بریده‌های کتاب Hanna

یک بار دیگر امتحان میکنیم!

ماه ها گذشته بود و برخلاف انتظارش، قلبش نایستاده بود. قلب ظاهرا به این سادگی ها نمی ایستد!

چه خوب که انسان شکار عشق بشود نه آنکه بخواهد به شکار عشق بپردازد!

از حالا به بعد مجبور بود این هسته یخ زده را آب کند، تکه تکه. ممکن بود وقت ببرد، ولی مجبور بود. منتها برای آب کردن این خاک یخ زده گرمای تن خودش کافی نبود، به گرمای کس دیگری هم نیاز داشت!

بعضی چیزها توی زندگی آنقدر پیچیده اند که به هیچ زبانی نمی شود توضیح شان داد!

زرتشت در جواب گفت: ای دوست به شرفم سوگند که چنان چیزی در کار نیست‌، نه شیطانی هست و نه دوزخی! روانت از تنت نیز زودتر خواهد مرد، پس دیگر از هیچ چیز مترس!

ولی تو فرق میکنی. تو باید بتوانی از پس چیزی که زندگی سر راهت می گذارد بربیایی. لازم است هر قدر می توانی، از نخِ منطق استفاده کنی و ماهرانه همه چیزهایی را که ارزش زندگی کردن دارند به خودت بدوزی!

مهم اراده بردن است. توی دنیای واقعی که همیشه نمی شود برد. یک وقت می بری، یک وقت می بازی!

مهم نیست چقدر تلاش کنی، چون هیچ وقت نمیتونی غیر از خودت چیز دیگه ای باشی. همین!

ترسناک ترین کاری که میتوان در مواقع ترسیدن کرد آن است که به آن پشت کنی و چشم هایت را ببندی. برای اینکه آن وقت گرانبها ترین چیزی را که درونت هست، میگیری و به چیز دیگری تسلیم میکنی. در مورد من یک موج بود!

نورا سید با جسارت نوشت: من زنده هستم!