بریدۀ کتاب
1403/3/16
صفحۀ 110
برایم عجیب بود نعمت که خودش کُرد کرمانشاه است، چرا اسیر شده. نزدیکش شدم و آهسته سؤالم را پرسیدم. _ نعمت، تو که تو جبهه نبودی، چی جوری اسیر شدی؟ نفس عمیقی کشید. سرش را تکان داد و صدایش را پایین آورد. _ بابا، اینها به هیچکی رحم نمیکنن. با خواهرم رفته بودیم بانه، سینما. فیلم که تموم شد و از سینما اومدیم بیرون، اسیرمون کردن. گفتن چرا اومدهی بانه؟ هرچی قسم و آیه خوردم که همینجوری اومدهایم، قبول نکردن. خدا را شکر خواهرم رو آزاد کردن، ولی الان خودم دو ساله که اسیر این نامردهام.
برایم عجیب بود نعمت که خودش کُرد کرمانشاه است، چرا اسیر شده. نزدیکش شدم و آهسته سؤالم را پرسیدم. _ نعمت، تو که تو جبهه نبودی، چی جوری اسیر شدی؟ نفس عمیقی کشید. سرش را تکان داد و صدایش را پایین آورد. _ بابا، اینها به هیچکی رحم نمیکنن. با خواهرم رفته بودیم بانه، سینما. فیلم که تموم شد و از سینما اومدیم بیرون، اسیرمون کردن. گفتن چرا اومدهی بانه؟ هرچی قسم و آیه خوردم که همینجوری اومدهایم، قبول نکردن. خدا را شکر خواهرم رو آزاد کردن، ولی الان خودم دو ساله که اسیر این نامردهام.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.