بریدههای کتاب علی بهادری علی بهادری 1404/4/6 فتح خون سید مرتضی آوینی 4.7 102 صفحۀ 16 دل به تقدیر بسپار که رسم جهان این است! ساحل را دیدهای که چگونه در آیینهی آب، وارونه انعکاس یافته است؟ سِرّ آن که دهر بر مراد سفلگان میچرخد این است که دنیا وارونهی آخرت است.. 0 1 علی بهادری 1404/4/6 فتح خون سید مرتضی آوینی 4.7 102 صفحۀ 15 نه عجب اگر در شهر کوران خورشید را دشنام دهند و تاریکی را پرستش کنند.. 0 1 علی بهادری 1404/4/6 فتح خون سید مرتضی آوینی 4.7 102 صفحۀ 14 آه از شفقی که روز را به شب میرساند و آه از دهر آنگاه که بر مراد سفلگان میچرخد.. 0 0 علی بهادری 1404/4/4 من گنجشک نیستم مصطفی مستور 3.3 23 صفحۀ 48 ذهن آدم عینهو یه کارخونه میتونه سوال تولید کنه. سوال پشت سوال. هر سوال ده تا سوال دیگه با خودش میآره. اما که چی؟ هر سوال عینهو یه طناب میپیچه به دست و پاش و وقتی سوالها زیاد شدند اونقدر طناب به دست و پاهای خودش پیچونده که دیگه حتی یه قدم هم نمیتونه برداره.. 0 19 علی بهادری 1404/3/29 و کسی نمیداند در کدام زمین میمیرد مهزاد الیاسی بختیاری 3.8 83 صفحۀ 141 سوالم این نبود که آیا زندگی معنایی دارد یا ندارد؛ این بود که اصلا چرا باید دنبال معنای زندگی باشم.. 0 1 علی بهادری 1404/3/28 و کسی نمیداند در کدام زمین میمیرد مهزاد الیاسی بختیاری 3.8 83 صفحۀ 108 نمیدانستم که عشق به گذراندن نور خورشید از ذرهبین میماند؛ آن حجم گرما و نور اگر از روزنهای به باریکی روان آدمی بگذرد حتما چیزی را میسوزاند. نمیدانستم که محال است رنج عشق را پیشاپیش دید یا حس کرد، چون رنج وسط عشق است، در مرکزش. فقط وقتی وارد عشق شدم، فهمیدم رنجی که همه از آن میگویند، همان عطشِ یکی شدن و جبر جدایی است که در ذات عشق نهفته و هیچ گریزی از آن نیست.. 0 2 علی بهادری 1404/3/28 و کسی نمیداند در کدام زمین میمیرد مهزاد الیاسی بختیاری 3.8 83 صفحۀ 107 الحُب کاساََ بعد کاسِِ، فمَا نفذ الشراب و لا رویت. (عشق را جام از پی جام نوشیدم. نه مِی تمام شد و نه تشنگیام فرو نشست.) میگویند عشق، عطش دیدن همان جرقهای است که پروانه پیش از سوختن در شمع میبیند. مسیرش به سمت نابودی است. لحظهای اوج میگیرد و لحظهای بعد فرو مینشیند. عشق هم، مثل هیجان، نوعی بیتعادلی در جهان مادی است؛ به همان اندازه که بالا رفته، باید پایین بیاید تا تعادل دوباره برقرار شود. عشق در خودش خشونتی دارد. ضربه است. پیشبرنده است. میاندازت مرحلهی بعد. صوفیان معتقدند وقت آفرینش آدم، روح تا مدتها از ورود به جسم آدمی امتناع میکرد، چون برای روح، که عظمت و گستردگیاش ابدی است، جسم گِلی انسان، زندانی حقیر بود. آنگاه فرشتگان به اذن خداوند چنگ نواختند تا روح فریب بخورد و آرام آرام وارد جسم انسان شود. عشق همان لامصب است؛ همان حال نئشگی خوشی که روح را خر کرد تا وارد جسم شود.. 0 1 علی بهادری 1404/3/28 و کسی نمیداند در کدام زمین میمیرد مهزاد الیاسی بختیاری 3.8 83 صفحۀ 33 کسی نمیداند فردا چه به دست میآورد و کسی نمیداند در کدام زمین میمیرد.. 0 102
بریدههای کتاب علی بهادری علی بهادری 1404/4/6 فتح خون سید مرتضی آوینی 4.7 102 صفحۀ 16 دل به تقدیر بسپار که رسم جهان این است! ساحل را دیدهای که چگونه در آیینهی آب، وارونه انعکاس یافته است؟ سِرّ آن که دهر بر مراد سفلگان میچرخد این است که دنیا وارونهی آخرت است.. 0 1 علی بهادری 1404/4/6 فتح خون سید مرتضی آوینی 4.7 102 صفحۀ 15 نه عجب اگر در شهر کوران خورشید را دشنام دهند و تاریکی را پرستش کنند.. 0 1 علی بهادری 1404/4/6 فتح خون سید مرتضی آوینی 4.7 102 صفحۀ 14 آه از شفقی که روز را به شب میرساند و آه از دهر آنگاه که بر مراد سفلگان میچرخد.. 0 0 علی بهادری 1404/4/4 من گنجشک نیستم مصطفی مستور 3.3 23 صفحۀ 48 ذهن آدم عینهو یه کارخونه میتونه سوال تولید کنه. سوال پشت سوال. هر سوال ده تا سوال دیگه با خودش میآره. اما که چی؟ هر سوال عینهو یه طناب میپیچه به دست و پاش و وقتی سوالها زیاد شدند اونقدر طناب به دست و پاهای خودش پیچونده که دیگه حتی یه قدم هم نمیتونه برداره.. 0 19 علی بهادری 1404/3/29 و کسی نمیداند در کدام زمین میمیرد مهزاد الیاسی بختیاری 3.8 83 صفحۀ 141 سوالم این نبود که آیا زندگی معنایی دارد یا ندارد؛ این بود که اصلا چرا باید دنبال معنای زندگی باشم.. 0 1 علی بهادری 1404/3/28 و کسی نمیداند در کدام زمین میمیرد مهزاد الیاسی بختیاری 3.8 83 صفحۀ 108 نمیدانستم که عشق به گذراندن نور خورشید از ذرهبین میماند؛ آن حجم گرما و نور اگر از روزنهای به باریکی روان آدمی بگذرد حتما چیزی را میسوزاند. نمیدانستم که محال است رنج عشق را پیشاپیش دید یا حس کرد، چون رنج وسط عشق است، در مرکزش. فقط وقتی وارد عشق شدم، فهمیدم رنجی که همه از آن میگویند، همان عطشِ یکی شدن و جبر جدایی است که در ذات عشق نهفته و هیچ گریزی از آن نیست.. 0 2 علی بهادری 1404/3/28 و کسی نمیداند در کدام زمین میمیرد مهزاد الیاسی بختیاری 3.8 83 صفحۀ 107 الحُب کاساََ بعد کاسِِ، فمَا نفذ الشراب و لا رویت. (عشق را جام از پی جام نوشیدم. نه مِی تمام شد و نه تشنگیام فرو نشست.) میگویند عشق، عطش دیدن همان جرقهای است که پروانه پیش از سوختن در شمع میبیند. مسیرش به سمت نابودی است. لحظهای اوج میگیرد و لحظهای بعد فرو مینشیند. عشق هم، مثل هیجان، نوعی بیتعادلی در جهان مادی است؛ به همان اندازه که بالا رفته، باید پایین بیاید تا تعادل دوباره برقرار شود. عشق در خودش خشونتی دارد. ضربه است. پیشبرنده است. میاندازت مرحلهی بعد. صوفیان معتقدند وقت آفرینش آدم، روح تا مدتها از ورود به جسم آدمی امتناع میکرد، چون برای روح، که عظمت و گستردگیاش ابدی است، جسم گِلی انسان، زندانی حقیر بود. آنگاه فرشتگان به اذن خداوند چنگ نواختند تا روح فریب بخورد و آرام آرام وارد جسم انسان شود. عشق همان لامصب است؛ همان حال نئشگی خوشی که روح را خر کرد تا وارد جسم شود.. 0 1 علی بهادری 1404/3/28 و کسی نمیداند در کدام زمین میمیرد مهزاد الیاسی بختیاری 3.8 83 صفحۀ 33 کسی نمیداند فردا چه به دست میآورد و کسی نمیداند در کدام زمین میمیرد.. 0 102