بریدۀ کتاب
1403/3/16
صفحۀ 87
از یک گردانی که آمده بودیم، فقط من زنده مانده بودم. اطرافم بچههای محل خودمان، اسماعیل کاظمپور، کریم محمدزاده، علی ستودگان و جمال اسکندری، با بدن خونی، دیگر نفس نمیکشیدند. با دیدن صحنهای چشمهایم داشت بیرون میزد. چند تا از کوملهها توی جیب بچهها را میگشتند و انگشتر و ساعتشان را در میآوردند. از برداشتن کوچکترین غنیمت هم دریغ نمیکردند. انگار عاشورا بارها داشت توی جنگ اتفاق میافتاد.
از یک گردانی که آمده بودیم، فقط من زنده مانده بودم. اطرافم بچههای محل خودمان، اسماعیل کاظمپور، کریم محمدزاده، علی ستودگان و جمال اسکندری، با بدن خونی، دیگر نفس نمیکشیدند. با دیدن صحنهای چشمهایم داشت بیرون میزد. چند تا از کوملهها توی جیب بچهها را میگشتند و انگشتر و ساعتشان را در میآوردند. از برداشتن کوچکترین غنیمت هم دریغ نمیکردند. انگار عاشورا بارها داشت توی جنگ اتفاق میافتاد.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.