بریده‌های کتاب zahra

وقتی کسی که عاشقشی،کسی میشه که دیگه نمیتونی دوستش داشته باشی،قلبت به بدترین صورت ممکن میشکنه:)

همه‌ی ما صفحات سفیدی هستیم تا اینکه زندگی ما را با افکار و احساساتی که وانمود میکنیم متعلق به خودمان هستند،رنگ‌میکند.

آدم‌ها می توانند از‌ زندگی ما دزدیده شوند و گاهی هیچ‌وقت برنگردند

آدم‌هایی که سنگ پرتاب می کنند،نمیدانند گاهی سنگ‌ها سمت خودشان برمیگردند.

دنیا پر از آدم‌هایی است که در بد بودن خوب و در خوب بودن بد هستند.

نقشه ها همیشه اونجوری که می‌خواییم پیش نمیرن. <<کم کم دارم یاد میگیرم....اینکه واسه هیچی زیادی تلاش نکنم. این‌جوری فقط ناامید می‌شم >>

تنها ماندن هم آرامش خودش را دارد :)

فرقی نمیکند چه اتفاقی برایت می‌افتد ،دنیا راه خودش را می‌رود.

گفت زمان تند میگذرد، و به لحاظی این درست بود.

بعضی وقتا باید بیرون از حوزه‌ی قانون دنبال عدالت بگردیم.

پیپ ناخود‌آگاه لبخند زد و تماشایشان کرد. این...کلمه‌ی مناسب چه بود؟ خیلی خوب بود. لحظه ای ناب و خوب که هیچ‌کس نمیتوانست آن را از او بگیرد. همگی در بدترین لحظات کنار هم بودند و راهی طولانی طی کرده بودند. تنهایی و در کنار هم. بخشی از زندگی خودشان، بخشی از زندگی او.

دختری تنها در شهری خواب‌آلود که آرزو میکرد شب زودتر تمام شود.

شب وقتی خوش است که آدم ها خوش باشند!

خیلی ها هستند که خوشی امروز را قربانی احتمالات تلخ فردا میکنند

من به حرف دلم گوش میدم و اون همیشه منُ به بهترین سمت‌و‌سوها هدایت نمیکنه...

از عشق ورزیدن میترسم....

بهتره زنده باشی و بگی کاش مُرده بودم تا اینکه درحال مردن باشی و آرزو کنی کاش تا ابد زنده بمونی.