بریدههای کتاب فرنگیس: خاطرات فرنگیس حیدرپور فصل کتاب 1403/12/25 فرنگیس: خاطرات فرنگیس حیدرپور مهناز فتاحی 4.4 40 صفحۀ 77 رفتم کنارش نشستم و من هم مثل او سر بالا بردم و چشم دوختم به ستارهها. گفتم: «یادت باشد آخرین نفری که از این روستا برود، من هستم. برای من، فرار کردن یعنی مُردن. از من نخواه راحت فرار کنم. یادت باشد من فرنگیسم. درست است زنم، اما مثل یک مرد میجنگم. من نمیترسم. می فهمی؟» 0 4 فصل کتاب 1403/12/25 فرنگیس: خاطرات فرنگیس حیدرپور مهناز فتاحی 4.4 40 صفحۀ 241 رحیم سرش را تکان داد و گفت: «فرنگیس، اگر از اینجا دفاع نکرده بودیم، شکست میخوردیم. فکرش را بکن، ۸ سال است داریم میجنگیم و هنوز توی روستامان جلوشان ایستادهایم.» اشکِ گوشه چشمم را پاک کردم و گفتم: «می دانم، ولی من دلم میخواهد دوباره مثل قبل از جنگ، همه چیز آرام شود و زندگیمان را بکنیم. رحیم، هشت سال است تو توی خانه نیستی.» 0 3 مجتبی قره باغی 1402/3/31 فرنگیس: خاطرات فرنگیس حیدرپور مهناز فتاحی 4.4 40 صفحۀ 1 0 2 فصل کتاب 1403/12/25 فرنگیس: خاطرات فرنگیس حیدرپور مهناز فتاحی 4.4 40 صفحۀ 101 مردم گیلان غرب، زن و مرد کنار رودخانه گورسفید جمع شدند و عراقیها را زنها با روسریهاشان عقب راندند. با تعجب پرسیدم: «با روسری؟! چطور میشود؟» دایی پایش را روی پایش گذاشت و ادامه داد: «اول گونیهایی را که داشتند، پر از خاک کردند و جلوی رودخانه گذاشتند. بعد زنها رفتند و از خانههاشان، هرچی روسری داشتند، آوردند و پر از خاک کردند و جلوی آب رودخانه گذاشتند. به خاطر روسریهای پر از خاک، مسیر رودخانه عوض شد و آب به طرف عراقیها برگشت. تمام زمینهای کشاورزی، پر شد از آب! همه جا گِل شد. تانکها و ماشینهاشان که میآمدند از زمینهای کشاورزی رد شوند، در گِل میماندند. کاش بودید و میدیدید وقتی توی گل گیر میکردند، چقدر بدبخت بودند. بیچارهها نمیدانستند چه کار کنند. ما از دور تماشاشان میکردیم.» بعد با یک دنیا غرور ادامه داد: «امشب گیلان غرب و مردم روستاهایش سرافراز شدند. بنازم به غیرت مردمانمان. مردم همه تفنگ دستشان گرفتهاند و دارند میجنگند.» 0 3 zed_bml 1402/5/14 فرنگیس: خاطرات فرنگیس حیدرپور مهناز فتاحی 4.4 40 صفحۀ 1 مین پشت مین. هر روز یکی روی مین میرفت. رحیم و ابراهیم و بیشتر نیروها، کارشان شده بود مین در آوردن. خون به جگر شده بودیم. مین داشت نابودمان میکرد... مین بیصدا بود و مخفی. نیروها مرتب بچههای مردم را آموزش میدادند، اما هر روز بچهای قربانی میشد. یک روز دیگر پیغام آوردند که فرنگیس، زودی بیا آوهزین. به سینه کوبیدم. باز چه شده بود؟ چه اتفاقی افتاده بود؟ این بار پسرداییام روی مین رفت. توی مراسم فاتحهاش، زنها گریه میکردند و مردها حرص میخوردند. زنداییام تا مرا دید، گفت: «فرنگیس، بیا که دیدنت دلم را آرام میکند. حداقل تو یکی از آنها را کشتی. اینها پسر من را کشتند. خدانشناسها، توی همین روستا...» 0 2
بریدههای کتاب فرنگیس: خاطرات فرنگیس حیدرپور فصل کتاب 1403/12/25 فرنگیس: خاطرات فرنگیس حیدرپور مهناز فتاحی 4.4 40 صفحۀ 77 رفتم کنارش نشستم و من هم مثل او سر بالا بردم و چشم دوختم به ستارهها. گفتم: «یادت باشد آخرین نفری که از این روستا برود، من هستم. برای من، فرار کردن یعنی مُردن. از من نخواه راحت فرار کنم. یادت باشد من فرنگیسم. درست است زنم، اما مثل یک مرد میجنگم. من نمیترسم. می فهمی؟» 0 4 فصل کتاب 1403/12/25 فرنگیس: خاطرات فرنگیس حیدرپور مهناز فتاحی 4.4 40 صفحۀ 241 رحیم سرش را تکان داد و گفت: «فرنگیس، اگر از اینجا دفاع نکرده بودیم، شکست میخوردیم. فکرش را بکن، ۸ سال است داریم میجنگیم و هنوز توی روستامان جلوشان ایستادهایم.» اشکِ گوشه چشمم را پاک کردم و گفتم: «می دانم، ولی من دلم میخواهد دوباره مثل قبل از جنگ، همه چیز آرام شود و زندگیمان را بکنیم. رحیم، هشت سال است تو توی خانه نیستی.» 0 3 مجتبی قره باغی 1402/3/31 فرنگیس: خاطرات فرنگیس حیدرپور مهناز فتاحی 4.4 40 صفحۀ 1 0 2 فصل کتاب 1403/12/25 فرنگیس: خاطرات فرنگیس حیدرپور مهناز فتاحی 4.4 40 صفحۀ 101 مردم گیلان غرب، زن و مرد کنار رودخانه گورسفید جمع شدند و عراقیها را زنها با روسریهاشان عقب راندند. با تعجب پرسیدم: «با روسری؟! چطور میشود؟» دایی پایش را روی پایش گذاشت و ادامه داد: «اول گونیهایی را که داشتند، پر از خاک کردند و جلوی رودخانه گذاشتند. بعد زنها رفتند و از خانههاشان، هرچی روسری داشتند، آوردند و پر از خاک کردند و جلوی آب رودخانه گذاشتند. به خاطر روسریهای پر از خاک، مسیر رودخانه عوض شد و آب به طرف عراقیها برگشت. تمام زمینهای کشاورزی، پر شد از آب! همه جا گِل شد. تانکها و ماشینهاشان که میآمدند از زمینهای کشاورزی رد شوند، در گِل میماندند. کاش بودید و میدیدید وقتی توی گل گیر میکردند، چقدر بدبخت بودند. بیچارهها نمیدانستند چه کار کنند. ما از دور تماشاشان میکردیم.» بعد با یک دنیا غرور ادامه داد: «امشب گیلان غرب و مردم روستاهایش سرافراز شدند. بنازم به غیرت مردمانمان. مردم همه تفنگ دستشان گرفتهاند و دارند میجنگند.» 0 3 zed_bml 1402/5/14 فرنگیس: خاطرات فرنگیس حیدرپور مهناز فتاحی 4.4 40 صفحۀ 1 مین پشت مین. هر روز یکی روی مین میرفت. رحیم و ابراهیم و بیشتر نیروها، کارشان شده بود مین در آوردن. خون به جگر شده بودیم. مین داشت نابودمان میکرد... مین بیصدا بود و مخفی. نیروها مرتب بچههای مردم را آموزش میدادند، اما هر روز بچهای قربانی میشد. یک روز دیگر پیغام آوردند که فرنگیس، زودی بیا آوهزین. به سینه کوبیدم. باز چه شده بود؟ چه اتفاقی افتاده بود؟ این بار پسرداییام روی مین رفت. توی مراسم فاتحهاش، زنها گریه میکردند و مردها حرص میخوردند. زنداییام تا مرا دید، گفت: «فرنگیس، بیا که دیدنت دلم را آرام میکند. حداقل تو یکی از آنها را کشتی. اینها پسر من را کشتند. خدانشناسها، توی همین روستا...» 0 2