از یک گردانی که آمده بودیم، فقط من زنده مانده بودم. اطرافم بچههای محل خودمان، اسماعیل کاظمپور، کریم محمدزاده، علی ستودگان و جمال اسکندری، با بدن خونی، دیگر نفس نمیکشیدند. با دیدن صحنهای چشمهایم داشت بیرون میزد. چند تا از کوملهها توی جیب بچهها را میگشتند و انگشتر و ساعتشان را در میآوردند. از برداشتن کوچکترین غنیمت هم دریغ نمیکردند. انگار عاشورا بارها داشت توی جنگ اتفاق میافتاد.