بریده‌های کتاب وایولت

وایولت

وایولت

1404/3/14

بریدۀ کتاب

صفحۀ 407

(نمی دانم ولی حس کردم موجودی در بالای آن سنگ حرکت می کرد. باید حواسمان را جمع کنیم من هم قبلا آن را دیدم. نمیدانم چطور با وجود نور ماه بیرون است. شاید بیشتر باشند. میتوانی بیایی؟ باید به غار برویم.) سرندا سرش را بلند کرد و گفت:( تا جایی که بتوانم سعی خواهم کرد.) دگار دوباره نگاهی به تخته سنگ انداخت. هیچ خبری از هورِکس در تاریکی نبود دگار مشعل را به طرف سرندا گرفت و گفت: (تو مشعل را بگیر من تو را تا بالا خواهم برد.) دستان سرندا به دور مشعل محکم شد. دگار دستانش را به زیر کمر و پاهایش گذاشت و با قدرت او را بلند کرد. دگار خندید و گفت:(آن اندازه که فکر میکردم هم سنگین نیستی.) ناگهان به خاطر آورد که دیرزمانی است که دیگر همانند قبل نمیخندد. اجازه نداد که فکرهایش آن خنده را تمام کند و به خندیدن خود ادامه داد. سرندا گفت:( برای چه می خندی؟) (اگر نمیخواهی صورت مرا بسوزانی مشعل را فاصله بده.) (ببخشید! حواسم نبود.) سرندا با سرعت مشعل را کنار برد دگار پایش را روی سنگی گذاشت و خود را بالا کشید سپس گفت:(دلم برای خنده تنگ شده بود.)

2

وایولت

وایولت

1404/3/14

بریدۀ کتاب

صفحۀ 157

سرندا نگاهش به کتاب دگار افتاد و گفت:(من هم افسانه گرگ دریا را خواندم. شما هم مثل همه افراد فکر میکنی که افسانه است؟) دگار آن را بست و گفت:(شاید باشد خیلی از چیزها فقط در فکر مردم هستند.) (اما من میخواهم بگویم که این از واقعی هم واقعی تر است!) سپس لیوان را برداشت و ادامه داد:(به همان اندازه که این لیوان واقعیست. اگر به نظر تو واقعی نیست پس چرا آن را میخوانی؟) (من نگفتم واقعی نیست گفتم شاید نباشد؛ بعد انسان باید حتی در مورد چیزهایی که واقعیت ندارند هم اطلاعات داشته باشد. در ضمن آن افسانه مانند این لیوان در دستت نیست که بخواهی بگویی واقعیست.) ناگهان برقی در چشمان زیبای سرندا درخشید و گفت: (اگر من بتوانم یکی از آن چیزهایی که گفته میشود واقعیت ندارد را به تو نشان دهم چه؟) (آن وقت میتوان آن را مثل لیوان حس کنم.) لبخندی روی لبان سرندا نشست و گفت:( پس مجبور هستیم که به یک پیاده روی طولانی شبانه برویم.) (لابد از روی پشت بام ها؟) (چرا که نه. امن ترین راه برای سفر در هاگوت پر خطر است، آن هم زمانی که شهر پر از آن همه غریبه است.)

2

وایولت

وایولت

1404/3/14

بریدۀ کتاب

صفحۀ 34

آیا باید وارد خوابگاه پسرها بشوم یا دخترها؟ رادی میگوید:(هر چی اونجا ثبت شده باشه.) پشتم داغ میشود میپرسم:(منظورت چیه؟) (تمام کارها از قبل انجام شده به محض رسیدن به در هتل، فقط کافیه شماره اتاق رو برداری و تمام بر اساس شماره شناسایی.) گرما به درون صورتم میدود (چی؟ باید برم توی خوابگاه دخترها؟) (فکر نکنم راه دیگه ای داشته باشی رفیق.) (امکان نداره.) (اوه پسر دست بردار همه آرزو دارن جای تو باشن.) سپس لبخند شیطنت آمیزی روی لبانش می نشیند. گلارین می گوید: (شما پسرها واقعا ذهنتون مريضه خوشحالم با تو توی یه بدن نیستم.) لبخند رادی گشادتر میشود:( خب تو میتونی بیایی توی خوابگاه ما.) گویی روی زغالهای گداخته ای قدم بر می دارم:( این شرایط اصلا خوب نیست اگه نتونیم به بدن دیگه پیدا کنیم، حتی مجبورم بعد از پذیرش هم چنین موقعیتی رو قبول کنم تا کی میشه هویتم رو مخفی کنم؟) رادی کی می گوید:(رفیق حاضرم جام رو با تو عوض کنم این فرصت نصیب هر کسی نمیشه حاضرم شرط ببندم همه میخوان جای تو باشن.) گلارین که انگار حوصله اش سر رفته است می گوید: (من فقط نگرانم لو بریم آخه بدن من پسرونه‌ست!)

2

وایولت

وایولت

1404/3/13

بریدۀ کتاب

صفحۀ 100

تینا لبخندی آکنده از محبت روانه چشم های او کرد و گفت:(قلب تنها عضویه که بین تمام فرزندان زمین مشترکه و تنها یک کار انجام میده که اونو تبدیل به قلب کرده...عشق ورزیدن و عاشق شدن؛ این کاریه که قلب انجام میده.) تینا چشم هایش را روی هم گذاشت و لحظه ای به خلسه فرو رفت.آریا حس کرد سوزش خفیفی پوست سینه اش را قلقلک داد.خطاب به تینا گفت:(چیکار کردی؟) تینا گوشه لباس او را باز کرد و قسمتی از سینه او را برهنه کرد. طرحی از کف دستش روی سینه آریا نقش بسته بود. تینا آن را نشان داد و گفت:(نقش دست من روی قلب تو و نقش دست تو روی قلب من تا آخرین روز عمر هر جایی که باشیم همراه ما میمونه. از امروز هر وقت حس کردی داری تبدیل به کسی میشی که دوست نداری، به قلبت نگاه کن و با دیدن این نقش یاد کسی بیفت که دست گذاشته رو قلبت.) آریا با قلبی مملو از احساس جدیدی که به سرعت در وجودش ریشه دواند جای دست تینا را لمس کرد و پس از کمی دل دل کردن گفت:(اگه تو باشی... هیچوقت نمیذاری بد بشم.) -هستم..همیشه...هیچوقت تنهات نمیذارم آریا...هر جا که بری هر کاری که بکنی...من همیشه پشتتم با هدیه ای که امروز بهت دادم مطمئنم اینو میفهمی.

0