بریدۀ کتاب

دارزن: زندگینامه داستانی اصغر اقلیدی از روزهای انقلاب تا اسارت در زندان های حزب کومله
بریدۀ کتاب

صفحۀ 156

ژاکتش را بو کشیدم؛ گردنش را موهای سفیدش را. همین تا آخر عمر، برایم کافی بود. به سنگینی هفت ماه، گرمای پدرانه‌اش را کم داشتم.‌ شانه‌های خمیده‌اش را محکم به سینه‌ام فشردم.‌ یهو از بغلم جدا شد و مات زده، به سر کچل و صورت بدن استخوانی‌ام، دست کشید. لمس دستان زبرِ پرتَرَکش را با هیچ لذتی، عوض نمی‌کردم. قطره‌های درشت اشک، بین چین و چروک‌های صورتش دود می‌شدند و وجود گرفته‌ی من را می شستند. بدنش می لرزید.

ژاکتش را بو کشیدم؛ گردنش را موهای سفیدش را. همین تا آخر عمر، برایم کافی بود. به سنگینی هفت ماه، گرمای پدرانه‌اش را کم داشتم.‌ شانه‌های خمیده‌اش را محکم به سینه‌ام فشردم.‌ یهو از بغلم جدا شد و مات زده، به سر کچل و صورت بدن استخوانی‌ام، دست کشید. لمس دستان زبرِ پرتَرَکش را با هیچ لذتی، عوض نمی‌کردم. قطره‌های درشت اشک، بین چین و چروک‌های صورتش دود می‌شدند و وجود گرفته‌ی من را می شستند. بدنش می لرزید.

2

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.