فرنگیس: خاطرات فرنگیس حیدرپور
با انتخاب ستارهها به این کتاب امتیاز دهید.
در حال خواندن
3
خواندهام
286
خواهم خواند
69
توضیحات
مادرم همیشه می گفت: «چقدر شری تو، فرنگ! اصلا تو اشتباهی دنیا آمدی و باید پسر می شدی. هیچ چیزت به دخترها نرفته. دختر باید آرام و باحیا باشد، متین و رنگین...» وقتی می دید به حرفش گوش نمی دهم، می گفت: «فرنگیس، مردی گفتند، زنی گفتند... کاری نکن هیچ مردی برای ازدواج نیاید سراغت! دختر باید سنگین و رنگین باشد.» وقتی مادرم اینطوری نصیحتم می کرد، حرصم می گرفت. اصلا هم دلم نمی خواست سنگین و رنگین باشم. چه اشکال داشت شلوار پسرانه پا کنم و چوپان باشم؟ چه اشکال داشت شبها دخترها را توی تاریکی بترسانم و خودم بخندم؟ مگر چه اشکال داشت وقتی برای بازی می رفتیم سمت قبرستان، با هر بهانه ای، پسرها را بترساننم و آنان را فراری دهم و خودم همان جا بنشینم و بهشان بخندم.