بریدههای کتاب aylar aylar 2 روز پیش آنی شرلی در گرین گیبلز لوسی مود مونتگمری 4.7 197 صفحۀ 64 خب، یک امید دیگر هم بر باد رفت. درواقع زندگی من گورستان امیدهای بربادرفته است. 0 1 aylar 3 روز پیش آنی شرلی در گرین گیبلز لوسی مود مونتگمری 4.7 197 صفحۀ 30 رؤیاها معمولا به واقعیت تبدیل نمیشوند، این طور نیست؟ 0 0 aylar 3 روز پیش آنی شرلی در گرین گیبلز لوسی مود مونتگمری 4.7 197 صفحۀ 27 خیلی جالب است که خیالات آدم به حقیقت تبدیل شوند. 0 0 aylar 3 روز پیش آنی شرلی در گرین گیبلز لوسی مود مونتگمری 4.7 197 صفحۀ 8 اما متیو بهندرت از خانه خارج میشد، پس بهاحتمال زیاد موضوع غیرعادی و مهمی او را مجبور به آن کار کرده بود. او مرد بسیار کمرویی بود و از رفتن به میان غریبهها یا پاگذاشتن به جایی که مجبور شود در آنجا حرف بزند، متنفر بود. 0 1 aylar 4 روز پیش پاستیل های بنفش کاترین اپلگیت 3.4 220 صفحۀ 161 از جلوی تابلوی «به دهکدهی دریاچهی قو خوش آمدید» هم گذشتیم. ماریسول گفت: «یه جایی خوندم که قوها همهی عمر کنار هم میمونن.» من گفتم: «معلمولاً، اما نه همیشه.» ماریسول گفت: « من و تو تا اخر عمر دوست میمونیم.» این جمله را طوری گفت که انگار دارد دربارهی مسئلهای واقعی صحبت میکند. دقیقاً مثل اینکه بگوید: «رنگ چمن سبز است.» 0 0 aylar 4 روز پیش پاستیل های بنفش کاترین اپلگیت 3.4 220 صفحۀ 160 ماریسول گفت: « جکسون! از اون جادو تا جایی که میشه لذت ببر، باشه؟» 0 1 aylar 4 روز پیش پاستیل بنفش کاترین اپلگیت 3.4 220 صفحۀ 143 چیزی که بیشتر از همه اذیتم میکرد، این بود که کاری از دستم برنمیآمد. نمیتوانستم چیزی را کنترل کنم. مثل این بود که بدون فرمان رانندگی کنی. همهاش میخوردم به اینطرف و آنطرف، ولی مجبور بودم همانطور محکم سر جایم بنشینم. 0 0 aylar 4 روز پیش پاستیل های بنفش کاترین اپلگیت 3.4 220 صفحۀ 113 با خودم گفتم : «بهتره فقط حقیقتا رو در نظر بگیرم و از اونا بهترین استفاده رو ببرم. اولین باری نیست که قراره سختی بکشیم.» 0 0 aylar 4 روز پیش پاستیل های بنفش کاترین اپلگیت 3.4 220 صفحۀ 103 در آن دوران که توی خیابان ها زندگی میکردیم، من و کرنشا زیاد نمیتوانستیم با هم اختلاط کنیم، چون همیشه کسی بود که حرفمان را قطع کند، اما عیبی نداشت. "میدانستم که او آنجاست و همین برای من کافی بود. بعضی وقتا ها این تنها چیزی است که از یک دوست توقع داری." 0 0 aylar 4 روز پیش پاستیل های بنفش کاترین اپلگیت 3.4 220 صفحۀ 102 وضعیتمان درست مثل آدم سرماخورده بود. گاهی فکر میکنی هیچوقت قرار نیست سرفههایت خوب شود و گاهی فکر میکنی فردا دیگر آخرین روز مریضی است. 0 0 aylar 4 روز پیش پاستیل های بنفش کاترین اپلگیت 3.4 220 صفحۀ 69 مامانم یکبار بهم گفت که مشکلات مالی، یواشیواش گریبان ادم را میگیرند. گفت مثل سرماخوردن میمانَد؛ اول فقط گلویت کمی میخارَد، بعد سرت درد میگیرد و شاید هم سُرفه کنی. بعدش یکدفعه میبینی دوروبرِ تختت پُر شده از دستمال کاغذی و ریههات انگار دارند بالا میآیند. 0 1
بریدههای کتاب aylar aylar 2 روز پیش آنی شرلی در گرین گیبلز لوسی مود مونتگمری 4.7 197 صفحۀ 64 خب، یک امید دیگر هم بر باد رفت. درواقع زندگی من گورستان امیدهای بربادرفته است. 0 1 aylar 3 روز پیش آنی شرلی در گرین گیبلز لوسی مود مونتگمری 4.7 197 صفحۀ 30 رؤیاها معمولا به واقعیت تبدیل نمیشوند، این طور نیست؟ 0 0 aylar 3 روز پیش آنی شرلی در گرین گیبلز لوسی مود مونتگمری 4.7 197 صفحۀ 27 خیلی جالب است که خیالات آدم به حقیقت تبدیل شوند. 0 0 aylar 3 روز پیش آنی شرلی در گرین گیبلز لوسی مود مونتگمری 4.7 197 صفحۀ 8 اما متیو بهندرت از خانه خارج میشد، پس بهاحتمال زیاد موضوع غیرعادی و مهمی او را مجبور به آن کار کرده بود. او مرد بسیار کمرویی بود و از رفتن به میان غریبهها یا پاگذاشتن به جایی که مجبور شود در آنجا حرف بزند، متنفر بود. 0 1 aylar 4 روز پیش پاستیل های بنفش کاترین اپلگیت 3.4 220 صفحۀ 161 از جلوی تابلوی «به دهکدهی دریاچهی قو خوش آمدید» هم گذشتیم. ماریسول گفت: «یه جایی خوندم که قوها همهی عمر کنار هم میمونن.» من گفتم: «معلمولاً، اما نه همیشه.» ماریسول گفت: « من و تو تا اخر عمر دوست میمونیم.» این جمله را طوری گفت که انگار دارد دربارهی مسئلهای واقعی صحبت میکند. دقیقاً مثل اینکه بگوید: «رنگ چمن سبز است.» 0 0 aylar 4 روز پیش پاستیل های بنفش کاترین اپلگیت 3.4 220 صفحۀ 160 ماریسول گفت: « جکسون! از اون جادو تا جایی که میشه لذت ببر، باشه؟» 0 1 aylar 4 روز پیش پاستیل بنفش کاترین اپلگیت 3.4 220 صفحۀ 143 چیزی که بیشتر از همه اذیتم میکرد، این بود که کاری از دستم برنمیآمد. نمیتوانستم چیزی را کنترل کنم. مثل این بود که بدون فرمان رانندگی کنی. همهاش میخوردم به اینطرف و آنطرف، ولی مجبور بودم همانطور محکم سر جایم بنشینم. 0 0 aylar 4 روز پیش پاستیل های بنفش کاترین اپلگیت 3.4 220 صفحۀ 113 با خودم گفتم : «بهتره فقط حقیقتا رو در نظر بگیرم و از اونا بهترین استفاده رو ببرم. اولین باری نیست که قراره سختی بکشیم.» 0 0 aylar 4 روز پیش پاستیل های بنفش کاترین اپلگیت 3.4 220 صفحۀ 103 در آن دوران که توی خیابان ها زندگی میکردیم، من و کرنشا زیاد نمیتوانستیم با هم اختلاط کنیم، چون همیشه کسی بود که حرفمان را قطع کند، اما عیبی نداشت. "میدانستم که او آنجاست و همین برای من کافی بود. بعضی وقتا ها این تنها چیزی است که از یک دوست توقع داری." 0 0 aylar 4 روز پیش پاستیل های بنفش کاترین اپلگیت 3.4 220 صفحۀ 102 وضعیتمان درست مثل آدم سرماخورده بود. گاهی فکر میکنی هیچوقت قرار نیست سرفههایت خوب شود و گاهی فکر میکنی فردا دیگر آخرین روز مریضی است. 0 0 aylar 4 روز پیش پاستیل های بنفش کاترین اپلگیت 3.4 220 صفحۀ 69 مامانم یکبار بهم گفت که مشکلات مالی، یواشیواش گریبان ادم را میگیرند. گفت مثل سرماخوردن میمانَد؛ اول فقط گلویت کمی میخارَد، بعد سرت درد میگیرد و شاید هم سُرفه کنی. بعدش یکدفعه میبینی دوروبرِ تختت پُر شده از دستمال کاغذی و ریههات انگار دارند بالا میآیند. 0 1