را روی هم گذاشت سپس آرام گفت:(نمی دانم و نمیخواهم بدانم که چه میشود. این را بدان که هر چه که قرار است بشود، خواهد شد. فکرش را نکن، بخواب که الان بهترین کار خوابیدن است.) ناگهان دست سرندا روی شکم دگار خزید و او را قلقلک داد. سرندا در حالی که میخندید گفت:(گفته بودی که دلت برای خنده تنگ شده است.) دگار خود را کنار نکشید و اجازه داد تا سرندا او را قلقلک دهد. اشک با سرعت از چشمانش سرازیر شده بود. آن اندازه خندید که دیگر نایی برای او نماند. انگار هنوز صدای خنده هایشان در غار میپیچید دگار گفت:(خیلی خوب بود! واقعا دلم تنگ شده بود.) قبل از خواب رفتن صدای سرندا را شنید که گفت:(خواهش میکنم. امید باشد که همیشه بخندیم. راست میگویی. تا اینجا که آمده ایم، باقی راه را هم میرویم.) 1 3 وایولت 1404/3/14 همه ی آنان از خدایان بودند - لوح یکم: رستگاری جلد 1 امین فرد 4.9 2 صفحۀ 407 (نمی دانم ولی حس کردم موجودی در بالای آن سنگ حرکت می کرد. باید حواسمان را جمع کنیم من هم قبلا آن را دیدم. نمیدانم چطور با وجود نور ماه بیرون است. شاید بیشتر باشند. میتوانی بیایی؟ باید به غار برویم.) سرندا سرش را بلند کرد و گفت:( تا جایی که بتوانم سعی خواهم کرد.) دگار دوباره نگاهی به تخته سنگ انداخت. هیچ خبری از هورِکس در تاریکی نبود دگار مشعل را به طرف سرندا گرفت و گفت: (تو مشعل را بگیر من تو را تا بالا خواهم برد.) دستان سرندا به دور مشعل محکم شد. دگار دستانش را به زیر کمر و پاهایش گذاشت و با قدرت او را بلند کرد. دگار خندید و گفت:(آن اندازه که فکر میکردم هم سنگین نیستی.) ناگهان به خاطر آورد که دیرزمانی است که دیگر همانند قبل نمیخندد. اجازه نداد که فکرهایش آن خنده را تمام کند و به خندیدن خود ادامه داد. سرندا گفت:( برای چه می خندی؟) (اگر نمیخواهی صورت مرا بسوزانی مشعل را فاصله بده.) (ببخشید! حواسم نبود.) سرندا با سرعت مشعل را کنار برد دگار پایش را روی سنگی گذاشت و خود را بالا کشید سپس گفت:(دلم برای خنده تنگ شده بود.) 1 2 وایولت 1404/3/14 همه ی آنان از خدایان بودند - لوح یکم: رستگاری جلد 1 امین فرد 4.9 2 صفحۀ 407 دگار گفت:(می دانی، همیشه فکر میکردم که آن چیزی که در حال اتفاق افتادن هست، میتواند بهتر باشد؛ اما کم کم متوجه می شوم که همیشه بهترین اتفاقاتی که میتواند برایم اتفاق بیفتد، روی میدهد.) 0 2 وایولت 1404/3/14 همه ی آنان از خدایان بودند - لوح یکم: رستگاری جلد 1 امین فرد 4.9 2 صفحۀ 157 سرندا نگاهش به کتاب دگار افتاد و گفت:(من هم افسانه گرگ دریا را خواندم. شما هم مثل همه افراد فکر میکنی که افسانه است؟) دگار آن را بست و گفت:(شاید باشد خیلی از چیزها فقط در فکر مردم هستند.) (اما من میخواهم بگویم که این از واقعی هم واقعی تر است!) سپس لیوان را برداشت و ادامه داد:(به همان اندازه که این لیوان واقعیست. اگر به نظر تو واقعی نیست پس چرا آن را میخوانی؟) (من نگفتم واقعی نیست گفتم شاید نباشد؛ بعد انسان باید حتی در مورد چیزهایی که واقعیت ندارند هم اطلاعات داشته باشد. در ضمن آن افسانه مانند این لیوان در دستت نیست که بخواهی بگویی واقعیست.) ناگهان برقی در چشمان زیبای سرندا درخشید و گفت: (اگر من بتوانم یکی از آن چیزهایی که گفته میشود واقعیت ندارد را به تو نشان دهم چه؟) (آن وقت میتوان آن را مثل لیوان حس کنم.) لبخندی روی لبان سرندا نشست و گفت:( پس مجبور هستیم که به یک پیاده روی طولانی شبانه برویم.) (لابد از روی پشت بام ها؟) (چرا که نه. امن ترین راه برای سفر در هاگوت پر خطر است، آن هم زمانی که شهر پر از آن همه غریبه است.) 0 2 وایولت 1404/3/14 همه ی آنان از خدایان بودند - لوح یکم: رستگاری جلد 1 امین فرد 4.9 2 صفحۀ 414 (تو آن چیزی که نشان میدهی نیستی تو یک آدم بی احساس و بی تفاوت نیستی چیزی که من در این مدت کوتاه فهمیدم این که تو از هر آدمی که دیدم احساسی تر هستی آدم بی احساس نمی تواند از گیاه آن طور مراقبت کند. فقط خودت را دفن کردی چیزی وجود دارد که جلوی تو را می گیرد. گذشته ای داری که میدانم از آن فرار میکنی اما فرار تا کی؟ تا کی میخواهی به خودت دروغ بگویی؟ کم کم در دروغ خودت هم غرق خواهی شد.) (حرف زدن خیلی راحت است و هیچ چیز را نمیدانی من فردا خواهم رفت.) 1 2 وایولت 1404/3/14 وب گرد 2: اتاق سرخ جلد 2 معین فرد 4.0 1 صفحۀ 21 (وقتی به کسی بدهکاری حتی میتونه واسه جونت هم تصمیم بگیره. زمانی که میخوای به کسی زور بگی سعی کن بهت بدهکار بشه از همین امروز میرم سراغ کار کردن. باید هر چه زودتر به بدن پیدا کنم.) (باید یادآوری کنم که با هم توی یه بدن هستیم. فکر نمی کنی قبل از تصمیم گیری باید به من اطلاع بدی؟) (من کاری رو که بخوام انجام میدم.) (زیاد مطمئن نباش قصد ندارم چون میخوای به کسی بدهکار نباشی، آینده ام رو به آتیش بکشم. این رو بدون که تو توی بدن منی.) 1 2 وایولت 1404/3/14 وب گرد 2: اتاق سرخ جلد 2 معین فرد 4.0 1 صفحۀ 20 (قرار نیست همه چی طبق اصول پیش بره.) (نمی تونم منظورت رو بی خطر و بدون ریسک برداشت کنم.) (مگه توی این دنیا همه اصول اخلاقی رو رعایت می کنن؟) (یه بحث فلسفی زیبا برای فرار از مشکلات!) 0 2 وایولت 1404/3/14 وب گرد 2: اتاق سرخ جلد 2 معین فرد 4.0 1 صفحۀ 19 گلارین میگوید:(اصلا نگران نباش من خیلی زود به بدن واسه خودم پیدا میکنم.) پوزخندی میزنم:(آخرین نگرانی من پیدا کردن یه بدن واسه توئه. هیچ وقت به بعدش فکر نکرده بودم فقط میخواستم وارد موسسه بشم. الان نمیدونم با این وضعیت چطوری باید ادامه بدیم. چطوری باید درس بخونیم، چطور توی امتحانها شرکت کنیم. حتی با این وضعیت توی کدوم خوابگاه بخوابم. هر بار بهش فکر می کنم سرم درد میگیره.) (پیدا کردن به بدن میتونه تموم مشکلاتمون رو حل کنه.) (یه طوری در مورد پیدا کردن به بدن صحبت میکنی انگار قراره یه آدامس بخریم. وام دانشجویی فقط میتونه هزینه ی زندگی کردن و درس خوندنمون رو بپردازه. سعی میکنم خوشبین باشم.) 1 2 وایولت 1404/3/14 وب گرد 2: اتاق سرخ جلد 2 معین فرد 4.0 1 صفحۀ 34 آیا باید وارد خوابگاه پسرها بشوم یا دخترها؟ رادی میگوید:(هر چی اونجا ثبت شده باشه.) پشتم داغ میشود میپرسم:(منظورت چیه؟) (تمام کارها از قبل انجام شده به محض رسیدن به در هتل، فقط کافیه شماره اتاق رو برداری و تمام بر اساس شماره شناسایی.) گرما به درون صورتم میدود (چی؟ باید برم توی خوابگاه دخترها؟) (فکر نکنم راه دیگه ای داشته باشی رفیق.) (امکان نداره.) (اوه پسر دست بردار همه آرزو دارن جای تو باشن.) سپس لبخند شیطنت آمیزی روی لبانش می نشیند. گلارین می گوید: (شما پسرها واقعا ذهنتون مريضه خوشحالم با تو توی یه بدن نیستم.) لبخند رادی گشادتر میشود:( خب تو میتونی بیایی توی خوابگاه ما.) گویی روی زغالهای گداخته ای قدم بر می دارم:( این شرایط اصلا خوب نیست اگه نتونیم به بدن دیگه پیدا کنیم، حتی مجبورم بعد از پذیرش هم چنین موقعیتی رو قبول کنم تا کی میشه هویتم رو مخفی کنم؟) رادی کی می گوید:(رفیق حاضرم جام رو با تو عوض کنم این فرصت نصیب هر کسی نمیشه حاضرم شرط ببندم همه میخوان جای تو باشن.) گلارین که انگار حوصله اش سر رفته است می گوید: (من فقط نگرانم لو بریم آخه بدن من پسرونهست!) 1 2 وایولت 1404/3/13 میدگارد؛ نفرین مهتاب جلد 4 احمدرضا صالحی سیف آبادی 4.4 4 صفحۀ 100 تینا لبخندی آکنده از محبت روانه چشم های او کرد و گفت:(قلب تنها عضویه که بین تمام فرزندان زمین مشترکه و تنها یک کار انجام میده که اونو تبدیل به قلب کرده...عشق ورزیدن و عاشق شدن؛ این کاریه که قلب انجام میده.) تینا چشم هایش را روی هم گذاشت و لحظه ای به خلسه فرو رفت.آریا حس کرد سوزش خفیفی پوست سینه اش را قلقلک داد.خطاب به تینا گفت:(چیکار کردی؟) تینا گوشه لباس او را باز کرد و قسمتی از سینه او را برهنه کرد. طرحی از کف دستش روی سینه آریا نقش بسته بود. تینا آن را نشان داد و گفت:(نقش دست من روی قلب تو و نقش دست تو روی قلب من تا آخرین روز عمر هر جایی که باشیم همراه ما میمونه. از امروز هر وقت حس کردی داری تبدیل به کسی میشی که دوست نداری، به قلبت نگاه کن و با دیدن این نقش یاد کسی بیفت که دست گذاشته رو قلبت.) آریا با قلبی مملو از احساس جدیدی که به سرعت در وجودش ریشه دواند جای دست تینا را لمس کرد و پس از کمی دل دل کردن گفت:(اگه تو باشی... هیچوقت نمیذاری بد بشم.) -هستم..همیشه...هیچوقت تنهات نمیذارم آریا...هر جا که بری هر کاری که بکنی...من همیشه پشتتم با هدیه ای که امروز بهت دادم مطمئنم اینو میفهمی. 1 0 وایولت 1404/3/11 سقوط مرگبار: باران سیاه جلد 1 معین فرد 4.6 4 صفحۀ 242 (چرا باید یه نفر رو طرد کنن؟) (چون باید مثل خودشون باشی یا باید طرد بشی.) (از زیر دست رباتها آمدی بیرون تا دوباره زیر دست به ربات دیگه باشی؟) (رئیس! شما کسی هستین که کل دنیا باهاش مشکل داره. من هم کسی هستم که کل رباتها باهاش مشکل دارن. به نظر تو این بهترین انتخاب نیست؟) 0 0 وایولت 1404/3/11 سقوط مرگبار: باران سیاه جلد 1 معین فرد 4.6 4 صفحۀ 360 (پس لایه محافظتی جهنم چی؟ مگه مانع آسیب رسوندن کروم ها به انسانها نمی شد؟ این جوری که دیگه قوانین معنا ندارن.) (مثل این که فراموش کردین قوانین عوض میشن رئیس. یه قانون وجود داره که هر موقع نیاز شد میشه قوانین رو عوض کرد. بهش میگن پادشاه قوانین! میل و انگیزه انسانها و فرافرگشت ها به پادشاه قوانین قدرت میده.) 0 0 وایولت 1404/3/11 سقوط مرگبار: باران سیاه جلد 1 معین فرد 4.6 4 صفحۀ 241 (رئیس میدونی چی عذاب آوره؟ حتی انسانها هم به ما رحم نکردن! با این که خودشون توی لجن زندگی میکردن، هم دیگه رو به خاطر یه تیکه نون میکشتن، باز هم حاضر شدن ما هم توی لجن خودشون زندگی کنیم.) 0 0 وایولت 1404/3/11 سقوط مرگبار: باران سیاه جلد 1 معین فرد 4.6 4 صفحۀ 138 گلوله هایش روی زمین میریزند ولی دیگر توجه به آنها ندارد. (چرا در رو باز نمیکنن بیاد داخل؟) ورگا در جوابم میگوید:( برای کسی که پول مهمتر از جونشه بهتره که بمیره. آدم حریص همیشه توی دام خودش اسیر میشه.) 0 1